180-186
بدهند و بفهمند دردش چیست .
بیماری نادری که تا به آن روز نظیرش کمتر دیده شده بود . کبد روز به روز ، کوچکتر و در هم فشرده تر میشد ، تا روزی که دیگر اثری از آن نماند و مرگ بیمار فرا برسد .
حجت هر روز بیش از پیش درد میکشید و به مرگ نزدیکتر میشد ، افسانه با صبر و بردباری به کمک کلثوم به پرستاریش میپرداخت ، اما او جز از دست افسانه ، از دست هیچکس دیگر غذا نمیخورد و با هیچکس دیگر به گفتگو نمینشست ، حتی زمانی که صفیه نالان و اشک ریزان به عیادتش می آمد ، نه قدرت حرف زدن با او را داشت و نه میلی به گفتگو در خود میدید ، اما همیشه به دنیال فرصتی میگشت تا با افسانه به گفتگو بپردازد .
حجت منتظر شنیدن پاسخ سوالی بود که چند ماه پیش در موقع شروع بیماریش از او کرده بود ، اما افسانه از حرف زدن با وی طفره میرفت و نمیخواست پاسخی را که میدانست شنیدنش برای او دردناک خواهد بود ، بدهد . اما حجت با سماجت به دنبال پاسخ سوالش میگشت از راز وجود افسانه و نوع احساسی که در مدت دو سال زیر یک سقف زیستن به او داشت ، آگاهی یابد .
گرچه حجت میدانست که با به بند کشیدنش شادی زندگی اش را از او خواهد گرفت ، اما طاقت درویش را نداشت و آن شبی که افسانه به اتفاق نفیسه برای شرکت در جشن عروسی آفرین به خانه آرش رفته بود ، تا موقع بازگشت او حجت نه دیده بر هم نهاد و نه حاضر شد از دست کلثوم غذایش را بخورد .
ساعتی بعد از نیمه شب موقعی که صدای باز و بسته شدن در نوید بازگشت افسانه را داد ، گوش به صدای پایش سپرد و نزدیک شدنش را احساس کرد و با صدای ضعیفی پرسید :
خوش گذشت ؟
بد نبود ، حالت چطور است ؟
مثل همیشه ، تو که خوب میدانی حالم چطور است ، خوب از آفرین بگو ، عروس خوشکلی شده بود یا نه ؟ بعد از آن همه کشمکش با آرش ، حتما بالاخره از اینکه داشت به هدفش میرسید خوشحال بود .
من فکر میکردم خوشحال تر از این باشد ، اما چهره اش آنچه را در قلبش میگذشت آشکار نمیکرد .
حجت آهی کشید و گفت :
آفرین عروس شد ، چند روز دیگر الهام هم عروس خواهد شد ، اگر بندی که با خود خواهیم به دست و پایت بسته ام نبود ، شاید تو زودتر از آن دو به خانه بخت میرفتی .
افسانه خنده تلخی کرد و پاسخ داد :
مثل اینکه یادت رفته من دو سال پیش به خانه بخت رفته ام .
به من طعنه نزن افسانه ، ظلمی را که به تو کردم به رخم نکش ، میدانم که زندگیت را تباه کردم و مانع خوشبختیت شدم .
تو مرا از دنیا بی نیاز کردی ، اما این نیازی نبود که من احتیاج داشتم ، آن نیازی که من داشتم تو نمیتوانستی برآورده کنی .
حجت حرفش را قطع کرد و گفت :
اما آن نیازی که من داشتم تو برآورده کردی ، میدانم که چقدر برایت سخت بود ، ولی ناامیدم نکردی ، یک روز به من گفتی که تو هدف دیگری را در زندگی دنبال میکردی و من مانع از رسیدن تو به آن شده ام ، آن هدف چه بود افسانه ؟ این سوالی است که پاسخش برایم خیلی اهمیت دارد .
افسانه دیگر نکوشید تا از جواب طفره برود ، درد نهفته ای که داشت سینه اش را سوراخ میکرد ، راز نگفته ای که از مدتها پیش به دنبال راهی برای نفوذ به بیرون میگشت ، از سینه بیرون ریخت و گفت :
میدانم که حالا وقت این حرفها نیست و دلم نمیخواهد تو را بیازارم ، اما راستش من به مرد دیگری قول ازدواج داده بودم .
حجت آه سردی از سینه بیرون کشید و گفت :
آه خدای من ... پس چرا این را زودتر نگفتی ؟
اگر میگفتم چه میکردی ؟
ولی حجت پاسخ سوالش را نداد و ناله کنان پرسید :
آن مرد کجاست افسانه ؟
افسانه بدون اینکه به او بنگرد پاسخ داد :
اینجا نیست ، ما با هم در یک دانشگاه تحصیل میکردیم ، حالا او فرسنگها از من دور است ، از وقتی زن تو شدم ، دیگر خبری از او ندارم و این بی خبری آرامش زندگی را از من سلب کرده .
حجت توی تاریکی نگاهش را جستجو کرد ، اما آن را نیافت و پرسید :
هنوز دوستش داری ؟
با لحن تندی پاسخ داد :
اگر مادرم نمیمرد و من مجبور به مراجعت نمیشدم ، اگر این خانه لعنتی پیش تو به گرو نمیرفت ، شاید ناچار نمیشدم مشتهای گره کرده ام را به روی خواسته های دلم بکوبم .
حجت با تاثر گفت :
مرا ببخش افسانه ، ایکاش از روز اول آنچه را که در دل داشتی بر زبان می آوردی ، من نمیخواستم میان تو و خواسته هایت فاصله بیندازم ، انکار نمیکنم که از همان نگاه اول بدون آنکه بدانم پایبندت شدم ، اما خودت خوب میدانی ، در تمام این دو سالی که با هم زندگی کردیم محبت من به تو ، مانند محبت پدری بود به دختری که مورد علاقه شدید پدرش میباشد ، حالا فایده ای ندارد اگر بگویم آزادت میکنم تا به هر جا که میخواهی پرواز کنی ، چون چیزی نمانده که آزاد شوی ، من از این بیماری جان سالم به در نخواهم برد و به زودی خواهم مرد و آنوقت تو آزاد خواهش شد ، اما اگر الان آزادت کنم ، صفیه به آرزویش خواهد رسید و پنجه به روی ثروتی که از سالها پیش برای تصاحبش کمین کرده خواهد افکند ، اما این ثروت نه حق اوست و نه به آن احتیاج دارد ، تو دو سال از بهترین سالهای زندگی ات را صرف شادی دل پیرمردی کردی که در زندگی اش همه چیز داشت غیر از شادی ، همه سکه های زر را در دستش میدیدند و به او غبطه میخوردند و او عشق ورزیدن و محبت کردن را در میان دیگران میدید و به آنها حسد میورزید ، تو مرا از این سکه ها بی نیاز کردی و باعث شدی که دیگر نیازی نداشته باشم ، پس همه آنچه که دارم حق توست ، خواهش میکنم افسانه این چند ماهی را که از عمرم مانده ترکم نکن و با من بمان .
افسانه کوشید تا از ریزش اشکهایش جلوگیری کند ، میدانست غیر از اینکه با او بماند چاره دیگری ندارد ، حجت با لحن التماس آمیزی گفت :
خواهش میکنم بیا جلو و بگذار دستهایت را لمس کنم .
افسانه جلوتر رفت و دستهایش را در دستش گذاشت ، حجت گرمی دستانش را با تمام وجود احساس کرد و بر آنها بوسه زد و گفت :
مطمئن باش احساسی که از لمس دستانت به من دست میدهد از روی هوی و هوس نیست و احساسی که به تو دارم احساسی است که هر پدری به فرزندش دارد ، مردی که دوستش داری کجاست ؟ چطور میتوانی از او خبری بگیری ؟ میخواهم تا نیمه جانی در بدنیم باقی است ، پیدایش کنم و واقعیت زندگی مشترکمان را برایش توضیح بدهم .
افسانه اشک ریزان گفت :
او باور نخواهد کرد ، میدانم .
من وادارش خواهم کرد که باور کند ، من زندگیت را تباه کردم ، فکر میکردم ثروتی که به تو میدهم باعث خوشبختیت خواهد شد ، اما نمیدانستم با این کارم همان خوشبختی اندکی را هم که داشتی از تو خواهم گرفت ، امیدوارم هنوز فرصتی باقی مانده باشد که بتوانم جبران کنم .
افسانه صدایی را که از اعماق وجودش بر میخواست میشنید « دیگر فرصتی باقی نمانده حجت ، تو از این رختخواب زنده بیرون نخواهی آمد تا بتوانی کمکم کنی که او را بیایم و واقعیت زندگی مشترکمان را برایش آشکار کنی . »
***
فصل سی و سوم

ایرج خان میپنداشت با بی نیاز کردن دخترش از مال دنیا ، خوشبختی را برایش خریده است . خرج عروسی الهام درست برابر مبلغی بود که میتوانست مانع پشت پا زدن افسانه به آرزوها و رویاهای جوانیش شود ، اما آن مبلغی که نپرداختنش مانع سعادت افسانه گردیده بود ، معلوم نبود که پرداختش برای الهام ، خوشبختی را به ارمغان آورد .
باغ منزل ایرج در زیر نور لامپهایی که برای جشن عروسی الهام چراغانی گردیده بود ، میدرخشید و ستارگان چشمک زنان پا به پای نور چراغهای باغ به نور افشانی مشغول بودند .
افسانه و نفیسه به دور از شور و غوغای مهمانان جشن ، گوش به دردهای دل همیشه پر درد الهه سپرده بودند .
موقعی که افسانه از او پرسید :
پس آفرین کجاست ؟
آهی کشید و گفت :
این دل صاحب مرده هیچوقت بی غم نمیمونه ، از روزی که دخترمو عروس کردم ، دیگه رنگشو ندیدم ، دلم خوش بود اگه خودم سیاه بختم لااقل اون سفید بخت میشه ، اما از یه زندون دراومد ، افتاد تو یه زندون دیگه ، شوهر بی انصافش نمیذاره بیاد منو ببینه ، نه میذاره بیاد منو ببینه و نه هیچ کس دیگه رو ، همه اومدن عروسی و شاد باشن و بخندن ، ولی من از وقتی اومدم چشمم به در خشک شد که شاید عرفان دلش به رحم بیاد و بذاره آفرین بیاد عروسی دختر دائیش .
افسانه با تعجب پرسید :
میخواهید بگویید که افسانه نخواهد آمد ، آخر چرا ؟
چه حرفها میزنی ، یادت رفته چطور خودشو مادرش شب عروسی آفرین ، واسه ما پشت چشم نازک میکردن ، ما گمون میکردیم این مائیم که اونا رو به حساب نمیاریم ، اما اونا هم ما رو به حساب نمی آوردن ، آرش انگار رو آتیش نشسته ، دوبار پیغوم فرستاد ، که آفرین بیاد مادرشو ببینه ، اما اگر تو رنگ اونو دیدی منم دیدم .
نفیسه برای اینکه خاله اش را آرام کند گفت :
حالا تازه دو هفته است عروسی کرده ، شاید گرفتار آمد و رفت میهمانان است ، حتما می آید خاله جون .
الهه نگاه سرزنش آمیزش را به نفیسه دوخت و گفت :
این حرفها رو میزنی که دل منو خوش کنی ؟ خودت میدونی که اینطور نیس ، خودت میدونی که عرفان نه میذاره آفرین بیاد دیدن ما و نه میذاره ما بریم دیدنش ، دیگه حتی نمیذاره اون بره سر کارش .
پایان صفحه 186