در همان حال که جاکوب روی بازوهایش مرا از انجا دور می کرد اب ماسه های پشت سر ما را می لسید و در هم می پیچید و گویی از فرار من خشمگین بود. وقتی با خستگی به میان اب ها نگاه می کردم ناگهان درخشش چیزی نگاه چشم های بی تمرکزم را به خود جلب کرد- در فاصله ی دوری ، در خلیج، شعله ی کوچکی از اتش روی اب های تیره می رقصید! تصویر مبهمی بود و من در مورد میزان هشیاری ام تردید داشتم. خاطره ی امواج تیره و چرخان هنوز سرم را در حال دَوَران نگه داشته بود- گویی چنان در میان اب ها گم شده بودم که نه راهی به سوی پایین و نه راهی به سوی بالا داشتم... اما جاکوب هر طوری که شده...
خس خس کنان پرسیدم: چطوری منو پیدا کردی؟
-من دنبالت می گشتم.
حالا کمابیش در میان باران اهسته به طرف بالا دست ساحل می دوید تا خودش را به جاده برساند. او ادامه داد: من جای لاستیک های ماشین تورو دنبال کردم و بعد صدای جیغ کشیدن تورو شنیدم...
در این هنگام لرزید و پرسید: بلا چرا پریدی؟ متوجه نشدی که هوای اینجا داشت شبیه به یه گردباد دریایی می شد؟ نمی تونستی منتظر من بمونی؟
حالا ارامش صدایش جای خود را به خشم داده بود.
زیرلب گفتم: متاسفم. کار احمقانه ای بود.
-اره واقعا احمقانه بود.
جاکوب سرش را تکان داد و قطره های باران از موهای او جدا شدند. ادامه داد: ببین می شه کارهای احمقانه ی خودت رو برای موقعی نگه داری که پیشت باشم؟ اگه فکر کنم که توو در غیاب من ممکنه از روی صخره بپری، نمی تونم تمرکز داشته باشم.
با لحن موافقی گفتم: باشه مشکلی نیست.
من شبیه به یه سیگاری حرفه ای شده بودم. گلویم خس خس می کرد. سعی کردم گلویم را صاف کنم و بعد تکانی خوردم؛ صاف شدن گلویم باعث شده بود که احساس کنم چاقویی در گلویم فرو می رود.
پرسیدم: امروز چه اتفاقی افتاد؟ اونو ... پیدا کردین؟
حالا نوبت من بود که بلرزم گرچه زیاد سردم نبود... در کنار گرمای خنده دار بدن او.
جاکوب سرش را تکان داد. او هنوز هم با حالتی شبیه به دویدن به طرف جاده ای می رفت که به خانه ی انها منتهی می شد. او گفت: نه اون توی اب فرو رفت- این زالوهای خون اشام توی اب وضعیت بهتری دارن. برای همین بود که من به سرعت به خونه برگشتم- ترسم از این بود که بتونه با شنا خودشو به اینجا برسونه. تو هم که بیشتر وقت ها داری تو ساحل قدم می زنی...
او جمله اش را ناتمام گذاشت چون چیزی راه گلویش را بسته بود.
پرسیدم: سام هم با تو به خونه برگشت... ببینم اونهای دیگه هم خونه هستن؟
امیدوار بودم که حالا هیچ کدام از انها در جستجوی ویکتوریا نباشند.
-اره. کم و بیش.
سعی کردم حالت صورتش را بفهمم، او از گوشه ی چشم به باران سیل اسا نگاه می کرد. نگرانی یا درد چشمهای او را جمع کرده بود.
حالا کلمه هایی که کمی پیشتر از ان برایم نامفهوم بودند معنا پیدا کرده بود.
پرسیدم: گفتی... بیمارستان. کمی قبل از این به سام گفتی. کسی صدمه دیده؟ اون با شما جنگید؟
صدایم کمی بلندتر شد و بگونه ای عجیب خشن به نظر می امد.
-نه، نه. وقتی که برگشتیم امبری با خبر جدیدی منتظر ما بود. خبر به هری کلی یرواتر مربوط می شد. امروز صبح هری دچار حمله ی قلبی شده.
-هری؟
سرم را تکان دادم و سعی کردم منظور او را بفهمم. ادامه دادم: اوه نه! چارلی می دونه؟
-اره اون هم اونجاست. کنار پدر من.
-حال هری خوب می شه؟
چشم های جاکوب دوباره تنگ شدند. گفت: الان حالش تعریفی نداره.
ناگهان دچار عذاب وجدان واقعی شدم- احساس بسیار بدی درباره ی پرش ابلهانه ام از روی صخره به من دست داده بود. حالا دیگر لازم نبود کسی نگران من باشد. بی پروایی چه عمل احمقانه ای بود.
پرسیدم: چه کاری از من ساخته است؟
در همان لحظه باران بند امد. تا زمانی که از میان در ورودی نگذشته بودیم هنوز نفهمیده بودم که به خانه ی انها رسیده ایم. طوفان مشتهای خود را بر بام خانه می کوفت.
جاکوب مرا روی صندلی راحتی کوتاهی ولو کرد و گفتکمی تونی اینجا بمونی. جدی می کگم- درست همین جا. من برات لباس خشک می ارم.
در حالی که جاکوب اتاق خوابش را با سر و صدا بهم می ریخت گذاشتم تا چشم هایم به تاریکی اتاق عادت کنند. اتاق جلویی که فضای کوچکی داشت بدون بیلی، خالی و حتی کمابیش متروکه به نظر می امد. فضای اتاق به طور عجیبی شوم و تهدید کننده بود- شاید فقط به خاطر اینکه می دانستم بیلی در ان لحظه در بیمارستان است.
برگشتن جاکوب بیش از چند لحظهه طول نکشید. او لباسی از پارچه ی کتان خاکستری رنگ را به طرف من انداخت و گفت: اینها برای تو خیلی بزرگه اما چیز بهتری پیدا نکردم. من... اِ... می رم بیرون تا تو لباس هاتو عوض کنی.
-جایی نرو. من خسته تر از اون هستم که بتونم تکون بخورم. فقط کنار من بمون.
جاکوب نزدیک من روی کف اتاق نشست. پشت او به طرف صندللی بود. نمی دانستم که اخرین بار چه زمانی خوابیده بود. او هم درست به اندازه ی من خسته و کوفته به نظر می امد.
سرش را نزدیک سر من روی بالشتک گذاشت و خمیازه کشید و گفت: فکر کنم بتونم چند دقیقه استراحت کنم...
چشم های او بسته شدند. من هم گذاشتم تا پلک هایم روی هم بلغزند.
بیچاره هری. بیچاره سو. می دانستم که چارلی خیلی ناراحت می شد. هری یکی از بهترین دوست های او بود. با وجود بدبینی جیک من به شدت امیدوار بودم که هری جان سالم به در ببرد. به خاطر چارلی هم که شده، به خاطر سو و لیا و ست...
کاناپه ی بیلی درست کنار رادیاتور شوفاژ بود و با اینکه لباسهایم کاملا خیس بودند حالا گرم شده بودم. ریه هایم چنان دردناک شده بودند که به جای انکه بیدارم نگه دارند به نحوی مرا به سوی ناهشیاری پیش می بردند. نمی دانستم که ایا به خواب رفتن من کار اشتباه و خطرناکی بود یا نه... شاید هم ضربه هایی که به سرم وارد شده بودند من را گیج ساخته بود...؟ جاکوب با صدای ملایمی شروع به خُرخُر کرد و صدایش همچون لالایی ارامبخش به گوشم می خورد. به سرعت به خواب رفتم.
بعد از مدت های طولانی، حالا رویای من، عادی بود. فقط گشت و گذاری مبهم در میان خاطره های قدیمی: تصویر افتاب درخشان و خیره کننده ی فینیکس، چهره ی مادرم، خانه ی درختیِ لرزان، لحافی رنگ و رو رفته، دیواری از اینه ها، شعله ای بر روی اب های تیره... همچنان که تصویرهای ذهنم عوض می شدند من هریک از تصویرهای قبلی را فراموش می کردم.
اخرین تصویر، تنها تصویری بود که در ذهنم باقی می ماند. تصویر بی معنایی بود- درست شبیه به صحنه ی نمایش بود. بالکنی در شب، ماه نقاشی شده ای اویخته از اسمان. دختری را دیدم که با لباس خواب به نرده ی صحنه ی نمایش تکیه داده و با خودش حرف می زد.
تصویر بی معنایی بود... اما وقتی که با تلاش ارامی به عالم هشیاری برگشتم، ژولیت در ذهن من مانده بود.
جاکوب هنوز خواب بود؛ او روی کف اتاق ولو شده و صدای نفس هایش عمیق و منظم بود. حالا فضای خانه تاریک تر از قبل شده بود.ان سوی پنجره هم هوا تاریک بود. عضلاتم سخت شده بودند اما بدنم گرم و کمابیش خشک بود. با هر نفسی که می کشیدم گلویم به سوزش می افتاد.
باید از جا بلند می شدم- حداقل برای نوشیدن اب. اما گویی بدنم فقط تمایل داشت تا ببا بی حالی در جای خودش بماند و هرگز تکان نخورد.
به جای حرکت کردن کمی بیشتر درباره ی ژولیت فکر کردم.
نمی دانستم اگر رمئو او را ترک کرده بود، او دست به چه اقدامی می زد. نه به خاطر اینکه رومئو تبعید شده بود، بلکه برای اینکه علاقه اش را به او از دست داده بود. اگر رزالین روشنایی روز را به او داده بود و او تصمیمش را عوض کرده بود، چه اتفاقی می افتاد؟ اگر رومئو به جای ازدواج با ژولیت، فقط ناپدید شده بود، چه پیش می امد؟
به نظرم می رسید که احساس ژولیت برای من قابل درک بود.
در واقع او نمی توانست به زندگی سابقش برگردد. در ضمن نمی توانست برای زندگی به جای دیگری برود. در این مورد شکی نداشتم. حتی اگر انقدر عمر می کرد که موهایش خاکستری شود، هر زمان که چشم هایش را می بست، ممکن بود چهره ی رومئو را در پشت پلک هایش ببیند. و ممکن بود سرانجام واقعیت را بپذیرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)