مى كنه.باور كنين اون هم دلش براتون خيلى تنگ شده بود!"
پدر به حالت سوءظن نگاه موشكافانه اى به صورتم انداخت و گفت:"يعنى مطمئن باشم باباجون تو هيچ مشكلى با فربد ندارى؟"
درحالى كه نمى توانستم مستقيم تو صورتش نگاه كنم،با شرم سرم را به زير انداختم و گفتم:"نه،چه مشكلى؟ همه چيز خوب پيش ميره.شما خيالتون راحت باشه!" و فورا به آشپزخانه رفتم تا وسايل چاى را آماده كنم.
با وجودى كه مى دانستم هيچ كدام از حرفهايم را باور نكرده بودند.اما نمى دانم چرا تا اين حد سعى در خوب جلوه دادن فربد داشتم.بيچاره پدر و مادرم! اصلا دلم نمى خواست ذهنيتشان را نسبت به فربد خراب كنم.
ظرف ميوه و شيرينى را مرتب كردم و مجددا به هال برگشتم و گفتم:"بعد از اين همه مدت كه اومدين اينجا،نوشين و بابك رو هم نياوردين! لااقل كاشكى بعدازظهر اومده بودين كه بچه ها رو هم مى آوردين.اگه نوشين از مدرسه تعطيل بشه و بياد خونه بفهمه اومدين اينجا،حسابى پكر مى شه."
مادر در حالى كه خودذش را روى مبل جا به جا مى كرد،در جواب گفت:"زحمت نكش،دخترم! ما بايد زودتر بريم.باورت نمى شه هنوز ناهار درست نكردم.از بس نگرانت بودم،دست و دلم به كار نمى رفت."
"وا مگه من مى ذارم كه شما برين.بابا خودش مى ره دنبال بچه ها،منم به فربد تلفن مى كنم كه براى ناهار بياد.اصلا حرف رفتن رو نزنين كه حسابى دلخور مى شم.تازه اگه فربد هم بفهمه،ناراحت مى شه."
پدر پا درميانى كرد و گفت:"نه،دخترم! فكر منو هم بكن.من بايد زودتر برم سر كار.الان هم به هواى خريد اومديم اينجا،و الا كلى كار عقب افتاده دارم كه بايد زودتر انجامش بدم.خب ببينم،آقا فربد براى ناهار مى آد خونه؟"
"نه،نمى آد.من هر روز تنها ناهار مى خورم.البته يه وقتها هم مادر فربد صدام مى كنه بالا،ولى خودم اينجا تنهايى راحت ترم.اما در عوض عصرها زودتر مى آد خونه."
مادر در حالى كه ياد مطلب مهمى افتاده بود،يك دفعه بى توجه به حرف من گفت:"راستى تا يادم نرفته مادر بهت بگم فردا قراره زن دايى ت اينها به همراه عروس و دخترش بيان اينجا ديدنت.البته حسابى از دستت دلخور بودن.مى گفت تو اين چند روزى كه اومديم اصفهان هنوز عروس خانومو زيارت نكرديم.مى خواد كادوى عروسى تو بده!"
با دلخورى نگاهى به مادرم انداختم و گفتم:"ولى اونها كه حتى براى اومدن به عروسى هم به خودشون زحمت ندادن،حالا مى خوان كادو بيارن؟"
"اتفاقا مادر خودش هم خيلى ناراحت بود.در ضمن،خيلى هم عذرخواهى كرد.مى گفت به خاطر امتحان بچه ها نتونسته بياد خب مادر جون توقعى هم نيست.از تهران تا اصفهان كلى راهه.مردم خسته مى شن به خاطر يه عروسى اين همه راه رو بيان و برگردن."
بعد در حالى كه به سرعت چايش را سر مى كشيد،رو به پدر كرد و گفت:"خب،آقا من آماده ام! ظهر شد الان سر و كله نوشين و بابك پيدا مى شه."
بعد صورتم را بوسيد و مجددا گفت:"يادت نره مادر فردا بعداز ظهر زن دايى ت اينها مى آن.اگه كارى دارى يا مى خواى خريد كنى،زودتر انجام بده."
با نگرانى گفتم:"پس شما چى؟مگه باهاشون نمى آى؟"
مادر لبخندى زد و گفت:"چرا،دخترم! نگران نباش منم با نوشين مى آم!
شايد زودتر اومدم تو ناراحت نباش." و بعد با عجله هر دو بدون اينكه حتى ميوه اى بخورند،خداحافظى كردند و رفتند.
با رفتن آنها،غم عالم به دلم سرازير شد.بغض به شدت گلويم را مى فشرد.هيچ راه گريزى نداشتم.گوشه اى از اتاق نشستم و به حال زار و غريبم گريستم.آه،خداى من! چقدر دلم براى آن وقتها تنگ شده بود چقدر آرزو داشتم يك روز از صبح زود برم پيششان و تا خود شب كسى با من كارى نداشته باشد! ولى اين غير ممكن بود!
توى اين يك ماهى كه ازدواج كرده بوديم فقط دو بار به ديدن پدر و مادرم رفته بودم.آن هم يك بار موقع مادر زن سلام كه فربد با آن همه الم شنگه بالاخره راضى شد و مرا برد،يك بار هم حدود دو هفته پيش بود آن هم با كلى شرط و شروطى كه گذاشته بود.قبل از حركت رو به من كرد و گفت:"ببين،غزاله! حرفهاى شب عروسى كه يادت نرفته.من از اصلا از حرفهاى خاله زنكى بازى خوشم نمى آد.اگه دوست دارى تو رو ببرم خونه بابات،بايد بهم قول بدى از بغل دستم تكون نخورى.حتى براى كمك كردن هم از جات جم نمى خورى.يه وقت نبينم برى تو آشپزخونه و گزارشات رو تحويل مادرت بدى.همين طورى هم ما تو زندگى مون مشكل داريم،ديگه حوصله مادرت رو ندارم كه مدام بهت چيز ياد بده.حالا هم اگه قول بدى از كنار دستم تكون نخورى،مى برمت و الا خودت مى دونى."
و من احمق هم كه مثل سگ ترسيده بودم،به او قول دادم تحت هيچ شرايطى از كنارش دور نشوم.بله،اين هم يك شب مهمانى رفتن من به خانه پدر و مادرم بود كه بيشتر از دو ساعت طول نكشيد و بلافاصله بعد از صرف شام خداحافظى كرديم و برگشتيم.
آن روز هم كه براى اولين بار پدر و مادرم به ديدنم آمده بودند،حتى به يك ساعت هم نكشيده رفته بودند.تا عصر حسابى حالم گرفته بود،ولى از ترس اينكه مبادا فربد به پاى آمدن پدر و مادرم بگذارد فورا مشغول درست كردن شام شدم و بعد همه جا را مرتب كردم.اول از همه دوش گرفتم تا آثار پف كرده چشمانم از بين برود.بعد هم با كلى آرايش تقريبا به حال عادى بازگشتم.
با شنيدن صداى در،از پنجره نگاهى به حياط انداختم.فربد بود،اما برخلاف هميشه كه اول به دست بوسى پدر و مادرش مى رفت،آن شب مستقيم آمد پايين.من كه خيلى خوشحال شده بودم،به استقبالش رفتم و گفتم: "سلام! خسته نباشى ! چه عجب زود اومدى؟"
با اكراه جواب سلامم را داد و بدون كوچك ترين حرفى،در حالى كه لباسهايش را عوض مىكرد،به سمت دستشويى رفت.به خودم گفتم: خدا امشب رو بخير بگذرونه! ديگه چه خبر شده كه من ازش بى اطلاعم!
از دستشويى بيرون آمد و همان طورى كه دست و صورتش را با حوله خشك مى كرد،با اخم و قيافه اى عبوس گفت:" امروز خوب خلوت كرده بودى! حالا ديگه وقتى من نيستم مهمون دعوت مىكنى؟"
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:"مهمون دعوت كردم؟هيچ معلومه چى دارى مى گى،فربد؟من كى مهمون دعوت كردم؟"
"نه،اونها مىخواستن برن خريد سر راهشون هم اومدن يه سرى به من زدن.اين ديگه سؤال و جواب نداره كه!"
درحالى كه حسابى از جوابم تعجب كرده بود،گفت:"يعنى اين درسته كه اونها ساعتى بيان به دخترشون سر بزنن كه من خونه نباشم.نمى تونستن شب بيان كه منم از سر كار برگشته باشم؟"
با ناراحتى جواب دادم:" اصلا تو از كجا فهميدى كه اونها امروز اينجا بودن؟"
در حالى كه به تته پته افتاده بود،خودش را جمع و جور كرد و گفت:"يه بار بهت گفتم من از همه اتفاقاتى كه تو اين خونه مى افته،با خبرم.پس بهتره خودت رو به اون راه نزنى!"
تازه همه چيز كاملا دستم آمد.با عصبانيت گفتم:"كافر همه را به كيش خود پندارد! تو از بس خودت تحت تأثير خونواده ت هستى و مدام دارن پُرت مى كنن،حتى مى ترسى كه من با پدرم و مادرم رو به رو بشم.مىدونى چرا؟ فقط به خاطر اينكه فكر مى كنى همه مثل خودت و پدر و مادرت بىكارن! نه خير،آقا فربد! اينهارو اشتباه به عرضتون رسوندن.بنده نه كسىرو دعوت كردم،نه مهمونى هفت دولت گرفتم.در ضمن،پدر و مادرم هم نمىدونستن كه براى ديدن دخترشون بايد اول از هفت خوان رستم بگذرن و اجازه رسمى از داماد عزيزشون دريافت كنن!"
"خوبه خوبه!براوو! پيشرفت كردى! اينها درسهاى امروزت بوده؟نه،زياد هم بد نيست.خوب حاضر جواب شدى!"
من كه نگران مهمانى فردا بعد از ظهر بودم و اصلا دلم نمى خواست وضع را از اينكه بود خراب تر كنم،به حالت تسليم رو به او كردم و گفتم:
"آخه تو چت شده،فربد؟تو كه اين طورى نبودى؟ مگه تو اين يه ماهه كه ما ازدواج كرديم چه موضوع خاصى پيش اومده كه من ازش بى خبرم.تو كه هرچى گفتى من قبول كردم.حالا واقعا امروز از من چه توقعى داشتى؟بايد تو صورت پدر و مادرم نگاه مى كردم و مى گفتم به چه حقى وقتى شوهرم خونه نيست،براى ديدنم اومدين؟واقعا اين درسته؟"
فربد كه نسبتا آروم شده بود،دستىبه ريش و سبيلش كشيد و با ژشت مردانه اى،پيروزمندانه نگاهم كرد و گفت:"نه،ولى از اين به بعد مى تونى بهشون بگى ساعتهايى كه خودم خونه بودم براىديدنت بيان!"
بلافاصله از فرصت استفاده كردم و گفتم:"اتفاقا عزيزم فردا عصرى قراره برامون مهمون بياد!"
با تعجب نگاهم كرد و گفت:"مهمون؟"
"آره! زن دايى م اينها از تهران اومدن،خواستن بيان ديدنمون.مادر هم به خاطر همين مسئله امروز اومد اينجا كه مارو در جريان بذاره."
در حالى كه رو دست خورده بود،با غيظ و ناراحتى رو به من كرد و گفت:"فعلا شامو بردار بيار،ديگه حوصله فكر كردن مهمونى فردارو ندارم!"
فرداى آن روز به خاطر خريد ميوه و شيرينى فربد ديرتر از هميشه سر كار رفت و به جاى او پدرش صبح زود سر كار رفته بود.البته اين هم يكى از شگردهاى فربد و خانواده اش بود كه هميشه جلوى افراد غريبه به خاطر خودنمايى و ظاهرسازى هم كه شده بود آبرودارى مىكردند،ولى در عوض در خفا جبران همه چيز را مى كردند.
با رفتن فربد،حسابى مشغول كار شدم.اول از همه ميوه ها را شسمت و مرتب در ظرف پايه دار كريستال چيدم.بعد هم شيرينيها را به ترتيب در شيرينى خورى جا دادم.همه جا مرتب و به طرز چشمگيرى تميز شده بود.مدام دور خودم مىچرخيدم تا مبادا چيزى كم و كسرى داشته باشد.صبح فربد قبل از رفتن چنديد بار تأكيد كرده بود كه هر وقت مهمانها آمدند،مادرش را صدا بزنم پايين.و من با وجودى كه دوست داشتم با مهمانهايم تنها و راحت باشم،ولى با اين وجود به خاطر اينكه فربد از دستم ناراحت نشود قبول كردم.
طرفهاى ظهر شده بود كه يك دفعه آقاى اصفهانى از سر كار بازگشت و يك راست آمد طبقه پايين.در حالى كه به شدت دست و پايم را گم كرده بودم،تقريبا با لكنت و شرم و حيايى خاص گفتم:"سلام،بابا جون! خيلى خوش اومدين! چه عجب از اين طرفها! بفرمايين! بفرمايين بشينين تا براتون شربت بيارم!"
با خوشرويى لبخندى زد و وارد سالن شد.همان طور كه با نگاهش همه جا را مى كاويد،گفت:شنيدم امروز مهمون دارى!"
خنديدم و گفتم:"آه،بله! شرمنده! ببخشين كه فربد امروز كمى دير اومد سر كار.رفته بود خريد كنه."
همان طورى كه در سالن قدم مى زد،انگار اصلا حرفهاى مرا نشنيده،دستى به روى ميز پذيرايى كشيد تا ببيند گرد و غبار دارد يا نه.با تعجب نگاهش كردم و به سمت آشپزخانه رفتم تا برايش شربت بياورم،اما با اين وجود از داخل آشپزخانه هم متوجه حركاتش بودم.تك تك مبلها را وارسى كرد و به تمامى ميزها دست كشيد.مدام قدم مى زد و همه جا را وارسى مى كرد.حسابى دست و پايم را گم كرده بودم.ليوان شربت را بدون پيش دستى توى سينى گذاشتم و با عجله از آْشپزخانه بيرون آمدم.با ديدن من در حالى كه روى مبل مى نشست،لبخندى زد و گفت:"خوبه همه جارو تميز كردى!"
با سادگى بدون اينكه بهم بر بخورد،لبخندى زدم و شربت را تعارف كردم.در حالى كه ليوان شربت را از توى سينى برمى داشت،يك دفعه يادم افتاد كه پيش دستى نياوردم.با عجله به آَشپزخانه رفتم و بلافاصله با بشقاب كوچكى برگشتم و آن را زير ليوان شربت قرار دادم و با پوزش رو به پدر فربد كردم و گفتم:"ببخشين،هول شدم فراموش كردم بشقاب بيارم!"
با اكراه لبخند سردى روى لبانش ماسيد و گفت:"ترسيدى يه كمى شربت روى ميزت بريزه كه پريدى بشقاب آوردى؟ نترس! ميزت كثيف نمى شه!"
با شنيدن اين حرف،در حالى كه رنگ از صورتم پريده بود،هاج و واج و متحير نگاهش كردم.اولش فكر كردم داره با من شوخى مى كنه،ولى وقتى خيلى جدى از روى مبل بلند شد و به حالت عصبانيت رو به من كرد و گفت:"از بابت شربت خيلى ممنون!" و بلافاصله از در خارج شد،متوجه شدم كه نه كاملا همه چيز جدى است.
يك دفعه عرق سردى روى تنم نشست.از شدت ترس تمام تنم به رعشه افتاده بود.به خودم گفتم:خدايا،يعنى من كار زشتى انجام دادم؟
ما هميشه عادت داشتيم به خاطر احترام به مهمان ليوان شربت يا آب را داخل بشقاب مى گذاشتيم و تعارف مى كرديم.من هم فقط به همين منظور اين كار را انجام داده بودم،نه چيزى غير از اين.
تا بعدازظهر كه مهمانها به اتفاق مادر و نوشين آمدند،حال خودم را نمى فهميدم.از ترسم بلافاصله مادر فربد را صدا زدم كه بيايد پايين.مادر در حالى كه متوجه رنگ و روى پريده ام شده بود،قبل از آمدن مادر فربد مرا به گوشه اى از آشپزخانه كشاند و گفت:"چته؟چرا انقدر رنگ و روت پريده مادر؟"
در حالى كه بغض گلويم را مى فشرد،طاقت نياوردم و همه چيز را بى كم و كاست برايش تعريف كردم و در ادامه گفتم:"يعنى مادر،من واقعا كار بدى انجام دادم؟"
با تعجب گفت:"نمى دونم والله مادر چى بگم! حالا عيب نداره،نمىخواد اين قيافه رو به خودت بگيرى.جلوى مهمونها بده."
در همين وقت،مادر فربد از راه رسيد و در حالى كه با مهمانها روبوسى مى كرد،پس از خوشامدگويى روى مبل لم داد.بلافاصله به استقبالش رفتم و گفتم:"چه عجب،مادر جون! تشريف آوردين پايين! مگه اينكه ما مهمون داشته باشيم!"
به سردى لبخند تمسخرآميزى زد و با اكراه جواب داد:"خيلى ممنون! ما كه هر روز همديگه رو مى بينيم!"
مادر كه متوجه برخورد او شده بود،بلافاصله حرف تو حرف آورد و گفت:"راستى،حال حاج آقا چطوره؟زيارتشون نمىكنيم؟"
اين بار لبخند استهزاآميزى زد و گفت:"خوبن! اتفاقا پيش پاى شما اينجا بودن وحسابى پذيرايى شدن!"
مادر كه متوجه متك پرانى اش شده بود،بدون اينكه به روى خودش بياورد،گفت:"خيلى خوش اومدن! اينجا منزل خودشونه!"
بعد بلافاصله شروع به صحبت با زن دايى و بقيه مهمانها كرد.بيچاره نوشين كه حسابى دلش برايم تنگ شده بود،لحظه اى چشم از من بر نمى داشت و مدام حركاتم را زير نظر داشت و تا لحظه اى تنها گيرم مى آورد،شروع مى كرد به قربان صدقه رفتنم و مى گفت:"تو نمىخواد كارى بكنى،خودم از همه پذيرايى مى كنم!"
صورتش را بوسيدم و گفتم:"تو خيلى مهربونى،نوشين جون! انشاءا.. عروسى ت خودم جبران كنم."
بالاخره پس از دو ساعتى مهمانها عزم رفتن كردند.بيچاره مادر كه حتى نتوانسته بود كلامى با من حرف بزند،فقط با چشم و ابرو مدام مرا دعوت به آرامش مى كرد.با رفتن مهمانها،مادر فربد مجددا روى مبل لم داد و منتظر باز كردن كادوها شد.من كه ديگر نسبتا به اخلاقش خو گرفته بودم،فورا شروع به باز كردن كادوها كردم.
وقتى خوب آنها را برانداز كرد،لبخندى زد و به حالت سردى گفت:"مباركت باشه! دستشون درد نكنه! حالا چرا زحمت كشيدن!"
بعد بى آنكه منتظر جوابم باشد،بلافاصله از جايش بلند شد و گفت:"من ديگه بايد برم! باباجون بالا تنهاس!" و فورا خداحافظى كرد و رفت.
با رفتنش،نفس عميقى كشيدم و گوشه اى از هال روى زمين ولو شدم.اصلا حوصله هيچ كارى را نداشتم.نزديك آمدن فربد بود و من هنوز شام درست نكرده بودم.به سختى و هر جان كندنى كه بود مجددا از جا بلند شدم و شروع به جمع آورى بشقابهاى ميوه و شيرينى كردم.بعد كادوها را مرتب گوشه اى از سالن گذاشتم و به آشپزخانه رفتم.اول از همه ترتيب شام را دادم.هيچ دلم نمى خواست حرف و حديثى پيش بيايد.بعد هم شروع به شستن ظرفها كردم.آن قدر مشغول كار بودم كه اصلا متوجه نشدم از ساعتى پيش فربد آمده خانه و به طبقه بالا رفته.
وقتى از كار فارغ شدم،وارد هال شدم تا كمى خستگى در كنم كه يك دفعه چشمم به ساعت افتاد.نزديك هشت شب بود و هنوز فربد برنگشته بود با نگرانى به سمت در رفتم.مى خواستم از تو پله ها سرك بكشم كه يك دفعه صداىدر بلند شد.بلافاصله برگشتم تو و منتظر شدم.چند دقيقه اى نگذشته بود كه فربد با شتاب دستگيره در را چرخاند و وارد شد و بدون مقدمه اىرو به من كرد و گفت:"اين چه كارى بود كه كردى؟تو خجالت نمى كشى؟هنوز آداب معاشرت بلد نيستى؟ پس پدر و مادرت بهت چى ياد دادن؟من امشب از خجالت جلوى پدرم آب شدم.پس كى مى خواى اين چيزهارو ياد بگيرى.فقط بلبل زبونى رو بلدى.همين الان مى رى بالا از پدرم عذرخواهى مى كنى.فهميدى چى گفتم؟منم باهات نمى آم.خودت تك و تنها مى رى! زود باش!"
در حالى كه از شدت ترس تمام وجودم مى لرزيد،با صداى لرزانى گفتم:"آخه براى چى؟مگه من چى كار كردم؟"
"ها ها ها! تازه مى گه من چىكار كردم! حالا نمىخواد مظلوم نمايى كنى.زود برو بالا از پدرم عذرخواهى كن.من اصلا حوصله اين بى احتراميهاى تورو ندارم."