ارو گفت: اما حتی حالا هم درک این ماجرا خیلی مشکله...
او به فکر فرو رفت و در همان حال به بازوی ادوارد که دور من حلقه شده بود خیره ماند. حدس زدن مسیر افکار پیچیده ی ارو برای من کار بسیار دشواری بود. سعی کردم حدس بزنم.
ارو از ادوارد پرسید: چطور می تونی تا این حد به این دختر نزدیک بشی؟
ادوارد با لحن ارامی جواب داد: کار اسونی نیست.
-با این حال تلاش بیهوه ایه! خیلی بیهوده!
ادوارد با لحن خشکی خندید و گفت: به نظر من با ارزشه.
ارو خندید و گفت: اگه من از طریق خاطرات تو بوی این دختررو حس نکرده بودم هیچ وقت نمی تونستم باور کنم که کسی به اندازه ی تو نسبت به خون کشش و حساسیت داشته باشه. من خودم هرگز چنین چیزی رو حس نکردم. بیشتر ما حاضریم برای برخورداری از چنین حساسیتی به خون تلاش کنیم و اما تو...
ادوارد با چهره ای که حالت کنایه امیزی داشن جمله ی ارو را کامل کرد: اما من اونو ضایع می کنم.
ارو دوباره خندید و گفت: آه چقدر دلم برای دوستم کارلایل تنگ شده! تو منو به یاد اون می اندازی- با این تفاوت که اون مثل ت تندخو نیست.
-کارلایل از خیلی جهات دیگه هم به من برتری داره.
-بدون شک، هیچ وقت فکر نمی کردم کسی بتونه از نظر خویشتن داری در مقابل همه چیز از کارلایل پیشی بگیره اما تو خلاف فکر منو ثابت کردی.
ادوارد با بی قراری گفت: بعیده.
به نظر می رسید که مقدمات حوصله ی او را یر برده بود. این حالت او بر وحشت من افزود نمی توانستم از تلاش برای تصور انچه که ادوارد انتظارش را می کشید خودداری کنم.
ارو با لحن متفکرانه ای گفت: من از موفقیت های اون خوشنودم. خاطره هاسی تو در مورد کارلایل هدیه ی خوبی برای منه گرچه بیش از حد منو به حیرت می اندازه. تعجب می کنم که چطور چنین خاطره هایی منو ... خوشنود می کنن منظورم موفقیت اون در این مسیر غیرسنتی و نامتعارفیه که انتخاب کرده. انتظار داشتم که گذر زمان اونو ضعیف و فرسوده کنه. من طرح اونو برای پیدا کردن کسای دیگه ای که باهاش هم عقیده باشن مسخره کرده بودم. اما یه جورهایی از این که اشتباه کردم خوشحالم.
ادوارد جواب نداد.
ارو اهی کشید و گفت: اما خویشتن داری تو! نمی دونستم ممکنه کسی چنین قدرتی داشته باشه. منظورم عادتیه که تو در خودت ایجاد کردی یعنی مقاومت در برابر این جاذه ی فریبنده اون هم نه یک بار بلکه بارها و بارها- اگه خودم این قدرت تورو حس نکرده بودم هیچ وقت نمی تونستم باور کنم.
ادوارد با چهره ای بی حالت به تحسین ارو گوش می داد و به او خیره شده بود. من این چهره ای را که زمان ان را تغییر نداده بود ان قدر خوب می شناختم که بتوانم وجود چیزی را در پشت لایه ی ظاهری ان حس کنم. تلاش می کردم تا نفس هایم را منظم نگه دارم.
ارو خنده ای کرد و گفت: فقط به یاد اوردن این که این دختر چه جاذبه ای برای تو داره خود منو تشنه می کنه!
ادوارد اخم کرد.
ارو به او اطمینان داد: نگران نباش. من قصد صدمه زدن به اونو ندارم. اما در یک مورد خاص خیلی کنجکاوم.
او با علاقه ی اشکاری به من نگاه کرد و در حالی که یک دستش را بالا اورده بود با لحن مشتاقانه ای از ادوارد پرسید: می تونم؟
ادوارد با لحن سرد و بی تفاوتی گفت: از خودش بپرس.
ارو با صدای بلندی گفت: البته بی ادبی من رو می رسونه!
بعد او مستقیما مرا خطاب قرار داد و گفت: بلا! اینکه تو تنها استثنا برای استعداد جالب ادوارد در مورد شنیدن فکرهای دیگران هستی منو مجذوب کرده- خیلی جالبه که چنین اتفاقی ممکن شده! و چون استعداد های من و ادوارد از خیلی جهات شبیه هم هستن از خودم می پرسم ممکنه تو به من لطف کنی تا امتحانی بکنم و ببینم که تو در مورد استعداد خاص من هم یه استثنا هستی یا نه؟
چشم های من با وحشت به روی چهره ی ادوارد لغزیدند. با وجود نزاکت اشکار ارو باور نمی کردم که در این مورد حق تصمیم گیری داشته باشم. فکر اینکه به او اجازه بدهم مرا لمس کند هراس انگیز بود اما از طرفی به طور لجوجانه ای علاقه داشتم که فرصت لمس پوست عجیب او را از دست ندهم!
ادوارد با حالتی اطمینان بخش سرش را تکان داد- شاید به این دلیل که او مطمئن بود ارو به من اسیبی نخواهد رساند یا شاید به خاطر این که چاره ی دیگری نداشتم! مطمئن نبودم.
به طرف ارو برگشتم و دستم را اهسته بالا بردم. دستم می لرزید.
او کمی به طرف من خرامید و فکر می کنم سعی داشت چهره اش حالت ارامش بخشی داشته باشد. اما اعضای کاغذ مانند چهره اش عجیب تر نااشناتر و ترسناکتر از ان بودند که به من ارامش بدهند! حالت چهره اش بسیار نافذ تر از حرف هایش بود.
ارو دستش را به طرف من دراز کرد گویی می خواست با من دست بدهد. بعد پوست دستش را که به نظر بسیار نازک می امد به پوست دستم چسباند. پوست دستش سخت بود اما بیشتر از انکه شبیه به گرانیت باشد ظریف و شکننده و حتی سردتر از انچه که تصور کرده بودم به نظر می امد.
چشم های غبارالود او با لبخندی به چشم های من خیره ماندند و برگرفتن نگاهم از او غیرممکن می نمود! ان چشم ها به طور عجیب امال خوشایندی مسحور کننده بودند.
همچنان که به او خیره شده بودم چشم های ارو تغییر کردند. اطمینان درون انها رفته رفته تبدیل به تردید و سپس تبدیل به ناباوری شد تا اینکه او دوباره با نقاب مهربانانه ای ارامش را به چشم هایش بازگرداند.
وقتی که دست مرا رها کرد و قدمی به عقب برداشت گفت: خیلی خیلی جالبه.
چشم های من به طرف ادوارد برگشت و گرچه صورت او ارام بود به نظر مغرور می رسید.
ارو با حالت متفکرانه ای باز هم عقب تر خرامید. برای لحظه ای ساکت ماند چشم های او بین ما سه نفر - من ادوارد و الیس- در حرکت بود. سپس ناگهان سرش را تکان داد و با خودش زمزمه کرد: اولین کسی که... نمی دونم ایا نسبت به سایر توانایی های ما هم مصونیت داره یا نه... جین عزیزم؟
جین کوچولو با خوشحالی لبخندی به ارو زد و گفت: بله سرورم؟
حالا ادوارد به راستی می غرید با صدایی که گویی سینه اش را می درید و می شکافت و بالا می امد. چشم هایش با حالتی تهدید امیز و غضبناک به ارو دوخته شده بود. اتاق از جنبش افتاده بود همه با ناباوری به او نگاه می کردند. گویی او در حال ارتکاب نوعی رفتار نادرست و خجالت اور بود. فلیکس را دیدم که با امیدواری نیشخندی زد و قدمی به طرف جلو برداشت. ارو نگاه سریعی به او انداخت و او در جایش میخکوب و نیشخندش به اخم قهرالودی تبدیل شد.
بعد ارو به جین گفت: عزیزم داشتم از خودم می پرسیدم که ایا بلا نسبت به تو مصونیت داره یا نه.
غرش های خشمگین ادوارد مانع از ان بود که به راحتی بتوانم صدای ارو را بشنوم. او رهایم کرد و بعد طوری جابه جا شد که مرا از دید انها پنهان کند. کایوس با همراهانش همچون شبحی به طرف ما لغزیدند تا از نزدیک تماشا کنند.
جین با لبخند مسرت بخشی به طرف ما برگشت.
ادوارد به طرف دخترک خیز برداشت و در همان حال الیس فریاد زد: نه ... این کارو نکن.
پیش از انکه من بتوانم واکنشی نشان دهم پیش از انکه کس دیگری بتواند بین انها قرار بگیرد و قبل از انکه حتی محافظان ارو بتوانند تکان بخورند ادوارد نقش زمین شده بود.
کسی به او دست نزده بود با این حال او روی کف سنگی افتاده بود و از درد شدیدی به خود می پیچید. من با وحشت به او نگاه می کردم.
حالا جین فقط به او لبخند می زد. ناگهان بعضی چیزها در ذهنم با هم جفت شدند: انچه الیس درباره ی استعداد های هراس اور مخالفان خاص خانواده ی ولتوری گفته بود اینکه چرا همه رفتار محترمانه ای با جین داشتند و اینکه چرا ادوارد خودش را پیش روی او قرار داده بود تا مانع انجام همان کار نسبت به من شود.
فریاد کشیدم: بسه دیگه!
صدای من در سکوت انجا طنین انداز شد. در همان حال به طرف جلو پریدم تا خودم را بین انها قرار دهم. الیس بازوهایش را با نیروی مقاومت ناپذیری دور من حلقه کرد بی انکه اعتنایی به تقلاهای من داشته باشد. بدن ادوارد روی کف سنگی تالار گرد مچاله شده بود و هیچ صدایی از میان لب هایش خارج نمی شد. احساس می کردم که درد ناشی از دیدن این صحنه سرانجام باعث انفجار سرم خواهد شد.