فصل نوزدهم
جمجمه از دستم افتاد و پس از برخورد با زمين به ان طرف سالن رفت . ديوانه واردستم را تکان مي دادم و سعي داشتم با کشيدن آن به ديوار کرم هاي نفرت انگيز رااز روي پوستم جدا کنم .
چشمان سرخ در زير نقاب سياه درخشش بيشتري پيدا کرده بود . موجود سياه پوش باصداي خشک و زنگ دار گفت: لوک، تو تا اينجا از شانس زيادي برخوردار بوده اي ... اما حالا شانست به پايان رسيده و بايد بهاي آن را بپردازي
احساس کردم عضلات گلويم مثل چوب شده اند. به آن چشمان آتشين خيره شده بودم و سعي داشتم صورتي را در زير آن نقاب تشخيص دهم .
« ؟ چي؟ بپردازم »
سعي د داشتم ببينم چه کسي از پس آن نقاب در حال صحبت کردن با من است .
رويم را برگرداندم و هنا را ديدم که صدايي را شنيدم که گفت: « لوک،خيلي متاسفم »
روي صندلي چرخدارش به سرعت به اين طرف مي امد.به جلو خم شده بود و با هر دودست چرخ هاي صندلي را مي چرخاند .
کلماتي را نمي يافتم که بر زبان اورم . «... هنا...؟ چي »
هنا تکرارکرد: « . واقعا متاسفم »
« متاسف؟ »
همچنان که جلوتر مي آمد قطرات اشک را ديدم که چشمانش را پر مي کردند و سپس به آرامي روي صورت پوشيده از جوش هاي سرخ مي غلتيدند .سرم به چرخش افتاده بود و کاملا گيج و مبهوت حرف او را تکرار کردم بودم .
: هنا با صداي ناله مانند گفت : اون منو وادار به اين کار کرد! لوک، باور کن. من نمي خواستم اين کار رو بکنم ولي به خدا اون منو وادار کرد
سپس دستم را گرفت و محکم فشار داد. دستش به سردي يخ بود. قطرات اشک از گونه هايش به پايين مي غلتيدند .
موجود نقاب دار با صداي خشک و بي روح گفت : « چه احساس برانگيز !»
ناباورانه پرسيدم :« هنا ... اون تو رو وادار به چی کرد؟ »
هنا درحالی که هنوز دستم را فشار می داد گفت : اون... اون منو وادار کرد جمجمه رو به تو بدم
. صدايم از حيرت و تا حدودي ترس مي لرزيد « چي؟ »
تو اونو به من دادي؟ ولي ... من فکر مي کردم اونو پيدا کردم. فکر ميکردم
هنا در حالي که گونه هاي خيسش را با هر دو دست پاک مي کرد گفت : من مدتي طولاني از شانس خوبي برخوردار بودم. اون موقع هايي رو يادت هست که من خيلي خوش شانس بودم؟ ولي بعدش شانس به من پشت کرد. جمجمه رنگش تيره شد. و اومنو وادار کرد... . اون وادارم کرد اسکلت رو در اختيار تو بذارم
ناباورانه او را نگاه مي کردم. با لحني فرياد گونه پرسيدم : ولي اون کيه؟ چطوري مي تونه اين کار رو بکنه؟
چشمان سرخش همچون دو خورشيد عصباني درخشيدند موجود نقاب دار با صدايي رعدآسا گفت:
-تا حالا متوجه نشدي لوک، تا حالا متوجه نشدي؟ من مالک سرنوشتم. من هستم که تصميم مي گيرم چه کسي از شانس خوب و چه کسي ازشانس بد برخوردار باشه!
زمزمه کنان ناليدم : ! نه!... اين... احمقانه است ....
هنا در حالي که صدايش مي لرزيد گفت : راست ميگه. کنترل من در دست اونه و حالا کنترل تو
وسپس رويم دولا شد و ادامه داد :
تو واقعا فکر مي کردي که مي تواني از ان همه خوش شانسي استفاده کني و بهايي براي ان نپردازي...؟
هنا با لحني ارام ودر حالي که به بازويم چسبيده بود گفت:
-... لوک من نمي خواستم جمجمه رو به تو بدم حتي يه فرصت هم بهت دادم که اونو بهم برگردوني...يادت؟ مياد؟ يادت مياد موقع مسابقه ازت پرسيدم که ايا اونو ديدي يا نه
سرم را با حالتي رقت بار به نشانه تاييد حرفش تکان دادم . احساس کردم صورتم داغ شده است .
هنا ادامه داد: من مي دونستم که پيش توست . چرا اونو پسش ندادي؟ من بهت فرصت دادم که برش گردوني ... چون نمي خواستم پيشت بمونه
مالک سرنوشت با همان صداي خشک زنگ دار گفت:
ولي حالا ديگر خيلي دير شده ! ...حالا هر دوي شما به من تعلق داريد...
معترضانه فرياد زدم: به هيچ وجه ! من هيچ کدام از اين اراجيف رو قبول ندارم !! چنين چيزي محاله ! اين فقط يه ... يه شوخي بي مزه است
هنا به اهستگي گفت: « ... متاسفانه شوخي نيست . به من نگاه کن »
و به صورت پوشيده از جوش هاي قرمز و پاي باندپيچي شده و صندلي چرخدارش اشاره کرد .
مصرانه گفتم: نه ! براي من چنين اتفاقي نخواهد افتاد! من اجازه نخواهم داد ! ... من خودم ... خودم سرنوشتم را تيين مي کنم
مالک سرنوشت با صداي زنگ دار و خشن خود چنان قهقهه سر داد که روپوش سیاهش تکان مي خورد . خنده اش بيشتر شبيه سرفه هاي خشک بود. در ميان خنده گفت:
پسرک، تو واقعا فکر مي کني که مي توني سرنوشت رو شکست بدي ! هر چيزي روکه اتفاق مي افته من کنترل مي کنم ! تو فکر مي کني که واقعا مي توني عليه سرنوشت اقدام کني؟
فرياد زدم: برام مهم نيست که تو چي مي گي ! من اجازه نميدم که به يه برده تبديل بشم ! تو نمي توني منو کنترل کني ! ... تو نمي توني ارباب سرنوشت نفس عميقي کشيد. چشمان سرخش در زير نقاب کمرنگ تر شدند. با خشونت گفت:
ايا واقعا لازم است من قدرت خود را به تو اثبات کنم ؟ خيلي خوب هر طور تو مي خواهي...
سپس به جلو خم شد. انقدر به من نزديک شده بود که قادر بودم درون نقاب را ببينم .مي توانستم ببينم که او فاقد صورت است ! فقط دو چشم شعله ور درخشان بود که در سياهي شناور بودند .
با صداي خشکش گفت :
لوک ... ان حالت بيهوشي را که در استاديوم داشتي يادت هست؟ متاسفانه بايد بگويم وضعيت از ان چه که فکر مي کني بدتر است. يک دست به گوشهايت بزن...
« چي؟ »

و دست هايم بي اختيار به طرف گوشهايم رفت . احساس کردم دستم تر شد.
مايعي گرم ...
دست هايم را پايين اوردم. انگشتانم خون الود بود وگوش هايم در حال خون ريزي بودند !
پايين امدن خون گرم روي لاله هاي گوشم را حس مي کردم و سپس قطرات گرم خون را که روي گونه و سپس گردنم فرو مي غلتيدند .
ديوانه وار کف دست هايم را روي گوش هايم گذاشتم و فشار دادم ارباب سرنوشت زمزمه کنان گفت:.لوک، اين کار خون ريزي را بند نخواهد اورد . آن خون لخته نخواهد شد . همين طور به خون ريزي ادامه خواهد داد . خيلي بد شانسي است ... بد شانسي بزرگ...
به التماس افتادم :نه ... خواهش مي کنم ! خون ريزي رو بند بيار ...
چشمان زير نقاب دوباره درخشيدند :حالا به من اعتقاد پيدا کردي ؟ آيا قبول داري که تو به من تعلق داري؟
گفتم :خيلي خوب ... خيلي خوب . باور کردم ...
- سرنوشت تو در دست من است... سرنوشت هردوي شما.شما بايد بهاي شانس هايي را که اورديد بپردازيد. حالا بايد با بد شانسي رو به رو باشيد...
ملتمسانه گفتم :نه ... خواهش مي کنم به من بيشتر وقت بده . اوضاع من تازه داشت بهتر مي شد.تيم بسکتبال ... برنامه انيميشن...تيم شنا...من هر کاري بگي ميکنم ...ولي وقت بيشتري بهم بده
- وقت بيشتري در کار نيست
صداي خشک زنگ دار از ديوارهاي کاشي شده منعکس شد . شعله هاي خشم از تيرگي درون نقاب بيرون جهيدند .
خواستم حرفي بزنم ولي نتوانستم . پشت هنا سنگر گرفتم . مالک سرنوشت گفت:
... اما
-شما در کنترل من هستيد ! از اين به بعد شانس شما را من انتخاب مي کنم ! آيا مي خواهيد براي هردويتان آسان بگيرم؟ مي خواهيد
با لکنت گفتم :ب ... بله ... هر کاري که بگي مي کنم. هر کاری مالک سرنوشت براي لحظات طولاني سکوت کرد . چشم ها کمرنگ شده بودند. چنان که گويي به فاصله دوري عقب نشيني کردند . وسپس دوباره شروع به درخشيدن کردند .
بالاخره گفت :اگر مي خواهيد به هر دوي شما اسان بگيرم ، اين کاري است که بايد انجام دهيد...