یکی از زنها در تختش نشسته، به پشتی تخت تکیه داده، نگاه بی حالتش به دیوار روبرو خیره بود، اما نمی توانست آن را ببیند.
زن دکتر مکثی کرد، انگار مطمئن نبود بتواند به نخی که در فضا حضوری نامرئی داشت دست بزند، می ترسید کوچکترین تماس برای همیشه آن را از بین ببرد.
زن کور، چنانکه گویی ارتعاشی نامحسوس را در فضا احساس کرده باشد، دستش را بالا برد، بعد پایین آورد، دیگر برایش تفاوتی نمی کرد، همان بس که از خُر و پُف همسایه هایش خوابش نمی برد.
زن دکتر وقتی که به نزدیک در رسید، با شتاب بیشتری به راهش ادامه داد.
پیش از رفتن به سرسرا به راهرویی که به بخشهای دیگر این سمت منتهی می شد نگاهی انداخت، و اندکی جلوتر به توالتها و بالاخره به آشپزخانه و ناهارخوری.
بازداشت شدگان کور، آنهایی که موفق نشده بودند در بدو ورود تختی برای خود دست و پا کنند، کنار دیوارها روی زمین دراز کشیده بودند، شاید هنگام یورش آوردن از غافله عقب مانده بودند، با اینکه در طی گیر و دار، توان کافی برای تسخیر تختی را نداشتند.
زن دکتر به راه خود ادامه داد، وقتی که به سرسرا رسید به سمت دری رفت که به محوطه ی بیرون باز می شد.
به بیرون نگاه کرد.
پشت در بزرگ ورودی، نور چراغ سایه ی هیکل سربازی را نمایان می کرد.
آن سوی خیابان، تمام ساختمان ها در تاریکی بود.
زن دکتر تا بالای پله ها رفت.
خطری متوجهش نبود. حتی اگر سرباز متوجه سایه اش می شد، فقط زمانی به او شلیک می کرد که از بالای پله ها سرازیر و به او نزدیک شود و به هشدار خط نامرئی که مرز ایمنی سرباز را تعیین می کرد ترتیب اثر ندهد.
زن دکتر که حالا دیگر به سر و صداهای دائمی بخش خو گرفته بود از سکوت بیرون متعجب شد، انگار این سکوت جای خالی فقدانی را پر می کرد، انگار بشریت، ناپدید شده و تنها نور یک چراغ و یک سرباز که از آن مراقبت می کرد باقی مانده بود.
روی زمین نشست و به چارچوب در تکیه داد، حالت همان زن کوری را گرفت که در بخش دیده بود، و مانند او به جلو چشم دوخت.
شب سردی بود و باد کناره ی ساختمان را جارو می کرد، عجیب بود که هنوز در این دنیا بادی بوزد، عجیب بود که شب سیاه باشد، به فکر خودش نبود، به فکر کورهایی بود که روزشان پایان نداشت.
نور چراغ سایه ی دیگری را نمایان کرد، لابد نگهبان بعدی بود، لابد سرباز پیش از رفتن و خوابیدن در چادرش می گفت چیزی برای گزارش ندارد، هیچ یک از آن دو نمی دانستند پشت آن در چه خبر است، احتمالاً صدای گلوله ها هم به گوششان نرسیده بود، یک هفت تیر عادی آنقدرها هم صدا ندارد.
زن دکتر پیش خود گفت صدای قیچی حتی از آن هم کمتر است.
وقتش را تلف نکرد که از خود بپرسد این فکر از کجا به مغزش آمده، فقط از کندی فکرش به تعجب افتاد، مدتها طول کشیده بود تا کلمه ی اول به نظرش برسد، و سایر کلمات چه آهسته به دنبال آمدند، و چگونه فهمید که این فکر از پیش در گوشه ی ذهنش جا داشته، فقط کلمات شکل نگرفته بودند، درست مانند بدنی که در رختخواب در جستجوی محل فرورفتگیی بگردد که فکر دراز کشیدن روی تشک در مغزش تداعی کرده.
سرباز به در بزرگ ورودی نزدیک شد، با اینکه در مقابل نور قرار گرفته معلوم است به آن سمت نگاه می کند، لابد متوجه سایه ی ساکن شده است، با آنکه نور کافی نیست تا بتوان زنی زانو به بغل را دید که روی زمین نشسته و چانه بر زانو دارد،
سرباز نور چراغ قوه را به سوی او می گیرد، حالا جای تردید نیست، زنی با حرکاتی به آهستگی افکار قبلی اش از جا بلند می شود، اما این سرباز این را نمی داند، فقط می داند از پیکر زنی که به نظر می رسد مدتها طول می دهد تا روی پا بایستد هراس دارد، مثل برق از خودش می پرسد آیا باید آژیر خطر را به صدا درآورد، لحظه ای بعد تصمیم می گیرد این کار را نکند، هرچه باشد فقط یک زن آنجاست و فاصله اش هم از او کم نیست، به هر صورت منباب احتیاط اسلحه اش را به سوی او هدف می گیرد، اما برای این کار چراغ قوه اش را کنار می گذارد، و با این حرکت، نور چراغ مستقیماً به چشمش می تابد، احساس سوزشی ناگهانی در چشم می کند، انگار شبکیه ی چشمش خیره مانده است.
وقتی دوباره توانست ببیند، زن ناپدید شده بود، حالا دیگر این نگهبان نمی تواند به نگهبان بعدی بگوید چیزی برای گزارش ندارد.
زن دکتر حالا به ضلع سمت چپ و راهرویی رسیده است که به بخش سه منتهی می شود.
اینجا هم زندانیان کوری روی زمین خوابیده اند، عده شان از آنهایی که در ضلع راست ساختمان هستند بیشتر است.
آهسته و بی صدا قدم برمی دارد و ماده ی لزج کف زمین به پاهایش می چسبد.
درون دو بخش اولی را نگاه می کند و همانی را می بیند که انتظار دارد، اندامهایی زیر پتو، مرد کوری که خواب به چشمش نمی آید و با صدایی درمانده از بیخوابی می نالد، و صدای خُر و پُف اکثر زندانیان را جدا جدا می شنود.
از بویی که از همه جا به مشام می رسد تعجب نمی کند، بوی دیگری در تمام ساختمان نیست، بوی بدن خودش و بوی لباسهای تنش نیز همان است.
پس از پیچیدن در راهرو برای رفتن به بخش سه، ایستاد.
یک محافظ کنار در بخش است.
چوبی در دست دارد که آهسته به چپ و راست تاب می دهد، انگار که به این ترتیب بخواهد ورودی بخش را به روی هر کس که قصد نزدیک شدن داشته باشد ببندد.
اینجا هیچیک از زندانیان وری زمین نخوابیده اند و راهرو خالی است.
محافظ کور کماکان و یکنواخت چوب دستی اش را به چپ و راست تاب می دهد، خسته هم نمی شود، اما اینطورها هم نیست، پس از چند دقیقه چوب را به دست دیگرش می دهد و از نو شروع می کند.
زن دکتر از کنار دیوار مقابل پیشروی می کرد و مواظب بود بدنش با دیوار تماس پیدا نکند.
منحنیی که چوب در فضا ترسیم می کند حتی نیمی از پهنای راهرو را هم دربرنمی گیرد، م یتوان گفت که نگهبان با اسلحه ی خالی از آنجا محافظت می کند.
حالا زن دکتر مستقیماً روبروی مرد کور قرار دارد و داخل بخش پشت سر او را می تواند ببیند.
تختها همه پر نیست.
از خودش پرسید چند نفرند.
کمی جلوتر رفت، تقریباً تا جایی که چوبدستی نگهبان در گردش بود، آنجا متوقف شد، مرد کور سرش را به سمتی که او ایستاده بود چرخاند، انگار چیزی غیرعادی احساس کرده بود، مانند یک آه، یا ارتعاشی در هوا.
مرد بلند قدی بود، با دستهای بزرگ.
اول چوبدستی را پیش برد و با حرکات سریع فضای خالی را تجسس کرد، بعد یک قدم کوتاه جلو گذاشت، برای لحظه ای زن دکتر از این ترسید که مبادا مرد بتواند او را ببیند و فقط کمین کرده تا به او حمله کند، با نگرانی فکر کرد این چشمها کور نیستند.
چرا، البته که کور بودند، به کوری سایر زندانیانی که زیر همین سقف زندگی می کردند، میان همین دیوارها، همگی، همه به استثنای خود او.
مرد با صدایی آهسته و نجواگونه پرسید کیه، او مانند نگهبانهای واقعی فریاد نکشید که سیاهی کیستی، دوست یا دشمن، جواب مناسب دوست بود، سپس نگهبان می گفت رد شو، ولی فاصله را حفظ کن، اما آنچه شد این نبود، مرد فقط سرش را تکان تکان داد، انگار به خودش می گفت چه احمقانه، مگر امکان دارد کسی اینجا باشد، در این ساعت همه خوابند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)