ساده نیست
صبح بیدار شوی و ببینی آسمان آبی نیست
یک شاخه رز برداری و دستت را ببرد
خون از دستت بریزد وبی رنگ باشد
ساده نیست
مشتت را به سینه بکوبی و قلبت
مثل یک تکه سنگ از گلویت بیفتد بیرون
و مثل توپ پرت شود وسط بازی بچه ها
ساده نیست
صبح بیدار شوی و ببینی مغزت می تپد
و تو باید جوری چای را در استکان بریزی
که مغز تپنده ات نایستد
ساده نیست
صبح بیدار شوی و ببینی چهاردهم بهمن است
و پاییز هنوز تمام نشده
راه که می روی تنت خش خش کند
و تکه های جوانیت زیر پای رهگذران لگد شود
ساده نیست
پنجره را باز کنی و ببینی مردی خوابیده که از رگ هایش شکوفه روییده
تلفن زنگ بخورد
و بوی کافور بزند زیر دماغت
ساده نیست
صبح بلند شوی و ببینی افق در هم گره خورده و پیچیده
و سنگی سفید میان آسمان و زمین است
دستت را دراز کنی وسنگ دور شود
دور ِ دور
ساده نیست عزیز دل
ساده نیست
تلفن را برداری و کسی از آن سوی خط بگوید :
« عزیزم مرا آتش بزن»

آیدا عمیدی