فصل هفتم
پاتز لبخند زد: خوب، آقای مارک چرا نمی گویید که چه کسی گردنبند را برداشته، یا جای گردنبند کجاست؟ آنوقت همه می توانیم به خانه برویم و راحت در رختخوابمان بخوابیم.
مارک: من نمی توانم... من نمی دانم که گردنبند کجاست؟
پاتز: گردنبند درست تو نیست، آقای مارک؟ آه، می دانی من فکر می کنم دست تو باشد، یا دست یکی از شما دو نفر.
و به آنا نگاه کرد. و ادامه داد: شما که دوست ندارید خانم آنا دوباره به زندان برگردد؟
مارک: این موضوع ربطی به خانم کاتز ندارد! راحتش بگذارید. شما من را وادار به اعتراف کردید. این طور نیست؟ بیشتر از این چه می خواستید؟
پاتز: بله، من شما را مجبور کردم، آقای مارک...
آنا نالید: درست نیست. او...
مارک: آنا!
آنا فریاد زد: من می دانم که او گردنبند را برنداشته.
پاتز: از کجا می دانید؟
آنا: چون من آقای فیلدینگ را می شناسم. او دزد نیست!
پاتز لبخند زد: آه، خانم آنا، شما جوان هستید، مردم اگر به چیزی نیاز داشته باشند، آن را برمی دارند.
و رو به مارک کرد و گفت: خوب، آقای مارک
و با تاسف نگاهش کرد (اما احساس تاسف نمی کرد.) و گفت: شما با من خواهید آمد. متاسفم، خدانگهدار خانم آنا. و متاسفم که این موقع شب به اتاق شم وارد شدیم.
مارک همراه پاتز از اتاق بیرون رفت. دو مامور پلیس، بیرون منتظر آنها بودند. نا گهان مارک ایستاد و چرخید. قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود. گفت: می خواستم... به من اجازه بدهید که بروم و از خانم کاتز خداحافظی کنم، ممکن است دیگر او را نبینم.
پاتز:بفرمایید، فقط عجله کنید.
مارک از کنار پاتز گذشت و به اتاق برگشت و دستش را به سوی آنا دراز کرد. اما به محض این که او وارد اتاق شد. آنا خو را به روی در انداخت و در را به روی پاتز بست. در به شدت به صورت پاتز خورد و او به زمین افتاد. دو پلیس همراهش تا این وضع را دیدند به سویش آمدند. هر دو مامور همدیگر را نگاه می کردند. نمی دانستند چه پیش آمده. رییس پلیس قادر به صحبت نبود، اما به در اتاق آنا اشاره کرد، و دو پلیس به سوی در دویدند، ولی موفق نشدند، در قفل بود. رییس پلیس فریاد زد: باغ! باغ!
او هنوز هم با آن حالش به دنبال آنها بود! دو مامور به بیرون از خانه دویدند، ساختمان را دور زدند. پنجره را تا آخر گشودند، و وارد اتاق آنا شدند. به سمت در اتاق رفتند و در را به روی رییس پلیس گشودند. رییس پلیس حالا دیگر سر پا ایستاده بود و به در اتاق تکیه داده بود و با باز شدن در، داخل اتاق افتاد. با کنجکاوی مامورین را نگاه کرد. اگر موقعیت دیگری بود فورا برمی خاست. اما حالا دیگر رمقی نداشت. «رنگ سرخی در سیاهی شب» از بینی پاتز خون می رفت و با اینکه با دستمال جلوی خونریزی را گرفته بود ولی باز هم خون جاری بود. فریاد زد: احمقها! من گفتم باغ را بگردید. می دانستم از آن را فرار می کنند!
خودش را روی صندلی انداخت. هنوز غریزه پلیسی اش محفوظ بود. او در جستجوی آنا بود، نزدیک پنجره ایستاده بود ولی زحمت بیرون نگاه کردن از پنجره را به خود نمی داد. ناگهان از جایش پرید و از پنجره گشوده شده رو به باغ، به سمت باغ دوید. و فریاد زد: آقای فیلدینگ، آقای مارک فیلدینگ، می شنوی چه می گویم؟ گرفتن خانم آنا با من! من او را به زندان می فرستم، و خندید. برگشت داخل اتاق و با خود گفت: با این کار او برخواهد گشت. و حقیقتا چنین شد.
محاکمه روز دوشنبه 17 ماه ژوئن شروع شد و تا سه روز ادامه داشت. محاکمه در کانبوری و در دادگاه استان انجام می گرفت. مارک به سرقت گردنبند خانوادگی فیلدینگ متهم شده بود، که آن گردنبند را به کسی یا کسانی فروخته و پولش را برای خود برداشته بود. شهود خوانده شدند. نیکولاس در دادگاه گفت: برادرش مقداری بدهی داشته و به پول زیادی محتاج بود.
آنا گفت: مطمئن است که این اعتراف مارک غلط بوده است و او برای آزادی آنا این نامه را نوشته است.
خیاط آمد و گفت: چند وقت پیش مارک نزد او رفته و بیست پوند به او پرداخته است.
لودر کولی را نتوانستند پیدا کنند ولی سربازرس پاتز در دادگاه گفت که قبلا لودر به او گفته بود که مارک فیلدینگ به او بدهکار بوده است، مبلغی حدود یک هزار پوند که روزها پیش این پول را به لودر پرداخته است.
اعتراف مارک با صدای بلند در دادگاه خوانده شد. روز قبل دو شاهد مهم به دادگاه خوانده شدند. جاسپر و لوکیندا ویلدبلود. لوکیندا به دادگاه آمد و، وجود جعبه ای را شهادت داد.
لوکیندا زیباتر شده بود. نیکولاس در دادگاه نشسته بود. وقتی که لوکیندا را نگاه می کرد از شدت علاقه احساس سستی می کرد.
لوکیندا نشست و دستش را روی کتاب مقدس گذاشت و گفت: من قسم می خورم که واقعیت را بگویم، حقیقت محض و چیزی غیر از حقیقت نگویم.
وکیل سوال کرد: اسم کامل شما چیست؟
لوکیندا: «لوکیندا الیزابت کنالی ویلدبلود»
وکیل: شما در کجا زندگی می کنید؟
لوکیندا: خانه من در شمال انگلستان است. اما در حال حاضر من در لندن با دوستم خانم وینترز زندگی می کنم.
وکیل: شما ماه گذشته در کجا ساکن بودید؟
لوکیندا: من به همراه برادرم در خانه آقای نیکولاس فیلدینگ اقامت داشتم. جایی که ما برای سکونت دعوت داشتیم آنجا بود.
وکیل: آیا شما مارک فیلدینگ را می شناسید؟
لوکیندا: بله، و به جایگاه متهم اشاره کرد و گفت: اوست، در آنجا نشسته.
وکیل: خانم ویلدبلود، آیا شما روز شنبه سوم ژوئن آقای مارک فیلدینگ را دیدید؟
لوکیندا: بله، در آن روز، او را دوبار دیدم.
وکیل: بار اول او مشغول چه کاری بود؟
لوکیندا: او در اتاق خانم درتی فیلدینگ بود و آن وقتی بود که من به دیدن ایشان رفتم.
وکیل: چرا به دیدن خانم فیلدینگ رفتید.
لوکیندا: من می خواستم لیست اسامی عده ای از مهمانان را که در جشن عروسی دعوت کرده بودم، از او بگیرم.
وکیل: خانم ویلد بلود، من عذر می خواهم که این را از شما می پرسم، اما آیا هیچ اختلافی میان شما و ایشان نبود؟
لوکیندا با چشمانی گرد شده از تعجب گفت: اختلاف؟ اون نه، ما دوستان خیلی خوبی بودیم. وقتی او مرد من خیلی ناراحت شدم.
وکیل: وقتی که شما وارد اتاق شدید، چه اتفاقی افتاد؟
لوکیندا: من شنیدم که خانم فیلدینگ و آقای مارک فیلدینگ با هم بحث می کردند.
وکیل: آیا شنیدید در چه موردی بحث می کردند؟
لوکیندا: نه چندان، ولی چیزهایی در مورد پول و بدهی شنیدم.
وکیل: آیا شما در اتاق گردنبند را دیدید؟
لوکیندا: نه، من آن را ندیدم.
وکیل: متوجه شدم، و برای دومین بار آقای مارک فیلدینگ را کی دیدید؟
لوکیندا: بعد از این که من اتاق خانم فیلدینگ را ترک کردم، به طبقه بالا و به اتاق خود رفتم. برادرم در آنجا منتظرم بود. او کنار پنجره ایستاده بود. چند لحظه بعد مرا صدا کرد، کنار پنجره رفتم. و مارک فیلدینگ را دیدم. در چمنها به سوی اصطبل می دوید، او با اسبی سیاه از اصطبل بیرون آمد و سوار بر اسب خیلی سریع به سمت در اصلی رفت و به سوی کانبری تاخت. زمان زیادی طول نکشید که برگشت.
وکیل: آیا شما بلافاصله بعد از خانه فیلدینگها را ترک کردید؟
لوکیندا: بله.
و برای چند دقیقه ای ایستاد سپس جلوتر رفت و گفت: من به خانه فیلدینگها رفتم تا با آقای نیکولاس فیلدینگ ازدواج کنم. دو، سه هفته ای بود که عقیده ام در مورد ازدواج متزلزل شده بود. و راستش را بخواهید از این که گردنبند دزدیده بوده بود خوشحال شدم.
وکیل: چرا خوشحال شدید؟
لوکیندا: خوب، وقتی جشن عروسی به تعویق افتاد و من به لندن برگشتم، تا مدتی به مسائلی فکر می کردم. حالا می دانم که مایل به ازدواج با آقای نیکولاس نیستم.
نیکولاس جلوی سالن نشسته بود. ناگهان از جا برخاست. سرش گیج می رفت. رنگش پریده بود، رنگش مثل صفحه کاغذ سفید شده بود. با قدمهای کوتاه و تند می رفت که از سالن خارج شود که در حال خروج به زمین افتاد. قاضی گفت: گروهبان!
گروهبان: آقا؟
قاضی ادامه داد: برو و مراقب آقای نیکولاس فیلدینگ باش، او حالش خوب نیست.
گروهبان گفت: بله.
و بیرون از سالن به دنبال نیکولاس دوید. ولی دیر شده بود. بیرون صدای سم اسب می آمد، که به سرعت دور می شد. محاکمه رو به پایان بود.
هریک از مجریان قانون دقایقی صحبت کرده بودند. سپس هیئت منصفه سالن را ترک کردند و یک ساعت بعد با تصمیمی که گرفته بودند برگشتند: گناهکار.
اجرای این حکم برای مارک ناراحت کننده بود، گرچه گردنبند ارزش خیلی زیادی داشت. مارک محکوم بود که به وندیمنزلند در استرالیا برده شود، و تا چهار سال آنجا بماند.
او را از سالن بیرون بردند و به زندان نیوگات فرستادند تا یک هفته آنجا بماند تا زمان حرکت به استرالیا فرا برسد.
پایان فصل هفتم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)