زمان ایستاده است
زمان آن جا در انتهای سرسرای شب ایستاده است
و این منم که می گذرم
می روم در سیمای یک جسم
و شاید روزی باد
غبارم را
همراه خود
به سوی کوچه هایت بازگرداند
باید همه چیز را باور کرد
عزیزانم را در خاک پنهان می کنم
تا بوی تعفنشان آزارم ندهد
این چشمان نگران مادرم نیز
روزی در خاک خواهد گندید
باید همه چیز را باورکرد

من دیگر همه کرم ها را در ژرفنای خاک می بینم
که از گوشت های گندیده بدنم
چگونه کنسرو می سازند
و ریشه گل ها را
از لاشه فاسدم
خود را معطر می کنند


رسول نجفیان