50 - 52

نفيسه مي گريست و فرياد مي زد:
- آخر چرا اينطور شد چرا؟... چطور مادر راضي شد اين بلا را به سر ما بياورد؟
- انقدر بي انصاف نباش، حتماً چاره ديگري نداشته.
- يعني خودش نمي دانست دارد چه كار مي كند؟
- هنوز كوچكتر از آني كه بتواني مشكلات زندگي را لمس كني، تو نمي تواني بفهمي مادر براي نجات از اين گرداب دست به چه تلاش مذبوحانه اي زده بود، من مطمئنم تا آخرين لحظات هم مقاومت كرده و وقتي تن به اين كار داده كه متوجه شده چاره ديگري ندارد.
- تو اشتباه مي كني افسانه، من نه تنها مشكلات زندگي را لمس مي كنم، بلكه دارم آنها را احساس هم مي كنم، هم سختي ها و مشكلاتش را و هم ناكاميهايش را، پس بگذار از حالا به تو بگويم ما اين خانه را از دست خواهيم داد، راه ديگري وجود ندارد، تو خودت از تلاش مذبوحانه صحبت كردي، تلاش مذبوحانه مادر براي پرداخت بدهي هايش، منهم مي خوام از تلاش مذبوحانه تو براي حفظ اين خانه صحبت كنم، تو هم تا دو ماه ديگر به همان نتيجه اي خواهي رسيد كه مادر رسيد، خانه از دستمان خواهد رفت.
افسانه با محبت موهاي خواهرش را نوازش كرد و گفت:
- اشكهايت را پاك كن نفيسه، براي اتفاقي كه هنوز نيفتاده نبايد گريست، اينجا هنوز خانه ماست.
- درست است هنوز خانه ماست، اما من مي خواهم هميشه خانه ما باشد، من اينجا زندگي را مي بينم، مادرم را مي بينم با همه خاطره ها و يادگاري هايش و از وقتي در آن گنجينه كوچك را گشوده ايم پدرم را هم مي بينم با همه يادبودهايش، من مي خواهم در ميان آنها زندگي كنم، با آنها باشم و وجودشان را احساس نمايم، مي فهمي چه مي گويم؟
البته كه مي فهميد چه مي گويد، اين درست همان احساسي بود كه افسانه داشت، همان احساسي كه وادارش مي كرد سرسختانه در مقابل حجت بايستد و براي حفظ آنچه كه حق خودش و نفيسه مي دانست با او به مبارزه برخيزد.


*****

فصل نهم

افسانه بر اين باور بود كه هر طور شده اين مبلغ را تهيه خواهد كرد و نخواهد گذاشت حجت به هدفش برسد و هم خانه اش را از او بگيرد و هم همه خاطرات و يادگاري هاي با ارزش زندگيش را.
اما اين تصور فقط تلاش مذبوحانه اي بود براي چنگ انداختن بر گريبان واقعيتي كه به همه زشتيش به خودنمايي مشغول بود و نه مي شد مجالش داد تا او را در ميان چنگالهاي سهمگينش در هم بشكند و نه مي شد گريبانش را فشرد و خود را از چنگالش رها نمود.
دقيقه ها و ثانيه ها آنچنان به سرعت مي گذشتند كه او به هيچ وجه نمي توانست آنها را در چنگ گيرد و مانع گريزشان شود. هم ثانيه ها و دقيقه ها به سرعت مي گذشتند و هم روزها و هفته ها.
افسانه به همه جا رو آورد و از همه كساني كه اميدوار بود كمكش كنند، كمك خواست، موقعي كه همه درها را به روي خود بسته ديد، با وجود اينكه مي دانست بي فايده است اما چاره اي جز اين نديد كه به