مگر نه اینکه می خواستند به خیابانی که مردی که اول کور شد و همسرش در آن زندگی می کردند بروند، پس چرا وقتی هنوز خیلی مانده بود تا به مقصد برسند، بار خود را با کیسه های نخود و لوبیا و هر چه دم دستشان می رسید سنگین می کردند، این سوال فقط به ذهن کسی خطور می کند که در زندگیش هرگز طعم کمبود و مضیقه را نچشیده باشد.
همان مادربزرگ گفته بود حتی اگر سنگ هم دیدی بردار ببر خانه، ولی یادش رفته بود اضافه کند که ولو اگر مجبور شدی دور دنیا را بگردی، و این همان کارِ کارستانی بود که در پیش گرفته بودند، از دورترین مسیر به خانه می رفتند.
مردی که اول کور شد پرسید ما کجاییم،
زن دکتر را که چشمش به همین درد می خورد، مخاطب قرار داد و گفت همینجا بود که من کور شدم، همینجا که چراغ راهنمایی دارد، درست همینجا.
نبش همین خیابان، دقیقاً همین نقطه بود.
نمی خواهم یادش بیفتم، توی ماشین حبس شده بودم و نمی توانستم ببینم، مردم بیرون ماشین داد و فریاد می کردند، و من درمانده و مستأصل فریاد می زدم من کور هستم، تا اینکه آن مردک سر رسید و مرا به خانه برد،
همسر مردی که اول کور شد گفت مردک بیچاره، دیگر هیچوقت ماشین نمی دزدد،
زن دکتر گفت ما آنقدر از مرگ می ترسیم که همیشه سعی می کنیم از تقصیرات اموات بگذریم، انگار پیشاپیش می خواهیم وقتی نوبت خودمان شد از تقصیرات ما هم بگذرند،
همسر مردی که اول کور شد گفت هنوز هم همه ی اینها مثل خواب و خیال است، انگار خواب می بینم که کور شده ام،
شوهرش گفت من هم وقتی که توی خانه منتظرت بودم همین فکر را می کردم.
میدانی را که ماجرا در ان اتفاق افتاد پشت سر گذاشته بودند و حالا از خیابانهای سر باریک و تو در تویی می گذشتند،
زن دکتر این خیابانها را نمی شناسد اما مردی که اول کور شد گم نمی شود، راه را بلد است، زن دکتر اسم خیابانها را می خواند و او می گوید حالا بپیچیم دست چپ، حالا بپیچیم دست راست، و سرانجام می گوید همین خیابان است، ساختمان دست چپ است، تقریباً وسطهای خیابان،
زن دکتر پرسید پلاک چند،
مرد یادش نمی آید، می گوید خب پس، نه اینکه یادم نیاید، از مغزم فرار کرده،
این بدیُمن بود، حتی اگر ندانیم کجا زندگی می کنیم، اگر خواب و خیال جای حافظه مان را بگیرد، سر و کارمان به کجا می کشد،
بسیار خوب، این دفعه مهم نیست، چه خوب شد که همسر مردی که اول کور شد به فکر افتاد به این گشت و گذار بیاید، حالا اوست که شماره ی پلاک ساختمان را می گوید، با این کار نیازی ندارد به مردی که اول کور شد متوسل شود،
مرد به خود می بالید که در را از معجزه ی حس لامسه می شناسد، انگار که عصای سحرآمیز دردست داشت، یک اشاره، فلز، یک اشاره، چوب، با سه چهار اشاره ی دیگر کل طرح در را مشخص می کند، مطمئنم که همین در است.
وارد شدند،
اول زن دکتر، پرسید طبقه ی چندم است،
مردی که اول کور شد جواب داد طبقه ی سوم،
حافظه اش آنقدرها هم که به نظر می رسید بد نبود، زندگی همین است، بعضی چیزها را فراموش می کنیم، بعضی چیزها یادمان است، مثلاً یادمان است که وقتی تازه کور شده بود و از این در داخل شد، مردی که هنوز ماشین را ندزدیده بود پرسید طبقه ی چندم هستید، او جواب داد طبقه ی سوم، منتها این بار آنها با آسانسور بالا نمی روند، از پلکان تاریک بالا می روند که هم تیره است و هم سفید درخشان، حالاست که آدمهایی که کور نیستند قدر چراغ برق یا آفتاب یا نور شمع را می دانند،
حالا زن دکتر به این تاریک روشن عادت کرده است،
درنیمه راه به دو زن کور برمی خورند که از طبقات بالا پایین می آیند، شاید از طبقه ی سوم، کسی چیزی نپرسید، درست است، در واقع، همسایه ها همسایه های قبلی نیستند.
در بسته بود.
زن دکتر پرسید حالا چه کار کنیم،
مردی که اول کور شد گفت بگذاریدش به عهده ی من.
یک بار، دو بار، سه بار در زدند.
همین که یک نفرشان گفت کسی خانه نیست، در باز شد، این تأخیر عجیب نبود، آدم کوری که در ته آپارتمان باشد نمی تواند بدود و در را باز کند.
مردی که در را باز کرد پرسید کیست، چه می خواهید، حالت چهره اش جدی بود، مؤدب بود، حتماً می شود با او دو کلمه حرف زد.
مردی که اول کور شد گفت من در این آپارتمان زندگی می کردم،
دیگری در جواب گفت آه، کسی هم همراهتان هست،
همسرم، و یکی از دوستانمان،
از کجا بدانم این آپارتمان مال شما بوده،
همسر مردی که اول کور شد گفت خیلی آسان است، من هر چه توی آپارتمان هست یکی یکی برایتان می شمارم.
مرد چند لحظه مکث کرد، بعد گفت بفرمایید تو.
زن دکتر آخر از همه وارد شد، دراینجا کسی راهنما لازم نداشت.
مرد کور گفت من تنها هستم، خانواده ام رفته اند دنبال غذا، شاید باید می گفتم زنها، اما فکر نمی کنم مناسب باشد، مکثی کرد و بعد گفت اما شاید فکرکنید باید می دانستم،
زن دکتر پرسید منظورتان چیست،
زنهایی که گفتم همسر و دو دخترم هستند، و من باید بدانم که استفاده از واژه ی زنها در چه جایی مناسب است، من نویسنده ام، نویسنده ها باید این چیزها را بدانند.
مردی که اول کور شد به وجد آمد، فکرش را بکن، یک نویسنده در آپارتمان من زندگی می کند، بعد شکی به دلش افتاد، آیا پرسیدن نام او بی ادبی نبود، شاید اسمش را شنیده باشد، حتی ممکن بود اثری از او خوانده باشد، هنوز بین کنجکاوی و ملاحظه در تردید بود که همسرش این سوال را صریحاً مطرح کرد،
اسم شما چیست،
آدمهای کور به اسم احتیاج ندارند، من در صدایم خلاصه می شوم، هیچ چیز دیگری مهم نیست،
زن دکتر گفت اما شما چند کتاب نوشته اید و اسمتان روی این کتابهاست،
حالا که کسی نمی تواند آنها را بخواند، انگار که اصلاً وجود نداشته اند.
مردی که اول کور شد احساس کرد صحبتشان به کلی از موضوعی که برای او بی اندازه جالب بود دور شده است، پرسید خُب چطور شد که به آپارتمان من آمدید،
مثل خیلی های دیگر که در خانه ی خودشان زندگی نمی کنند، خانه ی مرا کسانی اشغال کرده اند که حرف حساب به خرجشان نمی رفت، حتی می شود گفت که ما را با اردنگی از پله ها پایین انداختند،
خانه تان خیلی از اینجا دور است،
نه،
زن دکتر پرسید هیچ سعی نکردید آن را پس بگیرید،
این روزها خانه به خانه شدن برای مردم کاملاً عادی است، من تا حالا دو بار سعی کردم،
خب آیا هنوز هستند،
بله.
مردی که اول کور شد می خواست بداند که خب، حالا که فهمیدید اینجا آپارتمان ماست می خواهید چه کار کنید، آیا شما هم می خواهید مثل آنها ما را بیرون بیندازید،
نه، نه سنم اجازه ی این کار را می دهد و نه زورش را دارم، اگر هم داشتم فکر نمی کنم می توانستم شتابزده این کار را بکنم، نویسنده در زندگی صبر و شکیبایی لازم را برای نوشتن پیدا می کند.
اما شما آپارتمان را برای ما خالی می کنید،
بله، اگر نتوانیم راه حل دیگری پیدا کنیم،
نمی دانم چه راه حل دیگری ممکن است پیدا شود.
زن دکتر حدس زده بود که جواب نویسنده چه خواهد بود،
به گمانم شما و همسرتان، مثل دوستی که همراهتان است در یک آپارتمان زندگی می کنید،
بله، در واقع در آپارتمان او،
آیا از اینجا خیلی دور است،
راستش نه زیاد،
پس اگر به من اجازه بدهید، می خواهم پیشنهادی بکنم،
بفرمایید،
می خواهم پیشنهاد کنم که به همین منوالی که هستیم بمانیم، فعلاً ما هر دو سرپناهی داریم، من کماکان خانه ام را زیر نظر می گیرم، اگر روزی متوجه شدم خالی شده، فوراً به آنجا اسباب می کشم، شما هم همین کار را بکنید، در فواصل منظم به اینجا بیایید و وقتی فهمیدید خالی است، به اینجا نقل مکان کنید،
این پیشنهاد آنقدرها نظرم را نگرفت،
من هم انتظار نداشتم آن را بپسندید اما تردید دارم تنها چاره ی باقیمانده را هم بپسندید،
که چه باشد،
برای شما تنها چاره این است که آپارتمان خود را پس بگیرید،
اما دراین صورت،
بله در این صورت ما مجبور می شویم سرپناه دیگری پیدا کنیم،
همسر مردی که اول کور شد مداخله کرد که نه، اصلاً فکرش را هم نکنید، بهتر است همه چیز را به همین وضع بگذاریم، و ببینیم چه پیش می آید،
نویسنده گفت الان به فکرم رسید که راه حل دیگری هم هست،
مردی که اول کور پرسید چه راه حلی،
ما اینجا مهمان شما خواهیم بود، آپارتمان برای همه مان جای کافی دارد،
همسر مردی که اول کور شد گفت نه، ما به همین منوالی که هست پیش دوستمان می مانیم، و خطاب به زن دکتر کرد و افزود فکر نمی کنم به پرسیدن از شما نیازی باشد،
نویسنده گفت من هم فکر نمی کنم به جواب من نیازی باشد، من به همه ی شما مدیونم، درتمام این مدت منتظر بودم یک نفر بیاید و آپارتمان را مطالبه کند،
زن دکتر گفت وقتی آدم کور است خیلی طبیعی است که به هرچه دارد قناعت کند،
وقتی این بیماری شروع شد شما چه کردید،
ما همین سه روز پیش از بازداشت درآمدیم،
آه، پس شما در قرنطینه بودید،
بله،
آیا سخت گذشت،
از آن بدتر نمی شد،
چه وحشتناک،
شما نویسنده اید، همانطور که همین الان گفتید وظیفه دارید کلمات را بشناسید، بنابراین می دانید که ردیف کردن صفات به درد ما نمی خورد، مثلاً اگر کسی دیگری را بکشد، بهتر است این واقعیت را صریح و آشکار اعلام کنیم و باور داشته باشیم که وحشت این عمل خودش آنقدر تکان دهنده است که نیازی نیست بگوییم وحشتناک بود،
آیا منظورتان این است که ما بیشتر از حد لازم لغت در اختیار داریم،
منظورم این است که احساسات اندکی داریم، و یا اینکه احساسات داریم ولی دیگر لغاتی را که این این احساسات بیان می کنند به کار نمی بریم، و بنابراین آنها را از دست می دهیم،
دلم می خواهد به من بگویید در قرنطینه چطور زندگی می کردید،
چرا،
من نویسنده ام،
باید آنجا می بودید،
نویسنده هم مثل هر کس دیگری است، نمی تواند همه چیز را بداند، همه چیز را هم نمی تواند تجربه کند، باید بپرسد و تجسم کند،
شاید یک روز برایتان بگویم آنجا چگونه بود، آنوقت می توانید یک کتاب بنویسید،
بله، دارم می نویسم،
چطور، شما که کور هستید،
کورها هم می توانند بنویسند،
منظورتان این است که فرصت داشتید الفبای بریل را یاد بگیرید،
من بریل بلد نیستم،
مردی که اول کور شد پرسید پس چطور می نویسید،
الان نشانتان می دهم.
از جایش بلند شد، از اتاق بیرون رفت و دقیقه ای بعد برگشت، یک ورق کاغذ و یک خودکار در دست داشت،
این آخرین صفحه ای است که نوشته ام،
همسر مردی که اول کور شد گفت ما که نمی توانیم آن را ببینیم،
نویسنده گفت من هم نمی توانم،
زن دکتر پرسید پس چطور می نویسید، و به ورقه ی کاغذ نگاه می کرد و در نور ضعیف اتاق می توانست خطوط فشرده و تنگاتنگی را تشخیص دهد که گهگاه توی هم می دویدند،
نویسنده لبخند زنان جواب داد با تماس انگشت، کار آسانی است، کاغذ را روی یک سطح نرم، مثلاً چند ورق کاغذ دیگر قرار می دهید، حالا فقط می ماند مسئله ی نوشتن،
مردی که اول کور شد پرسید ولی شما که نمی توانید ببینید،
خودکار برای نویسنده های کور وسیله ی بسیار مناسبی است، نمی گذارد نوشته شان را بخوانند، اما بهشان می گوید که در کجا نوشته اند، و فقط باید با انگشت رد آخرین سطر نوشته شده را پیدا کرد، آنوقت تا لبه ی کاغذ می توانید بنویسید، محاسبه ی فاصله ی سطر بعدی هم خیلی آسان است،
زن دکتر که به آرامی ورقه ی کاغذ را از دست او درمی آورد گفت بعضی از خطها روی هم افتاده،
از کجا فهمیدید،
من می توانم ببینم،
نویسنده با هیجان پرسید شما می توانید ببینید، آیا چشمتان خوب شده، چطور، کی،
خیال می کنم من تنها کسی باشم که هرگز بینایی ام را از دست ندادم،
چطور، چطور می شود توجیهش کرد،
من که توجیهی ندارم، و شاید هم توجیهی وجود نداشته باشد،
یعنی شما هرچه را که اتفاق افتاده دیده اید،
من هرچه را که خودم دیدم دیده ام، چاره ی دیگری نداشتم،
در قرنطینه چند نفر بودند،
تقریباً سیصد نفر،
از کِی،
از اول، همانطور که گفتم ما سه روز پیش بیرون آمدیم،
مردی که اول کور شد گفت من فک رمی کنم اولین کسی بودم که کور شد،
حتماً خیلی وحشتناک بود،
زن دکتر گفت باز هم این کلمه،
مرا ببخشید، یکدفعه هرچه که از وقتی ما، من و خانواده ام، کور شدیم نوشته ام به نظرم مسخره آمد،
درباره ی چه نوشته اید،
درباره ی رنجی که کشیدیم، درباره ی زندگی مان، هرکسی باید از هرچه که می داند بگوید و درباره ی هرچه که نمی داند سوال کند، برای همین است که من سوال می کنم،
من هم جواب می دهم، نمی دانم کی، یک روزی.
زن دکتر با کاغذ دست نویسنده را لمس کرد.
ممکن است لطفاً محلی را که کار می کنید و هرچه را که می نویسید به من نشان بدهید،
البته، با من بیایید،
همسر مردی که اول کور شد پرسید آیا ما هم می توانیم بیاییم،
نویسنده گفت خانه ی خودتان است، من فقط گذرم به اینجا افتاده.
در اتاق خواب میز کوچکی با یک چراغ خاموش قرار داشت.
نور ضعیفی که از پنجره می آمد این امکان را به بیننده می داد که در سمت چپ چند ورق کاغذ سفید ببیند، بقیه ی کاغذها در سمت راست میز همه نوشته شده بود، در وسط میز یک ورقه ی نیم نوشته دیده می شد.
دو خودکار نو کنار چراغ بود.
نویسنده گفت اینجا اتاق کار من است.
زن دکتر پرسید اجازه هست، و بی آنکه منتظر جواب شود کاغذهای نوشته را برداشت، باید حدود بیست صفحه باشد، خط ریز نویسنده، سطوری که بالا و پایین رفته بودند، کلماتی که بر سفیدی کاغذ نقش بسته و در زمان کوری ثبت شده بودند، همه را از نظر گذراند، نویسنده گفته بود من فقط گذرم به اینجا افتاده، و اینها نشانه هایی بود که حین گذر از خود باقی گذاشته بود.
زن دکتر دستش را بر شانه ی او گذاشت و او هر دو دست خود را پیش آورد و دست زن دکتر را گرفت و بلند کرد و به لبهایش برد،
نگذارید گیج شوید،
و اینها کلماتی نامنتظر و معماگونه بود که برای آن موقعیت مناسب به نظر نمی رسید.
وقتی با غذای سه روزه به خانه برگشتند، زن دکتر در میان تکه مضرابهای هیجان زده ی مردی که اول کور شد و همسرش، ماوقع را تعریف کرد.
و آن شب، همان طور که حق بود، برای همه شان چند صفحه از کتابی را که از دفتر کار آورده بود خواند.
پسرک لوچ علاقه ای به داستان نشان نداد و پس از اندکی خوابش برد، سرش در دامان دختری که عینک دودی داشت بود و پاهایش روی رانهای پیرمردی که چشم بند سیاه داشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)