رادیوی کوچک را از جیب بیرون آورد و روشن کرد. شروع به جستجو برای پیدا کردن ایستگاههای مختلف نمود اما دستش هنوز به حد کافی قرص نبود که بتواند در یک طول موج روی ایستگاه خاصی برود، و در ابتدا فقط صدای خِش خِش، کلمات و موسیقی گنگ به گوش رسید،
رفته رفته دستش محکم و موسیقی قابل شناخت شد،
دختری که عینک دودی داشت تقاضا کرد بگذارید کمی همانجا باشد،
کلمات مفهوم شد،
زن دکتر گفت اما این که اخبار نیست،
و سپس گویی بناگاه فکری به مغزش رسیده باشد پرسید ساعت چند است، اما خوب می دانست که کسی نمی تواند جوابش را بدهد.
چرخش پیچ رادیو همچنان از جعبه ی کوچک سر و صدا درمی آورد، بعد که منظم شد صدای آوازی از آن بلند شد، آواز معروفی نبود، اما بازداشت شدگان کور کم کم دور رادیو جمع شدند بی آن که یکدیگر را هل بدهند، و اگر احساس می کردند شخصی مقابلشان است همانجا می ایستادند و گوش می کردند، چشمهاشان باز بود و سرشان به سمت صدایی گرفته بودند که آواز می خواند،
عده ای گریه می کردند، گریه ای که فقط از کورها برمی آید، اشکشان انگار از چشمه جاری بود.
وقتی آواز تمام شد، گوینده گفت با سومین ضربه، ساعت چهار خواهد بود.
یکی از زنهای کور با خنده پرسید چهار بعد ازظهر یا چهار صبح، و انگار از خنده ی خودش دردش آمد.
زن دکتر پنهانی ساعتش را میزان و کوک کرد.
ساعت چهار بعد ازظهر بود، با اینکه حقیقت برای ساعت هیچ فرقی نمی کند، ساعت از یک تا دوازده کار می کند، مابقی ساخته ی ذهن انسان است.
دختری که عینک دودی داشت پرسید این چه صدایی بود،
زن دکتر جواب داد من بودم، وقتی رادیو گفت ساعت چهار است من هم ساعتم را کوک کردم، یکی از همان حرکتهای غیرارادی که غالباً نفهمیده می کنیم.
بعد به نظرش آمد که به خطرش نمی ارزید، می توانست به ساعت مچی تازه واردین نگاه کند. حتماً یکی از آنها ساعتی داشت که کار کند.
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت ساعت مچی بسته بود، در همان موقع چشم زن دکتر به آن افتاد و دید ساعتش درست کار می کند.
بعد دکتر گفت از اوضاع بیرون برایمان تعریف کنید.
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت البته، اما بهتر است بنشینم، آنقدر روی پا بوده ام که هلاکم.
زندانیان کور سه نفری و چهارنفری روی تختها نشستند، در این موقعیت می خواستند کنار هم باشند، هر طور بود جا گرفتند و ساکت نشستند،
سپس پیرمردی که چشم بند سیاه داشت آنچه را می دانست برایشان گفت، هر چه را با چشم خود دیده بود وقتی هنوز می توانست ببیند، هر چه را در طی چند روزی که از شروع اپیدمی تا کوری خودش به گوش شنیده بود.
پیرمرد گفت در بیست و چهار ساعت اول، اگر شایعه ای که پیچیده بود حقیقت داشته باشد، صدها مورد مشابه بروز کرد، همه با همان علائم، همه ناگهانی، و عجبا که بدون هیچ ضایعه ای، با همان سفیدی درخشانِ میدانِ دید، بدون هیچ دردی قبل یا بعدش.
روز دوم می گفتند از تعداد این موارد کاسته شده و از صدها مورد به بیست سی مورد رسیده و همین باعث شد که دولت اعلام کند اکنون منطقی است که فرض کنند وضع بزودی تحت کنترل درخواهد آمد.
از حالا، جز چند اظهارنظر اجتناب ناپذیر، داستان پیرمردی را که چشم بند سیاه دارد دنبال نمی کنیم، روایت تجدید نظر شده ای از سخنان او را جایگزین آن می کنیم که با واژگان دقیق تر و مناسب تری از نو ارزیابی شده است.
دلیل این تغییر پیش بینی نشده زبانِ رسمی و تحت کنترلی است که راوی از آن استفاده می کند، و این زبان صلاحیت او را به عنوان یک گزارشگر مکمل سلب می کند، و کاری هم به این نداریم که او چقدر اهمیت دارد و بدون او هیچ راهی برای دانستن آنچه در دنیای خارج گذشته نیست، بنابراین،
به عنوان گزارشگر مکملِ این رویدادهای حیرت انگیز، تعریف این حوادث، با استفاده ی صحیح از اصطلاحات مناسب، دقیق تر می شود.
حالا می توانیم برگردیم به مطلب مورد بحث، دولت فرضیه ی اول خود را که کشور در چنگال اپیدمی بی سابقه ای اسیر شده که ناشی از عاملی بیماری زا و ناشناخته با اثر آنی و بدون هیچ گونه نشانی قبلی دوران نهفتگی بیماری می باشد مردود کرد.
به جای آن گفتند که بنابر آخرین نظریه ی علمی و تفسیر جدید اجرایی ناشی از آن، با تقارن غافلگیرانه و ناگوار و گذرایی از اوضاع و احوال سر و کار پیدا کرده اند که هنوز اثبات نشده، اعلامیه ی دولت تأکید داشت که با تجزیه و تحلیل آمار موجود، این امکان هست که در تحول این بیماری، منحنی روشنگری را تشخیص داد که دالِ بر افت بیماری است.
یکی از مفسران تلویزیون با استعاره ی بامسمایی این اپیدمی را، یا هرچه که بود، به پیکانی تشبیه نمود که به هوا پرتاب شود و وقتی به اوج برسد لحظه ای معلق بماند، سپس قوس اجتناب ناپذیر فرودش را، به خواست خدا، طی کند، و با این دعا، مفسر تلویزیون از نو به مقولات پیش پا افتاده ی انسانی و از جمله همان اپیدمی کذایی پرداخت که وخامتش بر سرعت آن می افزود تا اینکه کابوس وحشتناکی که موجب عذاب ماست پایان گیرد،
این جملات دائماً از رسانه ها پخش می شد، و همواره با ابراز این امید زاهدانه پایان می گرفت که مردم بدبختی که کور شده اند بزودی بینایی شان را بازیابند، و در این فاصله به آنها اطمینان داده می شد که کل جامعه ی رسمی و خصوصی همبستگی کامل با آنها دارند.
در گذشته های دور به خاطر خوش بینی جسورانه ی عوام، استدلالها و استعاره هایی از این دست به صورت ضرب المثلی درآمده بود، مثلاً،
هیچ خوب و بدی ابدی نیست، اندرزی حکیمانه از کسی که فرصت درس گرفتن از فراز و نشیب زندگی و تقدیر را داشته،
و اگر همین اندرز را بخواهیم در سرزمین کورها پیاده کنیم، آن را باید چنین خواند،
دیروز می توانستیم ببینیم، امروز نمی توانیم، فردا دوباره خواهیم دید،
لحن و آهنگ در سطر سوم و پایانی جمله اندکی استفهامی می شود، انگار شرط احتیاط، در آخرین لحظه خواسته باشد جای اندکی تردید در این نتیجه گیری امیدبخش باقی بگذارد.