106 تا 110
-میروم سراغ دایی ایرج،میروم سراغ خاله الهه،فریاد میزنم التماس میکنم،از آنها میخواهم که جلوی این دیوانگی را بگیرند،نمیگذارم این بلا را سر خودت بیاوری.
-کافی است نفیسه،انقدر داد و فریاد نزن،دایی ایرج اهمیت نمیدهد،برایش مهم نیست که چه دارد به سر ما میاید،شاید اینطوری خیالش هم راحت شود که دختر خواهرش دارد سر و سامان میگیرد و دیگر مزاحمش نخواهد شد،از دست خاله الهه هم کاری بر نمیآید.مطمئنم باش تصمیمم عوض نخواهد شد،حجت مرد بدی نیست،من و تو احتیاج داریم یک نفر بالای سر ما باشد.
-چه احتیاجی داریم،بچه که نیستیم.
-نه بچه نیستیم،اما من هنوز این نیاز را احساس میکنم.
-نیاز به چی؟....به کسی که در حقمان پدری کند و یا به کسی که جای پدرت است و میخواهد شوهرت باشد.
دلش نمیخواست این کلمه را بشنود،نه دلش میخواست بشنود و نه دلش میخواست به خود بقبولاند،میدانست که اگر نفیسه یک کم دیگر سر به سرش بگذرد،عنان اختیار از کفّ خواهد داد و در آغوش خواهرش پناه خواهد گرفت و زاری کنان از او خواهد خواست که جلوی دیونگیش را بگیرد.به همین جهت سر درد را بهانه کرد و گفت:
-آنقدر فریاد زادی که سرم درد گرفت،من میروم استراحت کنم.
-تو برو استراحت کن،من میخواهم به سراغ دایی ایرج بروم.
-به تو گفتم که بی فاینده است،راهی که تو میروی من قبلان رفتم،حالا که دلت میخواهد میتوانی امتحان کنی.
نفیسه به گفته ش اعتنایی نکرد،او به دنبال راه گریز میگشت،راه گریز از سرنوشتی که داشت خواهرش را به دنبال میکشید.
موقعی که نفیسه با چهرهای مضطرب و پریشان وارد حجره ی دایی ش شد ،آنچه که او با کلمات بریده و مقطع و در میان حق حق بی امان سینه ش بیان میکرد،برای ایرج خان و امیر حسین باور کردی نبود،به خصوص امیر حسین که هر چه میکرد آنچه را که روی داده بود باور کند،رّد پیشنهاد خودش و قبول پیشنهاد حجت از طرف افسانه برایش قابل هضم نبود.
ایرج از آنچه که ما بین افسانه و امیر حسین گذشته بود اطلاعی نداشت،شاید هیچ وقت هم به خاطرش خطور نمیکرد که امکان چنین پیوندی وجود داشته باشد ولی در باورش هم نمیگنجید که یکروز افسانه بتواند تن به ازدواج با مردی دهد که سه برابر سنّ خودش را دارد.
بعد از اینکه نفیسه غمهای تلنبار شده در سینه ش را بیرون ریخت و ساکت شد،ایرج رو به امیر حسین کرد و گفت:
-میبینی امیر حسین سیب سرخ دارد نسیب دست چلاق میشود،حیف نیست.
زخم غرور جریحه دار شده ی امیر آنچنان عمیق بود که قدرت سخن گفتن را از او سلب کرده بود،هر چه فکر میکرد نمیتوانست دلیل رّد پیشنهاد خودش و قبول پیشنهاد حجت را که هیچ تناسبی افسانه نداشت توجیه نماید.
نفیسه بیتابانه گفت:
-خواهش میکنم دایی ایرج،فکر چاره باشید،اگر افسانه خودش را میکشت بهتر بود تا دست به این خودکشی تدریجی بزند.
ایرج خان پاسخ داد:
-آخر او بچه نیست که خودش نداند دارد دست به چه کاری میزند،حتما پول و ثروت بی حساب حجت چشم عقلش را کور کرده،تو ناراحت نباش نفیسه،در عوض بعد از این مجبور نیستی بخاطر از دست دادن خانه ی پدریت اشک بریزی.
نفیسه کوشید تا خشمش را آشکار نکند و پرسید:
-دایی ایرج،یعنی شما اصلا ناراحت نیستید که افسانه دارد زن آقا حجت میشود؟یعنی اگر دختر خودتان داشت زن آقا حجت میشد همینطور خونسرد و بی اعتنا با این مصیبت برخورد میکردید؟
ایرج به آرامی پاسخ داد:
-اشتباه نکن نفیسه،این مصیبت نیست،اگر افسانه داشت زن یک جوان آس و پاس و بی پول میشد مصیبت بود.
نفیسه این بار نکشید تا خشمش را انکار نکند و به لحن تندی پاسخ داد:
-حق با افسانه بود،بی خودی وقتم را تلف کردم،آنچه که دارد زندگی ما را به آتیش میکشد برای شما اصلا اهمیت ندارد..
ایرج دور شدن نفیسه را نظاره میکرد.امیر حسین که تا آن لحظه ساکت بود آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
-سیب سرخ دارد نسیب دست چلاق میشود،اما آخر چرا؟
****
فصل 20
نفیسه داشت تجربه میاندوخت،تفاوتهای موجود،مابین افکار و احساست و عواطف افراد مختلف را مشاهده میکرد و به چشم میدید آنچه که داشت اتفاق میافتاد و برای او به اندازه ی همه ی زندگی ش ارزش داشت برای ایرج قابل درک نبود و یا قابل درک بود اما قابل اهمیت نبود و یا شاید هم همانطور که افسانه تصور میکرد نویدی بود برای اینکه دیگر خواهر زدههایش فشار بار مشکلاتشان را در حجره ی او بر زمین نخواهد گذشت.
اینطور به نظر میرسید که برداشت دایی ش از این ازدواج،همان چیزی بود که بیان میکرد و حتی ترجیح میداد دخترش الهام هم به جای ازدواج با یک جوان تهی دست با آیندهای روشن،با پیر مرد توانگری چون حجت ازدواج نماید.
نفیسه اکنون دیل ایجاد جراحتهای بیشمار در اطراف قلب پر آرزوی افسانه را احساس میکند.تجربهای که در آن روز نفیسه اندوخت،شاید اگر در مسیر عادی زندگی ش قرار میگرفت،سالها طول میکشید تا تجربه ش به این مرحله برسد.
موقعی که از حجره ی دایی ش خارج شد،سر خرده و دلشکسته از عکس العمل او،به دامن خاله ش پناه آورد.
الهه از دیدن چهره ی پریشان و چشمان پر اشکش یقین حاصل نمود که حجت خانه را تصاحب کرده است.برای اولین بار مستمع خوبی شد و به دقت به سخنانش گوش فرا داد و بعد از اینکه نفیسه حرفهایش را زد و اشکهایش را ریخت،الهه آهی کشید و گفت:
-بیچاره افسانه....داره خودش رو فدا میکنه،تقصیر خودته،انقدر زار زادی و سرزنشش کردی،که واسه خاطره تو نمیفهمه داره چی داره به سر خودش میاره،یادت میاد چند روز پیش توی ایوون همین خونه چی از دهنت در اومد نثارش کردی که چرا میذاره خونه از دستتون بره؟
نفیسه زاری کنان جواب داد:
-انقدر دلم را نسوزنید خاله جون،میدانم اشتباه کردم.اما حالا فقط به من بگویید چطور باید جلوی این کار را بگیرم.
-نمیدانام....فقط اون برادر بیاتفه و بی محبتم حرمت بچه های خواهر خدا بیامرزش را نگاه نمیداره و اصلا عین خیالش نیست که داره چی به سرشون میاد،از دست یه زن بی دست و پا مثل من چه کاری بر میاد،تو میخواهی من چی کار کنم،بیام بهش التماس کنم که این کار رو
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)