صدای رگبار گلوله سربازهای نیمه برهنه را به سرعت از چادرها بیرون کشید.
این سربازها به یکانی تعلق داشتند که مأمور نگهبانی از تیمارستان و بازداشت شدگان بود.
گروهبان نیز خودش را به صحنه رسانده بود. هیچ معلومه چه خبره،
سرباز با لکنت زبان گفت یک مرد کور، یک مرد کور، کجا، آنجا بود،
و با قنداق تفنگش به در بزرگ اصلی اشاره کرد،
من که چیزی نمی بینم،
همان جا بود، میدیدمش.
سربازها در این فاصله لباس پوشیده و با تفنگهای آماده صف کشیده بودند.
گروهبان دستور داد نورافکن را روشن کنید.
یکی از سربازها پشت یک کامیون جست زد.
پس از چند دقیقه تابش نور کور کننده ای در بزرگ ورودی و جلوخان ساختمان را روشن کرد.
گروهبان گفت آنجا کسی نیست، احمق،
و می خواست چند فحش آبدار دیگر نثارش کند که از زیر در ورودی متوجه جاری شدن ماده ی سیالی شد که، در آن نور خیره کننده، سیاه می نمود.
گروهبان گفت دخلش را آوردی.
سپس، به یاد دستورات اکیدی افتاد که به آنها داده شده بود، و هوار کشید برگردید عقب، مسریه.
سربازها وحشت زده عقب کشیدند، اما چشم از حوضچه ی خونی که آرام آرام فواصل میان باریکه راه سنگ فرش را پر میکرد برنمیداشتند.
گروهبان پرسید فکر می کنی مرده،
سرباز که اکنون از هدف گیری دقیقش احساس رضایت می کرد جواب داد باید مرده باشد، گلوله عدل خورد توی صورتش،
در همان موقع سرباز دیگری هراسان فریاد زد گروهبان، گروهبان، آنجا را ببینید.
بالای پله ها، در زیر نور سفید نورافکن، عده ای از بازداشت شدگان کور، بیشتر از ده نفر، دیده می شدند،
گروهبان نعره زد همانجایی که هستید بایستید، اگر یک قدم جلوتر بیاید، همگی تان را به رگبار میبندم.
از پشت پنجره های ساختمان مقابل، چند نفر که از صدای گلوله بیدار شده بودند، وحشت زده بیرون را نگاه می کردند.
صدای گروهبان فریاد کشید چهارنفرتان بیاید جنازه را ببرید.
اما چون نه می توانستند ببینند و نه می توانستند بشمارند، شش مرد کور جلو آمدند،
گروهبان با حالت عصبی هوار کشید گفتم چهار نفر.
بازداشت شدگان کور یکدیگر را لمس کردند، دوباره لمس کردند، و دو نفرشان پشت سر باقی ماندند.
بقیه، طناب دست آویز را گرفتند و پیش آمدند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)