زن سر سگ را نوازش می کند، دست به پشت خیسش می کشد، و سگ را در آغوش می گیرد و اشک می ریزد.
وقتی بالاخره سرش را بلند می کند، هزار بار درود به الهه ی چهارراهها، نقشه ی بزرگی مقابلش می بیند، از آن نقشه های بزرگی که انجمن شهر در مرکز شهرها نصب می کند، بیشتر برای استفاده و اطمینان خاطر جهانگردان که به همان اندازه که مایلند بگویند کجا رفته اند، مایلند بدانند دقیقاً کجا هستند.
اکنون که همه کور شده اند شاید وسوسه شوید بگویید این کار پول دور ریختن است، اما نکته در صبر و طاقت شماست، نکته در گذشت زمان است، باید برای دفعه ی اول و آخر هم که شده این را یاد بگیریم که تقدیر پیچ و خم های زیادی می خورد تا سرانجام به جایی برسد، فقط تقدیر می داند چقدر خرج برداشته که این نقشه به اینجا آورده شود تا این زن بداند کجاست.
برخلاف آنچه فکر می کرد، از مقصد خیلی دور نشده است، فقط یک مسیر فرعی را در جهت مخالف پیموده، کافیست این کوچه را بگیرد و برود تا به میدان برسد، آنجا به سمت چپ بپیچد و دو کوچه را رد کند و به اولین کوچه ی دست راست برود، این کوچه ی مورد نظر است و شماره ی پلاک را نیز از یاد نبرده است.
سگها کم کم از دورش متفرق شدند، در راه یا چیزی حواسشان را پرت کرد، و یا چنان به آن محله خو گرفته بودند که نمی خواستند از آنجا دور شوند،
فقط سگی که اشکهای زن را پاک کرده بود همراه شخصی که اشکها را ریخته بود می رفت، لابد این رویارویی زن با نقشه ی شهر که تقدیر به این خوبی تدارک دیده بود شامل سگ هم می شد.
واقعیت اینست که با هم وارد مغازه شدند، سگ اشکی از دیدن اشخاصی که چنان بی حرکت روی زمین دراز کشیده بودند که انگار مُرده اند، تعجب نکرد، سگ به این منظره ها عادت داشت، گاهی می گذاشتند میانشان بخوابد، و وقتِ بلند شدن، تقریباً همیشه همه کم و بیش زنده بودند.
زن دکتر گفت اگر خوابید بیدار شوید، غذا آورده ام،
اما اول در را پشت سرش بسته بود تا مبادا کسی در کوچه صدایش را بشنود.
پسرک لوچ اولین کسی بود که سرش را بلند کرد، احساس ضعف اجازه ی حرکت دیگری به او نمی داد،
سایرین بیشتر طول دادند، خواب می دیدند سنگ شده اند، و همه می دانیم سنگ چه خواب سنگینی دارد، یک گردش ساده در بیرون شهر این را ثابت می کند، آنجا سنگهای نیمه مدفون در خاک آرمیده اند و خدا میداند انتظار کدام بیداری را می کشند.
اما واژه ی غذا دارای قدرت جادویی است، بخصوص وقتی گرسنگی فشار می آورد،
حتی سگ اشکی هم که زبانی نمی داند، دُمش را تکان می دهد، این حرکت غریزی به یادش می آورد که واکنش سگهای خیس را نشان نداده است، سگهای خیس معمولاً خودشان را شدیداً تکان می دهند و تمام دور و برشان را آب پاشی می کنند، برای آنها که اشکالی ندارد چون پوست پشم دارشان مثل پالتو است.
آب متبرک، از با خاصیت ترین نوعش، مستقیماً از آسمان به زمین می ریخت، و شَتَکهایش سنگها را تبدیل به انسان می کرد، و زن دکتر با پیاپی گشودن کیسه ها به این تحول شتاب می داد.
همه ی کیسه ها هم بوی محتوای خودشان را نمی دادند، اما از عبارات فاخر استفاده کنیم و بگوییم که رایحه ی یک لقمه نان بیات به خوبیِ جوهر ناب زندگی است.
حالا دیگر همه بیدارند، دستهاشان می لرزد، اشتیاق از وجناتشان می بارد،
آنگاه دکتر، همانطور که قبلاً برای سگ اشکی پیش آمد، یادش می افتد که کیست،
مواظب باشید، پرخوری نکنید، برایتان خوب نیست،
مردی که اول کور شد گفت گرسنگی برایمان خوب نیست،
زن دکتر سرزنش کنان گفت حرف دکتر را گوش کنید،
و شوهرش سکوت کرد و اندکی با دلخوری فکر کرد او که هیچ دانشی راجع به چشم ندارد،
این کلمات ناحق بود، بخصوص اگر به خاطر داشته باشیم که دکتر از بقیه بیناتر نیست، دلیلش هم اینکه متوجه لباس پاره پاره زنش نبود،
زنش بود که از او خواست کتش را بدهد تا خود را بپوشاند، سایر زندانیان کور سر را به سمت او گرداندند، اما دیر شده بود، ای کاش زودتر نگاه کرده بودند.
وقتی که غذا می خوردند زن از ماجراهایش برایشان تعریف کرد، از آنچه بر سرش رفته بود و آنچه کرده بود، اما به آنها نگفت که در انباری را بسته است، به انگیزه های انسان دوستانه ای که به خودش نسبت داده بوداطمینان کامل نداشت،
برای جبران کتمان این کارش از مرد کوری گفت که شیشه به زانویش فرو رفته بود، و از شوخی هایی که دیگران با آن مرد کرده بودند،
همه از ته دل خندیدند، خُب، نه همه،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت با لبخندی خسته واکنش نشان داد، و پسرک لوچ فقط به صدای جویدن غذایی که می خورد گوش می داد.
سهم سگ اشکی هم داده شد و سگ فوراً این عمل را با پارس کردن شدید به هر کس که از بیرون در را تکان می داد جبران می کرد.
هر کس پشت در بود پافشاری نمی کرد، شایعه ی سگهای هار در شهر پیچیده بود، همین اندازه که نداند به کجا قدم می گذارد به اندازه ی کافی عصبانی کننده بود.
آرامش برقرار شد، و آن وقت بود که پس از تخفیف یافتن گرسنگی شان، زن دکتر گفت و شنودش را با مردی که از همان مغازه بیرون آمده بود تا ببیند آیا باران می آید برایشان تعریف کرد.
در خاتمه گفت اگر حرفهایی که به من گفت راست باشد، نمی شود حساب کرد که خانه هایمان در همان وضعی باشد که ترکشان کردیم،حتی معلوم نیست بتوانیم داخلشان شویم، مقصودم آنهایی هستند که وقتی از خانه بیرون آمدند یادشان رفت کلیدشان را بردارند، یا کلیدها را گم کرده اند، مثلاً خود ما کلید نداریم، در آتش سوزی گم شد، امکان ندارد حالا توی خاکسترها پیدا شود،
این حرف را چنان زد که انگار شعله هایی که قیچی اش را می بلعند می بیند، اول آتش بقایای خون دلمه شده ی روی قیچی را می سوزاند، بعد نوک تیز آن را می لیسد و کُند می کند، و قیچی رفته رفته کدر می شود، تاب برمی دارد، نرم و بی شکل می شود،
هیچکس باور نخواهد کرد که این شیء توانسته باشد گلوی کسی را سوراخ کند،
وقتی آتش کارش را تمام کند، امکان ندارد در این توده ی یکپارچه ی آهنی ذوب شده بتوان قیچی را از کلیدها تمیز داد،
دکتر گفت کلیدها پیش من است، و ناشیانه سه انگشت در جیب کوچک نزدیک کمر شلوار ژنده اش کرد و حلقه ی کوچکی را با سه کلید بیرون آورد،
چطور این کلیدها پهلوی توست،
من آنها را در کیفی که جا گذاشتم انداخته بودم، کلیدها را از کیفت برداشتم، می ترسیدم گم شوند، فکر کردم بهتر است نزد من باشند، در ضمن می خواستم به خودم اطمینان بدهم که بالاخره روزی به خانه مان برمی گردیم،
حالا که کلیدها پیدا شد راحت شدم،
اما ممکن است ببینیم در خانه مان را شکسته اند،
شاید هم نشکسته باشند.
برای چند لحظه سایرین را فراموش کرده بودند، اما حالا برایشان اهمیت داشت بدانند آنها با کلیدهاشان چه کرده اند،
اولین نفری که جواب داد دختری بود که عینک دودی داشت،
وقتی آمبولانس دنبالم آمد، پدر و مادرم هنوز خانه بودند، نمی دانم بعداً چه بر سرشان آمد،
سپس نوبت پیرمردی شد که چشم بند سیاه داشت،
وقتی کور شدم در منزل بودم، در زدند، صاحب خانه آمد و به من گفت چند پرستار مرد دنبالم می گردند، وقت فکر کردن به کلید نبود،
حالا فقط زن مردی که اول کور شد باقی مانده بود،
اما او گفت نمی دانم، یادم نیست،
هم می دانست و هم یادش بود، اما آنچه نمی خواست اعتراف کند این بود که وقتی دید ناگهان کور شده، و باید بگوییم دیدن در اینجا اصطلاح ابلهانه ای است اما چنان در زبان رسوخ کرده است که نمی شود از بکار بردنش اجتناب کنیم، وقتی دید ناگهان کور شده فریاد زنان از خانه بیرون دویده و همسایه ها را به کمک طلبیده بود، آنهایی که هنوز در ساختمان بودند تردید می کردند به یاری اش بشتابند، و او که لیاقت و استواری اش را هنگام مصیبت شوهرش نشان داده بود اکنون داغان شد، خانه را با در باز ترک کرد و هرگز به فکرش نرسید اجازه بخواهد یک دقیقه برگردد، در را ببندد و بگوید همین الان می آیم.
کسی از پسرک لوچ درباره ی کلید خانه اش سوالی نکرد، چون او حتی به یاد ندارد خانه اش کجاست.
بعد زن دکتر به آرامی دست دختری را که عینک دودی داشت لمس کرد، خانه ی شما از همه نزدیک تر است، از آنجا شروع می کنیم، اما اول باید کفش و لباس پیدا کنیم، نمی توانیم اینطوری با لباس پاره و سر و روی نشسته دوره بیفتیم.
وقتی از جا برمی خاست متوجه پسرک لوچ شد که با شکم سیر آرام گرفته و خوابیده بود.
زن دکتر گفت پس استراحت کنیم، قدری بخوابیم، بعداً می رویم و می بینیم چه چیزی در انتظارمان است.
دامن خیسش را درآورد، بعد، برای گرم شدن، در آغوش شوهرش جا خوش کرد،
مردی که اول کور شد و همسرش نیز همین کار را کردند.
شوهرش پرسید تویی، و زن به یاد خانه شان افتاد و غصه خورد، به شوهرش نگفت مرا دلداری بده، اما از رفتارش برمی آمد که چنین فکری داشته،
آنچه نمی دانیم اینست که چه احساسی باعث شد دختری که عینک دودی داشت دستش را دور شانه ی پیرمردی که چشم بند سیاه داشت بگذارد و بخوابد، اما پیرمرد خوابش نبرد.
سگ رفت و مقابل در دراز کشید و راه ورود را بست، وقتی کسی را ندارد که اشکهایش را خشک کند حیوانی خشن و بدخلق می شود.