اول به سراغ الیزابت و پسرش رفتم تا وضعیتشون و بررسی کنم. تا حدی به اون ها دلبسته شده بودم... البته با در نظر گرفتن بیعت ضعیف و کشنده ی انسان ها این نوع دلبستگی ها می تونه خرناک باشه بلافاصله متوجه ت الیزابت شدم. تب اون از کنترل خارج شده بود و بدنش ضعیف تر از حدی بود که بتونه مقاومت کنه.
اما وقتی که از روی تخت کوچیک بیمارستان به من نگاه کرد به نظر ضعیف نمی اومد. اون زن با قوی ترین صدایی که می تونست از حنجره ی بیمارش بیرون بیاد به من دستور داد:پسرم رو نجات بده!
دستش رو گرفتم و با لحن مطمئنی بهش گفتم: من هر کاری رو که بتونم انجام می دم. تب ا چنان بالا بود که احتمالا نمی تونست سردی غیر معمول دست من و احساس کنه! هر چیزی مقابل پوست داغ اون سرد به نظر می اومد.
با اصرار گفت: باید این کارو بکنی. دست من و به قدری محکم گرفته بود که من فکر کردم شاید بتونه از اون حال وخیم نجات پیدا کنه. چشم هاش سخت شده بودن مثل سنگ، مثل زمر سبز! اون دوباره گفت: باید هر کاری رو که می تونی انجام بدی. کاری که دیگران نمی تونند براش بکنن!این کاریه که تو باید برای ادوارد من انجام بدی.
این حرف اون من و به وحشت انداخت. الیزابتنگاه نافذ خودش رو به من دوخت و در یک لحظه یقین پیدا کردم که اون راز من و می دونست! بعد تب همه ی بدنش رو گرفت و دیگه به هوش نیومد. هنوز یک ساعت از تقاضایی که از من کرده بود نمی گذشت که مرد.
ده ها سال بود که ذهنم مشغول فکر به وجود اوردن رفیقی برای خودم بود! فقط یه موجود دیگه که واقعا از ماهیت من خبردار باشه نه اون چیزی که وانمود می کردم هستم. اما هیچ وقت نمی تونستم این کارو برای خودم توجیه کنم... یعنی این که بخوام بلایی که سر من اومده سر یه نفر دیگه بیارم.
ادوارد اون جا روی تخت خوابیده بود و داشت می مرد. معلوم بود بیشتر از چند ساعت از عمرش باقی نمونده. جسد مادرش کنار اون بود و حتی پس از مرگ هم نمی شد آرامش کامل رو توی صورتش دید!))
کارلیسل همه ی آن صحنه ها را می دید و گذر یک قرن نتوانسته بود حافظه اش را خدشه دار کند.
به علاوه وقتی که او سخن می گفت من می توانسم به روشنی جو ناامید کننده ی بیمارستان و سایه ی مرگ را که در آنجا گسترده شده بود حس کنم. می توانستم ادوارد را مجسم کنم که در تب می سوخت و با هر تیک تاک عقربه های ساعت به مرگ نزدیک تر می شد... دوباره ارزیدم و آن تصویر دردناک را از ذهنم راندم.
کارلیسل ادامه داد: (( حرف ها الیزابت توی ذهنم طنین انداز شده بود. اون از کجا می دونست که من قادر به چه کاری بودم؟ آیا واقعا ممکن بود که کسی خواهان چنان سرنوشتی برای پسرش باشه؟
به ادوارد نگاه کردم. تو همون حال بیماری هم چهره ی جذابی داشت.چیز خالص و خوبی توی چهره اش دیده می شد. این همون چهره هی بود که آرزو داشتم متعلق به پسر من باشه.
بعد از اون همه سال تردید و دو لی من بر مبنای خواست دلم عمل کردم. اول جسد الیزابت رو روی همون تخت چرخ دار به سردخونه بردم و بعد به کنار ادوارد برگشتم. هیچ کس متوجه نبود که ادوارد هنوز در حال نفس کشیدن بود. همه ی اون دست هایی که در کار بودن و چشم هایی که می پائیدن حتی برای برطرف کردن نیمی از نیاز های بیماران کافی نبود. حداقل توی سردخونه دیگه موجود زنده ای نبود. من ادوارد و از در پشتی بیمارستان خارج کردم و اونو از روی پشت بام ها عبور دادم و به خونه ی خودم بردم.
مطمئن نبوم که چه کاری باید بکنم. اول به فکر افتادم که همون زخم هایی رو که قرن ها قبل توی لندن به بدن خودم وارد شده بود روی بدن ادوارد ایجاد کنم. اما کمی بعد احساس بدی در اون مورد به من دست داد. چنین روشی دردناک بود و بیش از حد لازم طول می کشید.
اما متاسف نبودم. در واقع تا حالا هیچ وقت از نجات دادن ادوارد متاسف نشدم. او سرش را تکان داد و به زمان حال باز گشت و به من لبخند زد و گفت: (( فکر می کنم حالا دیگه باید تو رو ببرم خونه.))
ناگهان صدای ادوارد شنیده شد: ((من این کار و می کنم.)) او از اتاق نیمه تاریک بیرون آمد و آهسته به طرف کارلیسل رفت. چهره ی او صاف و بی حالت بود اما چیز نگزان کننده ای در چشم هایش دیده می شد.... چیزی که او سخت تلاش می کرد پنهان کند. احساس کردم که معده ام در اثر اضطراب دچار تورم شده است.
گفتم: (( کارلیسل می تونه من و ببره.)) نگاهی به پیراهنم انداختم پارچه ی کتانی ان که رنگ ابی روشنی داشت از خون خیس ولکه لکه شده بود. شانه ی راستم هم با خون صورتی رنگی که در حال انجماد بود پوشیده شده بود.
ادوارد با صدای بی احساس گفت: (( حال من خوبه. تو باید لباس هاتو عوض کنی. با این ظاهری که داری چارلی سکته قلبی می کنه. به الیس می گم یه چیزی برات بیاره.))
بعد با گام های بلند از در اشپزخانه بیرون رفت.
با نگرانی به کارلیسل نگاه کردم و گفتم: ((اون خیلی ناراحته.))
کارلیسل با لحن موافقی گفت: (( بله امشب دقیقا همون چیزی بود که اون بیشترین وحشت رو ازش داشت. تو به خطر افتادی اون هم به خاطر ماهیتی مه ما داریم.))
((تقصیر اون نیست.))
((تقصیر تو هم نیست.))
نگاهم را از چشم های هوشمند و جذاب او گرفتم. نمی توانستم با او موافق باشم.
کارلیسل دستش را به طرف من دراز کرد و کمک کرد تا از روی میز اشپزخانه بلند شوم. من به دنبال او وارد اتاق اصلی شدم .اسم برگشته بود و با کف شویی جایی از کف اتاق را که من بر زمین افتاده بودم تمیز می کرد. در ضمن ماده ای را برای سفید کردن کف و از بین بردن خون به کار می برد.
گفتم: (( اسم بذار من این کارو بکنم.)) می توانستم احساس کنم که چهره ام دوباره سرخ شده بود.
او لبخندی به من زد و گفت: (( دیگه داره تموم مشه. حالت چطوره؟))
با لحن مطمئنی جواب دادم: ((خوبم. کارلیسل از هر دکتر دیگه ای که تا حالا دیده ام تند تر بخیه می زنه.))
هر دوی آن ها خندیدند.


آلیس و ادوارد از در پشتی خانه وارد شدند. آلیس با عجله خودش را به کنار من رساند اما ادوارد عقب تر ایستاد و چهره اش حالت سحرآمیزی داشت.
آلیس گفت: (( زود باش. الان یه لباسی برات می آرم که پوشیدنش زیاد ترسناک نباشه.))
او یکی از پیراهن های اسم را که رنگ آن به پیراهن من نزدیک بود پیدا کرد.
مطمئن بودم که چارلی متوجه نمی شد. حالا که من غرق خون نبودم باندپیچی دراز روی بازویم چندان برایم جدی نبود.ممکن نبود چارلی از باندپیچی بودن من تعجب کند.
وقتی که ادوارد داشت به طرف در اتاق برمی گشت آهسته گفتم: ((آلیس.))
((بله؟)) او هم صدایش را آهسته نگه داشته بود و با کنجکاوی به من نگاه می کرد؛سرش به یک طرف خم شده بود.
پرسیدم: ((اوضاع چقدر خرابه؟))مطمئن نبودم که زمزمه کردن من فایده ای داشته باشد اگر چهما طبقه ی بالا بودیم باز هم ممکن بود او صدای من را بشنود.
چهره ی او در هم رفت.گفت: ((من هنوز مطمئن نیستم.))
((جاسپر چطوره؟))
آهی کشید و جواب داد: ((اون خیلی از دست خودش ناراحته. فشار زیادی بهش اومده و اون از این که احساس ضعف کنه خیلی بیزاره.))
((اما این که تقصیر اون نیست. بهش بگو که من اصلا از دستش عصبانی نیستم. بهش می گی؟))
((البته.))
ادوارد کنار در ورودی خانه منتظر من بود. وقتی که به پائین پله ها رسیدم او بی هیچ حرفی در را برایم باز کرد.
وقتی که با احتیاط به طرف ادوارد می رفتم الیس داد زد: (( هدیه هاتو بردار.)) او خودش دو تا از بسته ها را که یکی از ان ها نیمه باز بود به اضافه دوربینم که زیر پیانو افتاده بود را برداشتو ان ها را زیر بازوی سالم من گذاشت و گفت: (( بعد از این که اینهارو باز کردی می تونی از من تشکر کنی.))
اسم و کارلیسل هر دو شب بخیر ساده ای به من گفتند. متوجه نگاه های سریعی که ان ها به پسر خون سردشان می انداختند شدم. من هم دست کمی از ادوارد نداشتم.
در بیرون از خانه نفس راحتی کشیدم. و با عجله از کنار فانوس ها و گل های رز که حالا یاداور خاطره ی خوشایندی برایم بودند گذشتم.ادوارد در سکوت کنار من راه می رفت. در اتومبیل را برایم باز کرد و من بی هیچ گلایه ای سوار شدم.
روی داشبرد روبان قرمز پهنی دیده می شد که به استریوی نو چسبانده شده بود. روبان را کندم و ان را کف ماشین انداختم. وقتی ادوارد روی صندلی راننده نشست من روبان را با پا به زیر صندلی فرستادم.
او نه به من نگاه کرد نه به استریو.هیچ کدام از ما ان را روشن نکردیم و با غرش ناگهانی اتومبیل بر عمق سکوت بین ما افزوده شد. او با سرعت زیادی در میان مسیر تاریک . پر پیچ و خم راه افتاد.
چیزی نمانده بود که این سکوت من را دیوانه کند.
سرانجاموقتی که ادوارد اتومبیل را وارد بزرگراه اصلی می کرد با لحن ملتمسانه ای گفتم: ((یه چیزی بگو.))
با لحن سرد و بی تفاوتی گفت: (( می خوای چی بگم؟))
بی اعتنایی او من را تکان داد. گفتم: ((بگو که منو می بخشی.))
این حرف من پرتوی از زندگی را به صورت او بازگرداند البته از خشم زندگی را. پرسید: ((تو رو ببخشم؟برای چی؟))
((اگه من بیشتر احتیاط می کردم هیچ اتفاقی نمی افتاد.))
((بلا تو فقط نا خواسته انگشت خودتو بریدی- فکر نمی کنم مجازات این کار اعدام باشه!))
((با این وجود تقصیر من بود.))
این جمله ی من دریچه ی سیل را باز کرد.
((تقصیر تو؟ اگه تو دست خودت رو توی خونه ی مایک نیوتون بریده بودی جایی که جسیکا و آنجلا و سایر دوست های معمولی تو اطرافت بودن بدترین اتفاقی که ممکن بود بیفته چی بود؟ ممکن بود اونها نتونن برای بستن انگشت تو چسب زخم پیدا کنن. اگه تو خودت به یه دسته بشقاب شیشه ای می خوردی و روی اونها می افتادی-بدون این که کسی تو رو روی اونها پرت کنه- بدترین اتفاق چی بود؟این که وقتی تورو به اتاق اوژانس می بردن کمی از خون تو روی صندلی ماشین می موند؟ وقتی که بازوی تو رو بخیه می کردن مایک نیوتون می تونست دست تو رو توی دست خودش نگه داره و مجبور نبود در تمام مدتی که اونجا بود با میل درونی خودش برای کشتن تو بجنگه! بلا سعی نکن هیچ کدوم از این چیزارو گردن خودت بندازی . این کارت باعث می شه من بیشتر از خودم متنفر بشم.))
با اصرار پرسیدم: ((مایک نیوتون از کجا وارد حرف های ما شد؟))
ادوارد غرولندکنان گفت: (( مایک نیوتون وارد حرف های ما شد چون دوستی تو با اون خیلی برای تو بهتره.))
با لحن اعتراض امیزی گفتم: ((من ترجیح می دم بمیرم تا اینکه با کسی به جز تو دوست باشم.))
((خواهش می کنم بیشتر از حد احساساتی نشو.))
((پس تو هم دست از این مسخره بازی بردار.))
او جوابی نداد. نگاهش را به ان سوی شیشه ی اتومبیل دوخت و چهره اش حالت اسرارامیزی پیدا کرد.
در ذهنم به شدت دنبال راهی می گشتم که نگذارم اوضاع از ان بدتر شود. وقتی اتومبیل جلوی خانه ی ما متوقف شد هنوز راه حلی پیدا نکرده بودم.
ادوارد موتور را خاموش کرد اما دست هایش محکم فرمان اتومبیل را چسبیده بودند.
پرسیدم: ((می ای خونه ی ما؟))
((نه باید برم خونه.))
اخرین چیزی که برای او ارزو کردم این بود که در پشیمانی و اندوه غوطه ور شود.
با اصرار گفتم: ((به خاطر تولدم بیا بریم خونه.))


((هم خرو می خوای هم خرمارو! یا باید از مردم بخوای به تولدت اهمیت ندن یا باید بخوای که اهمیت بدن یا این یا اون.))
لحن او جدی بود اما نه به اندازه قبل.اه بی صدایی از سر اسودگی کشیدم.
گفتم: ((باشه. تصمیم من اینه که از تو بخوام نسبت به تولد من بی اعتنا نباشی. توی خونه می بینمت.))
از اتومبیل پیاده شدم و بعد به طرف بسته های هدیه برگشتم. او اخم کرده بود.
گفت: (( مجبور نیستی اینها رو ببری.))
بی اختیار جواب دادم: ((اینهارو می خوام.)) و به ذهنم خطور کرد که شاید او در مورد من از روانشناسی وارونه استفاده کرده بود. چون سرانجام وادارم کرده بود که به تولدم اهمیت بهم!
او گفت: ((نه تو این ها رو نمی خوای. کارلیسل و اسم برای اینها پول خرج کردن.))
گفتم: ((می خوام.))
هدیه ها را به زحمت زیر بازوی سالمم گرفتم و در اتومبیل را پشت سرم بستم. در کمتر از یک ثانیه ادوارد از اتومبیل پیاده شده و کنار من بود.
او گفت: (( حئاقل بذار من اینهارو برات بیارم.)) بهد هدیه ها را از دست من گرفت.
با لبخندی گفتم: ((متشکرم.))
با اهی جواب داد: ((تولدت مبارک.))
او هدیه هارا تا نزدیک خانه اورد و بعد با لبخند موزیانه ای که من خیلی دوست داشتم برگشت و در میان تاریکی ناپدید شد.
بازی هنوز ادامه داشت؛ به محض این که از در جلویی وارد خانه شدم صدای گزارشگر تلویزیون را که بر هیاهوی جمعیت تماشاچی می چربید شنیم.
چارلی صدا زد: ((بلا؟))
وقتی به داخل هال پیچیدم گفتم: ((سلام پدر.)) بازوهایم را نزدیک بدنم نگه داشته بودم. فشار کمی که به بازویم دادم باعث سزش ان شد و بینی ام را چین انداخت. به نظر می امد که داروی بی حس کننده رفته رفته تاثیر خود را از دست می داد.
چارلی روی کاناپه لم داده و پاهای برهنه اش را روی لبه ی ان گذاشته بود. چند تار مویی که از موهای قهوه ای مجعدش باقیمانده بود به یک طرف سرش چسبیده بود.
((آلیس سنگ تموم گذاشت گل کیک شمع هدیه و... همه چی بود.))
((اونها برات چی خریده بودن.))
((یه استریو برای اتومبیلم.)) بعد با خودم فکر کردم:به اضافه چیزهای غیرمنتظره ی دیگه!
چارلی گفت: ((عجب!))
با لحن موافقی گفتم: (( شب خیلی خوبی بود.))
((فردا صبح میبینمت.))
برای او دست تکان دادم و گفتم: ((اره می بینمت.))
((بازوت چی شده؟))
سرخ شدم و به بخت بدم لعنت فرستادم و گفتم: ((پام لیز خورد افتادم چیز مهمی نیست.))
اهی کشید سرش را تکان داد و گفت: ((شب بخیر.))
((شب بخیر پدر.))
با عجله خودم را به حمام رساندم جایی که پیژامه ام را برای چنین شب هایی نگه می داشتم. بلوز و شلوار کتان راکه با هم جور بودند و انها را جایگزین پیراهن خواب کهنه ام کرده بودم پوشیدم. حرکات من باعث کشیده شدن بخیه هایم شد و تکانی خوردم. با یک دست صورتم را شستم دندان هایم را مسواک زدم و بعد با عجله خودم را به اتاقم رساندم.

ادوارد روی صندلی نشسته بود و با بی تفاوتی با یکی از جعبه های نقره ای رنگ هدیه ها بازی می کرد.
ادوارد با صدای غمگینی گفت: ((سلام.)) او در افکار خود غوطه ور بود.
به طرف او رفتم هدیه ها را از دستش بیرون کشیدم و روی تخت نشستم.
سرم را به سینه ی سنگی او تکیه دادم و پرسیدم: ((حالا می تونم هدیه هام و باز کنم؟))
او پرسید: ((این شورو اشتیاق از کجا می اد؟))
((تو منو کنجکاو کردی.))
جعبه ی مستطیل شکل درازو پهنی را که حدس می زنم از طرف کارلیسل و اسم باشد برداشتم.
او گفت: (( به من اجازه بده.)) او هدیه را از دست من گرفت و با حرکت سریعی کاغذ نقره ای رنگ ان را پاره کرد. بعد جعبه ی سفید مستطیلی را به من داد.
با لحن طعنه امیزی گفتم: (( مطمئنی که می تونم در جعبه هارو باز کنم؟)) اما او اعتنایی به این حرف نکرد.
درون جعبه یک تکه کاغذ ضخیم و دراز بود که حروف چاپی زیادی روی ان دیده می شد. حدود یک دقیقه طول کشید تا من توانستم پیام اصلی ان نوشته را دریابم.
پرسیدم: (( قراره ما به جکسون ویل برویم؟)) برخلاف میلم هیجان زده بودم. ان تکه کاغذ رسید بلیت های هواپیما بود هم برای من و هم برای ادوارد.
ادوارد گفت: ((عجب فکر بکری!))
((من که باورم نمی شه. رنی از خوشحالی بال در می اره! تو که ناراحت نیستی هستی؟ هوای اونجا افتابیه تو باید همه ی روزو تو خونه بمونی.))
او گفت: (( فکر می کنم از عهده اش بربیام.)) بعد اخم کرد و ادامه داد: ((اگه من می دونستم که تو ممکنه در مقابل این هدیه به این خوبی واکنش نشون بدی کاری می کردم که تو اونو جلوی کارلیسل و اسم باز کنی. فکر می کردم می خوای نق بزنی!))
((خوب البته که هدیه خیلی خوبیه. اما من تو رو هم با خودم می برم!))
او خندید و گفت:(( حالا ارزو می کنم که ای کاش من هم برا هدیه ی تو پول خرج می کردم. نمی دونستم که می تونی واکنش عاقلانه ای داشته باشی.))
بلیت ها را کنار گذاشتم و در حال که حس کنجکاوی ام دوباره تحریک شده بود دستم را به طرف هدیه ی او دراز کردم. اما ادوارد ان را هم از دست من گرفت و مثل اولی کاغذش را پاره کرد.
بعد او یک جعبه ی جواهرنشان حاوی لوح فشرده ای را به دست من داد که یک لوح خالی در ان بود.
با حالتی بهت زده پرسیدم: (( این چیه؟))
او چیز نگفت لوح را از دست من گرفت و دستش را به طرف دستگاه پخش من که روی میز کنار تخت بود برد و کلیدplayرا فشار داد و ما در سکوت منتظر ماندیم بعد موسیقی شروع شد.
من با دهانی بسته و چشم هایی گشاده گوش کردم. می دانستم که او منتظر واکنش من بود اما قادر به حرف زدن نبودم. اشک در چشم هایم جوشید اما قبل از اینکه سرریز شود ان را پاک کردم.
او با نگرانی پرسید: (( بازوت درد می کنه؟))
گفتم: (( نه این بازو دیگه متعلق به من نیست...ادوارد، این اهنگ زیباست ممکن نبود چیز دیگه ای به من بدی که بیشتر از این خوشحالم کنه.باورم نمی شه.)) ساکت شدم تا بتوانم گوش کنم.
محتوای لوح فشرده موسیقس ادوارد بود و اولین اهنگ روی لوح اهنگ لالایی بود که برای من ساخته شده بود.
او گفت: (( فکر نمی کردم تو به من اجازه بدی یه پیانو به اینجا بیارم و برات اهنگ بزنم.))
((حق با توئه.))
((بازوت چطوره؟))
((خیلی خوبه.)) اما در واقع مثل این بود که بازویم در زیر باند ها شعله ور شده باشد! دلم یخ می خواست.
ادوارد گفت: (( برات یه کمی تیلنول میارم .))
با اعتراض گفتم: ((من به چیزی احتیاج ندارم.)) اما او بلند شد و به طرف در اتاق راه افتاد. زیر لب گفتم((چارلی!))
ادوارد در حالی که بی سرو صدا از در بیرون می رفت با لحن مطمئنی گفت: (( اون نمی تونه منو ببینه...)) اما فبل از این که در کاملا به چهارچوب خود برگردد و بسته شود ادوارد برگشته بود! او در نیمه یاز را گرفت و وارد اتاق شد. لیوان اب را در یک دست و شیشه ی قرص را در دست دیگرش گرفته بود.
بی هیچ حرفی قرص هایی را که به دست من داد گرفتم. می دانستم که در بحث کردن حریف او نیستم. حالا دیگر بازویم به راستی ناراحتم کرده بود.
اهنگ لالایی من با صدای دوست داشتنی و ملایمی در فضای اتاق شنیده می شد.
ادوارد یاداوری کرد: ((دیر شده.))
زیر لب گفتم: ((باز هم متشکرم.))
(( خواهش می کنم. من دیگه باید برم خداحافظ.)) و بعد به طرف پنجره رفت.
زمزمه کردم: ((خداحافظ.))
مدتی کمابیش طولانی ساکت ماندم و به اهنگ لالایی که به پایان خود نزدیک می شد گوش کردم. اهنگ دیگری شروع شد اهنگ مورد علاقه ی اسم بود.
به راستی احساس خستگی می کردم. ان روز از بسیاری از جهات روزی طولانی و کشدار بود اما در پایان ان من اصلا احساس اسودگی نداشتم. گویی فردا اتفاق بدتری در راه بود! شاید هم دلشوره ی احمقانه ای بیش نبود. فردا چه چیز بدتر از اتفاق امروز ممکن بود روی دهد؟ بدون شک شوکه شده بودم.
سعی کردم اهمیتی به فردا ندهم. احساس خوبی به من دست داد. بین خواب و بیداری بودم-شاید بیشتر خواب- که ناگهان به یاد بهار کذشته افتادم. یعنی زمانی که او من را ترک کرده بود تا جیمز را از سر من بردارد. با لرزشی که بدنم را فرا گرفت در عالم ناهوشیاری غوطه ور شدم. گویی در همان لحظه دچار کابوس شده بودم.