مرا هر شب چو دزدان خواب گرد چشم تر گردد
دلم را با غمت بيدار بيند باز گردد
نخستين چله كه تمام شد شيخ ما [ابوسعيد] از كوه فرود آمد، گفتند چه ديدي بدين چله كه چنين سرخوش انتظار چله دوم كشي؟
گفت: نخستين قدم كه برداشتم، قدم دوم آخرين قدم بود، فاصله قدم نخست را تا پايان سفر نديدم و نفهميدم، همه او بودم و همه او بود، نه خورشيد بديدم نه ماه، كه نور از او ميگرفتم و نور او را طلوع و غروبي نيست.
بگفتند: شيخ از آن پس هر بار كه به چله نشستي روز و شب نميفهميد، نه روشني نه تاريكي، كه دل بايد روشن بود كه بود.