در حالی که چانه ام از فرط ناامیدی خشک شده بود به او خیره ماندم.هنوز چیزی از او نشنیده بودم که بدانم چرا هنوز آنجا ایستاده بودیم.
الیس گفت:بنابراین اگه اونها خواسته اونو قبول کنن دیگه خیلی دیر شده.اما اگه جوابشون منفی باشه و اون بتونه نقشه ای بکشه و به سرعت اونهارو ناراحت و آشفته کنه،باز هم خیلی دیره!اما اکه ذهن اون درگیر نقشه های مختلف بشه ...ممکنه هنوز وقت داشته باشیم.
پس بیرم.
گوش کن بلا.خواه به موقع برسیم،خواه نه،ما در قلب شهر ولتوری خواهیم بود.اگه ادوارد تو اجرای نقشه اش موفق بشه اونها خونواده من رو هم شریک جرم اون حساب مب کنن.در اون صورت تو حکم انسانی رو خوهای داشت که نه تنها بیش از حد می دونه بلکه بوی خیلی خوبی هم دار!احتمال اینکه اونها هر سه مارو نابود کنن زیادهفالبته در مورد تو میشه گفت که حداکثر مجازاتت به موقع شام خوردن اونها بر میگرده!
با ناباوری پرسیدم:برای همینه که ما هنوز اینجا موندیم؟اگه تو می ترسی من تنها می رم.
و در همان بحظه در ذهنم به پولی که درحساب بانگی ام باقی مانده بود فکر می کردم و نمی دانستم که آیا الیس حاضر خواهد شد کسر آنر ا به من قرض بدهد یا نه.
الیس گفت:من فقط از این می ترسم که مبادا تو رو به کشتن بدیم.
با بینی ام صدایی حامی از بیزاری درآوردم و گفتم:همین حالاشم من کم و بیش دارم خودم رو به طور تدریجی و برمبنای یه برنامه روزانه می کشم!زود به من بگو که چی مار باید بکنم!
تو یه یادداشت برای چارلی بنویس من هم به شرکت خطوط هوایی زنگ می زنم.
نفس زنان گفتم:چارلی!
البته نه اینکه حضور من می توانست به محافظت از او کمک کند،اما تنها گذاشتن او در اینجا... و امکان روبه رو شدنش با...
جیکوب با صدای خشن و خشمگینی گفت:من نمی گذارم اتفاقی برای چارلی بیفته.
نگاه سریعی به او انداختم و او با اخم به چهره وحشت زده من نگاه کرد.
الیس با لحن شتابزده ای گفت:عجله کن بلا.
به طرف آشپظخانه دویدم و درحالی که کشو ها را به سرعت باز می کردم و محتویات آنها را روی کف آشپزخانه ریختم تا دنبال یک خودکار بگردم!دست نرمی با پپوست قهوه ای خودکاری به طرف من گرفت.
زیر لب گفتم:متشکرم.
و با دندان هایم در خودکار را برداشتم.جیکوب بدون هیچ حرفی زیر دستی یادداشت که پیام های تلفنی را روی آن می نوشتیم ،به دست من داد.بعد از جدا کردن برگه بالایی زیردستی را از بالای شانه ام به طرفی پرت کردم.روی کاعذ نوشتم:
پدر من همراه الیس هستم.ادوارد توی دردسر افتاده.وقتی برگشتم می تونی منو خونه نشین کنی.می دونم که موقعیت بدیه.خیلی متاسفم.خیلی دوستت دارم.بلا
جیکوب زیر لب گفت:نرو.
حالا که الیس آنجا دیده نمی شد،خشم جیکوب به کلی از بین رفته بود.
نمی توانستم وقتم را با بحث کردن با جیکوب تلف کنم.در حالی که به سرعت به طرف اتاق جلویی می دویدم،گفتم:خواهش می کنم،خواهش می کنم مواظب چارلی باش.
الیس با کیفی که روی شانه اشبود،در آستانه در اتنظارم را می کشید.
او گفت:کیف پولت رو بردار.کارت شناساییت هم لازم میشه.لطفا به من بگو که پاسپورات داری چون وقت گافی برای جعل پاسپورت ندارم.
سرم را تکان دادم و با عجله از پله ها بالا دویدم.چیزی نمانده بود که احساس قدرشناسی مرا به زانو دربیاورد.قدر شناسی به خاطر اینکه مادرم خواسته بوددر ساحلی در کشور مکزیک با فیلیپ ازدواج کند.البته مثل همه ی نقشه های دیگرش،این نقشه اش هم نقش بر آب شده بود.اما قبل از آن من همه مقدمات لازم برای این طرح نافرجام او را انجام داده بودم و حداقل حالا پاسپورت داشتم.
اتاقم را به هم ریختم.کیف پول قدیمی ام، یک پیراهن تی شرت تمیز، و شلوار راحتی ام را توی کوله پشتی ام چپاندم و بعد مسواکم را هم روی آنها انداختم.با شتاب خودم را به پایین پله ها رساندم.تا این لحظه حس آشناپنداری کمابیش از بین رفته بود.حداقل ای بار مجبور نبودم که با چارلی خداحافظی کنم.یک تفاوت دیگر هم وجود داشت:دفعه پیش من از دست خون آشام های تشنه گریخته بودم، اما این بار برای پیدا کردن آنها می رفتم!
جیکوب و الیس با حالتی شبیه به رویارویی جلوی در گشوده خانه، در مقابل هم خشک شده بودند.فاصله آ«ها آن قدر زیاد بود که در نگاه اول نمی شد حدس زد مشغول گفت و گو هستند.به نظر نمی رسید هیچ کدام از آن ها متوجه بازگشت پر سر و صدای من شده باشند.
جیکوب با لحن خشمناک متهم کننده ای گفت:ممکنه تو بتنوی خودت رو کنترل کنی، اما این زالوهایی که تو داری بلا رو پیش اونها می بری...
الیس در حالی که می غرید گفت:آره حق با توئه آقا گرگه!خونواده ی واتوری اصیل ترین افراد گونه ما هستنف وجود اونهاست که باعث میشهموهای پشت گردن تو با دیدن من سیخ سیخ بشه.اوها اصل و عصاره کابوس های تو هستن.اونها ترس و وحشت پشت غرایز تو هستن.من از این موضوع بی خبر نیستم.
جیکوب فریاد زد:با خبر هستی ولی داری بلا رو مثل یه شیشه نوشابه برای مهمونی اونها می بری!
فکر می کنی اگه اونو اینجا تنها بذارم، وضع بهتری داشته باشه؟اون هم وقتی ویکتوریا مثل سایه دنبالشه؟
ما از پس اون مو قرمز بر می آییم.
پس چرا هنوز شکار های اون ادامه داره؟
جیکوب غرشی کرد و لرزشی همه وجودش را فرا گرفت.
من با بی صبری فریاد بلندی بر سر هردوی آنها کشیدم و گفتم:وقتی برگشتیم،می تونین بحث کنین.حالا بریم!
الیس به طرف اتومبیل برگشت و با شتاب از آنجا دور شد.می خواستم با شتاب به دنبال او بروم،اما بی اختیار برگشتم تا در را قفل کنم.
جیکوب با دست لرزانی بازوی مرا گرفت و گفت:خواهش می کنم بلا.التماس می کنم.
درخشش اشک را در چشم های تیره اش دیدم،چیزی راه گلویم را بسته بود.
به زحمت گفتم:جیک من مجبورم.ووو
اما تو نباید بری.واقعا نباید بری.می تونی همین جا پیش من بمونی.می تونی زنده بمونی.به خاطر پارلی به خاطر من.
صدای غرش مرسدس بنز کارلایل به گوش رسید.وقتی الیس پایش را بی صبرانه روی پدال گاز فشار می داد،غرش موتور اتومبیل شدیدتر می شد.
سرم را تکان دادم و با این حرکت ناگهانی اشک هایم از چشم هایم بیرون ریخت.بازویم را از دست جیکوب یرون کشیدم و او تلاشی برای نگه داشتن آن نکرد.
با صدای بغض آلودی گفت:نمیر بلا!نرو نرو!
آیا ممکن بود دیگر او را نبینم؟
این فکر اشک های خاموشم را سرازیر کرد.صدای هق هقی از درون سینه ام شنیده شد.بازوهایم را دور کمر او انداختم و برای لحظه بسیار کوتاهی او را بغل کردم و چهره پوشیده از اشکم را روی سینه او پنهان نمودم.او دست بزرگش را روی موهای من گذاشت،مثل اینگه بخواهد مرا در آنجا نگه دارد.
خداحافظ جیک.
دست او را از روی موهایم برداشتم و کف آن را بوسیدم.طاقت نگاه کردن به شورتش را نداشتم.زیر لب گفتم:متاسفم.
بعد برگشتم و با سرعت به طرف اتومبیل دویدم.در جلویی کشوده بود و انتظار مرا می کشید.کوله پشتی ام را از بالای صندلی به عقب انداختم و روی صندلی ولو شدم و در را محکم کوبیدم.
بعد برگشتم تا با فریاد به جیکوب بگویم:مراقب چارلی باش.
اما هیچ اثری از او نبود.
الیس پایش را مجکم روی پدال گاز فشرد و لاستیک ها با صدایی شبیه به جیغ انسان به حرکت در آمدند.همچنان که الیس اتومبیل را به وسی خیابان می برد،نگاهم به شیء سفید رنگی افتاد که گنار درخت ها افتاده بود.تکه ای از یک لنگه کفش بود!
پایان فصل 18
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)