بالاخره همه یه روزی ازدواج میکنن و میرن سر خونه و زندگی شون.تو هم یکی مثل همه!تازه اگه هم آدمهای خوبی نباشن ما هم اجباری برای شوهر کردن تو نداریم.ولی میخوساتم قبل از هر چیزی چند مطلب رو بهت یادآور بشم.این طوری که حاج آقا به عزیز جون گفته اینها خونواده خوبی هستن.سه تا دختر دارن و یه پسر.پدرش هم از اول زیر پر و بالش رو گرفته و از لحاظ شغلی تأمینش کرده.پدرش تو بازار فرش فروشها یه مغازه دو دهنه فرش فروشی داره.پسره هم ور دست خودشه.یه خونه ویلایی دو طبقه هم تو چهارباغ دارن که قراره عروسشون رو اونجا ببرن و پیش خودشون زندگی کنه.البته طبقات از هم مجزا هستن و مشکلی پیش نمی آد.
«خواستم بهت بگم فردا شب اگه حرفی صحبتی پیش اومد با خود پسره صحبت کردی مبادا یه وقت ساز مخالفت بزنی بالاخره همه جوونها که از اول مستقل نیستن.بالاخره بعدا خودش خونه میخره و از پدر و مادرش جدا میشه.در هر صورت هرچی که گفتن تو قبول کن.تو هنوز بچه ای و خیر و صلاح خودت رو نمیدونی بهتره به حرفام بیشتر توجه کنی.بخت و اقبال همیشه یه بار در خونه آدمو میزنه!»
به علامت تأیید سری تکان دادم و گفتم:«چشم!حالا اگه با من کاری ندارین میخوام برم استراحت کنم!»
بعد بی آنکه منتظر پاسخ بمانم به سرعت بع سمت اتاقم رفتم و درحالی که در را از پشت قفل میکردم روی تختخواب ولو شدم.
فصل 4
دل تو دلم نبود.ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم.از شدت دلشوره سرم داشت میترکید.مدام دستهایم را به هم میمالیدم.چندین و چند بار جلوی آیینه رفتم و خودم را برانداز کردم.انگار یک شبه کلی قیافه ام تغییر کرده بود به شکلی که وقتی خودم را در آیینه میدیدم لذت میبردم.
با وسواسی که مادر به خرج داده بود بهترین بلباسم را پوشیده بودم.موهای مشکیکه تقریبا تا روی شانه ام میرسید به شکل بسیار خوش حالتی سشوار کشیده شده وبد.آرایش ملایمی در چهره ام موج میزد.از خودم متعجب بودم.هیچ وقت خودم را با این شکل و قیافه ندیده بود.علامت رضایت در چهره مادر و پدرم آشکار بود.
مادر حسابی زحمت کشیده بود.چندین رقم میوه و شیرینی و شربت و چای تدارک دیده بود.همه چیز در حد خودش مرتب و با سلیقه چیده شده بود و مشکلی در کار نبود.پدربزرگ و مادربزرگ هم که از چند ساعت جلوتر آمده بودند همه در سالن پذیرایی منتظر آمدن مهمانها بودند.بیچاره نوشین در اتاقش حبس شده وبد.از قبل به او سفارش کرده وبدند که حق ندارد جلوی خواستگار بیاید.
درحالی که برای آخرین بار خودم را جلوی آیینه برانداز میکردم آهسته و پاورچین پاورچین به اتاق نوشین رفتم.بیچاره دمق روی تختخواب افتاده بود و حال و حوصله نداشت.تا مرا دید بلند شد و روی تختخوابش نشست و گفت:«هنوز نیومدن؟»
به حالت منفی سری تکان دادم و گفتم:«نه!تا اونها بیان و برن من زنده به گوور شدم.راستی نوشین!به نظرت چی میشه؟من اصلا آمادگی ازدواج رو ندارم!»
نوشین خنده شیطنت باری کرد و گفت:«اوه!هیچ اتفاقی نمی افته!اصلا تو چرا انقدر نگررانی؟شاید باورت نشه ولی من آرزو داشتم جای تو باشم!»
با تعجب نگاهش کردم.با وجودی که یک سر و گردن از من بلند تر و خوش قامت تر بود ولی فقط سیزده سال داشت.با خنده گفتم:«اوه خواهر کوچولوی من!تو که هنوز خیلی بچه ای!با وجودی که میدونم تو مثل من نیستی و خوب میتونی گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون ولی بهت نصیحت میکنم حالا حالاها فکر ازدواج رو از سرت بیرون کن و فقط به ادامه تحصیل فکر کن...»
هنوز کاملا صحبتم به پایان نرسیده بود که صدای طنگ در بلند شد.مادر سراسیمه رو به پدر کرد و گفت:«آقا شما جواب بده!»
پدر با همان حالت شوخ طبع و خونسردی که داشت از جا بلند شد و درحالی که از پشت آیفون سلام و احوالپرسی میکرد با احترام خاصی در را باز کرد و خودش فورا به سمت حیاط رفت تا از مهمانها استقبال کند.من و نوشین که هردو حسابی دستپاچه شده وبدیم هرکدام گوشه ای از پرده اتاق را کنار زدیم البته به طوری که دیده نشویم و با کنجاوی به در حیاط خیره شدیم.اول سه نفر خانم چادر مشکلی وارد حیاط شدند.پشت سرشان مرد جا افتاده و مسنی وارد شد که هیکل دذشت و زمختی داشت و بعد از او پسر جوان و نسبتا خوش لباسی با قد و اندامی متوسط درحالی که سبد گل کوچکی در دست داشت با پدر شروع به سلام و احوالپرسی کرد.چشم از داماد برنمیداشتم و همان طوری که نزدیک در ورودی هال میشد نگاه خریدارانه ای به سرتاپایش انداختم.کت و شلوار طوسی خوش دوختی پوشیده بود.موهای مشکلی و مجعد که به طرز قابل توجهی کوتاه و مرتب شده بود.صورتی کشیده و سبزه رو با ته ریشی جوان پسند که به شدت با ترکیب چهره اش هماهنگی داشت.البته از فاصله ای که من بودم بیشتر از این چیزی نمیشد تشخیص داد ولی با این حال ظاهرا از شکل و شمایل خوبی برخوردار بود و بالاخره با استقبال گرمی که پدربزرگ از آنها کرد با سلام و احوالپرسی وارد سالن پذیرایی شدند.صدای خوشامدگویی مادر و همین طور مادربزرگم بلند بود.البته حالا دیگر من فقط صداها را میشنیدم و جرئت بیرون رفتن از اتاق را نداشتم.
وقتی وارد سالن پذیرایی شدند مطمئن شدم که دیگر جلوی دید نیستم.آهسته و پاورچین در اتاق را باز کردم و خودم را به آشپزخانه رساندم.مادر که باری اولین بار بود همچون جلسه معارفه ای را میزبانی میکرد حسابی دست و پایش را گم کرده بود و مدام دور خودش میچرخید.سراسیمه به آشپزخانه آمد و درحالی که نگاهم میکرد با نگرانی گفت:«یادت نرفته که مادر بهت چی گفتم!مواظب حرف زدنت باش.در ضمن هر وقت صدات کردم یه سینی چای بریز بیار.»
از شدت اضطراب دستهایم را به هم مالیدم و سری به علامت تأیید تکان دادم و زیسر لب چشمی گفتم.صدای حاج آقا اصفهانی که بسیار گرم و خودمانی با لهجه شیرین اصفهانی با پدربزرگ گپ میزد به گوش میرسید.در دل با خودم گفتم:نکنه پسرشون هم مثل خودشون با لهجه غلیظ اصفهانی حرف یزنه؟وای اون وقت دیگه کارم دراومده و تو فامیل حسابی انشگت نما میشم!
باو وجودی که در اصفهان به دنیا آمده بودم ولی من هم مثل پدر و مادرم ساده و روان با لهجه تهرانی صحبت میکردم.
بالاخره کم کم مجلس از اون شور و التهاب افتاد و صداها نسبتا کمتر شد ولس صدای صحبت خانمها که بیشتر به صورت پچ پچ کردن بود به گوش میرسدی.چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بلند مادرم که بسیار مهربان و دلنشین بود به گوش رسید:«غزاله جون!دخترم!چایی بیار.»
و چند لحظه ای نگشته بود که خودش سراسیمه به آشپزخانه آمد.انگار کاملا میندانست که این کار کوچک هم از من ساخته نبود و خودش تندتند شروه به ریختن چای کرد.درحالی که زانوانم از شدت ترس میلرید سینی چای را از دستش گرفتم و با همراهی مادرم وارد سالن شدم و زیر لب سلام کردم.با ورودم همه نگاهها به سمت من چرخید.چند ثانیه ای سکوتی سنگین برقرار شد و بلافاصله پشت سرش جمع شروع به سلام و احوالپرسی کردند.چشمانم سیاهی میرفت ولی با هر جان کندنی که بود چای را تعارف کردم.وقتی جلوی فربد رسیدم درحالی که نگاه خریدارانه ای به من می انداخت فنجانی چای برداشت و تشکر کرد.
پس از تعارف چای روی صندلی ای که مادر اشاره کرده بود نشستم.لابد میخواستند کاملا جلوی دید فربد باشم و این طوری ما بهتر میتوانستیم همدیگر را دبد بزنیم.همه نگاهها به طرفم چرخیده بود.سرم را پایین انداخته وبدم و جرئت نفس کشیدن نداشتم.چند دقیقه ای مجلس به همین شکل اداره شد تا بالاخره پدر فربد مهر سکوت را شکست و رو به پدربزرگ کرد و گفت:«بله حاج آقا!همون طوری که خودتون خبر دارین ما همین یه پسر رو داریم که میخوایم به امید خدا سر و سامونش بدیم و براش دست بالا کنیم.البته آقا فربد سه تا خواهر هم داره که دوتاشون ازدواج کردن و رفتن.این آخری هم داره دانشگاه میره و درس میخونه که اگه خدا خواست و این وطلت سر گرفت بعدا اونها رو هم میبینین.امروز فعلا جلسه بزرگان بوده و ما به اتفاق حاجیه خانم و خاله خانومها مزاحمتون شدیم!»
با شنیدن این حرف ناخودآگاه به خانمهای چادری که گوشه ای ازز سالن نشسته وبدند افتاد.هر سه نفر خیره و براق مرا برانداز میکردند.یک دفعه از شدت ترس دلم فرو ریخت.درحالی که گره روسری ام را محکم میکردم مجددا سر به زیر انداختم و به صحبتهای پدر فربد گوش کردم.البته بیشتر همان حرفهای تکراری مادرم بودم.بعد هم با تأکید رو به پدربزرگم کرد و گفت:«حاج آقا من زیر پر و بال همه بچه هامو گرفتم و البته آقا فربد که جای خود داره.تا قبل از اینکه سربازی بره پیش خودم تو حجره کار میکرد و وردست خودم بود.الان هم یه سالی میشه سربازیش تموم شده باز هم پیش خودمه و با هم کار میکنیم.»
آنقدر که به سر و وضع و لباس پوشیدن پدر فربد توجه داشتم اصلا به حرفهایش گوش نمیکردم.تیپ و قیافه بازاری و زمخت و با شکمی برآمده که شلوارش را زیر آن با کمربند محکم کرده بود و با صوتری سبزه و خشن و آبله گون که چشمان نافذ و مرموزی داشت.نگاهم روی صورت فرید چرخید.به جز سبزگی پوستش هیچ شباهت ظاهری میان او و پدرش نبود و لابد از لحاظ چهره به مادرش رفته بود.
البته من هنوز تشخیص نداده بدم که از میان آن سه زن چادری کدام یک مادر فربد است ولی با اشاره ای که حاج آقا اصفهانی کرده بود خانم اول که همان ردیف خود حاج آقا نشسته بود مادر فربد بود که نسبتا هم از لحاظ ظاهری به فربد شباهت داشت.ولی برعکس فربد پوست سفید و روشنی داشت.روی هم رفته تیپ و قیافه فربد چندان هم بد نبود و حی بهتر از آن چیزی بود که در تصورم میگنجید و لابد از لحاظ چهره بیشتر به مادرش شباهت داشت تا به پدرش.این وسط طرف صحبت پدر فربد فقط پدربزرگ بود.انگار توی آن جمع فقط این دو نفر آدم بودند و بس و بقیه هیچ ارزشی نداشتند.به خصوص پدرم که اصلا مورد توجه پدر فربد قرار نگرفت.
بالاخره پس از یک سری صحبتهای معمول پدر و پدربزگم و همین طور اول از همه پدر فربد تصمیم بر این گرفته شد که من و فربد برای تبادل نظرات خود یک گفت و گوی خصوصی داشته باشیم.درحالی که سرخ شده بودم با شرم و حیایی خاص بدون اینکه به کسی نگاه کنم از جا بلند شدم و به سمت هال رفتم .پشت سرم بلافاصله فربد بلند شد و مرا همراهی کرد و از سالن پذیرایی خارج شدیم.
فربد که پسر محبوب و مؤدبی بود روی صندلی هال خودش را جا به جا کرد و این بار با خیال راحت به صورتم زل زد.درحالی که مدام رنگ به رنگ میشدم در سکوت سر به زیر انداختم.پس از چند ثانیه ای که به نظرم چند اسعت شد بالاخره فربد مهر سکوت را شکست و گفت:«همون طوری که پدرم براتون گفتن من یه سالی میشه که سربازی روتموم کردم.بیست و دو سالمه و از خودم هم هیچ سرمایه ای ندارم.در ضمن از لحاظ شغلی هم تو حجره پدرم کار میکنم.البته پدرم همه جوره پشتیبانمه.از لحاظ مسکن هم پدرم یه منزل ویلایی تو خیابان چهار باغ بالا داره که طبقه زیرش خالیه و ما میتونیم از اونجا برای سکونت استفاده کنیم.البته دو سه تا پله میخوره و هم سطح با حیاط نیست ولی در عوض خیلی بزرگه و دارای امکانات خوبیه که اگه مورد پسند شما واقع بشه میتونیم در آینده اونجا زندگی کنیم.
«در ضمن لازم به ذکره که بگم من زیاد علاقه ای به درس خوندن نداشتم.به همین جهت هم تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوندم و پیش پدرم او حجره مشغول به کار شدم.سه تا خواهر هم دارم که دوتاشون از خودم بزرگ ترن و خواهر کوچیکم که مشغول درس خوندنه و دانشگاس.»
همانطور که صحبت میکرد به صورتش دقیق شدم.به نظر پسر بدی نمی آمد.چهره نمکین و جذابی داشت.خیلی زیبا نبود اما زشت هم نبود و تا حدود قابل توجهی از تیپ و قبافه خوبی برخوردار بود.به خوبی از چهره اش مشهود بود که اهل هیچ فرقه و برنامه خاصی نیست.طوری صحبت میکرد که انگار که همه چیز به پایان رسیده و ما رسما زن و شوهر شدیم.اصلا باورم نمیشد به این راحتی مورد پسند جوانی قرار گرفتهه باشم.حجب و حیایی خاص در صورتش موج میزد که ناخودآگاه به دل مینشست.
پس از مکثی کوتاه مجددا شروع به صحبت کرد و گفت:«از لحاظ شما تحصیلات من مهمه؟»
از این سؤال شوکه شدم و اصلا نمیدانستم چه جوابی باید بدهم.حتی جرئت نداشتم بگویم:«لبله چرا مهم نیست!تحصیلات برای هرکسی مهمه.به خصوص برای من که یه سال تا مرحله دیپلم و دانشگاه فرصت داشتم و در تب و تاب اون روز میسوختم.»
اما وحشت عجیبی سراسر وجودم را در بر گرفته بود.میترسیدم به قول مادر با کوچکترین کلامی همین به اصطلاح بخت و بالین بلند خود را از دست بدهم و در آینده کسی برای ازدواج با من پیش قدم نشود.من و من کنان جواب دادم:«خب میدونین!نه خیلی هم مهم نیست.بالاخره شما هم بی کار نبودین و تو بازار کار مشغول شدین.مهم اخلاق و شخصیت آدمهاس نه چیز دیگه.»
درحالی که از جوابم کاملا راضی به نظر میرسید شروع به سؤالاتی در رابطه با اینکه چند سالم است و چه کار میکنم کرد.
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:«شانزده سال دارم.سال سوم دبیرستان هستم و به غیر از امسال یه سال دیگه تا دیپلم در پیش دارم.»
بعد هم از خصوصیات خودم گفتم که زیاد علاقه ای به سر کردن چادر ندارم و بیشتر تمایل به مانتو و روسری دارم.لااقل میخواستم در این مورد تمام و کمال نظرم را بیان کنم.
با بی تفاوتی شانه اش را بالا انداخت و گفت:«از لحاظ من هیچ ایرادی نداره.همین اندازه که مشا پوشیده باشین و رعایت شئونات اخلاقی رو بکنین کافیه.»
بعد لبخند زیبا و جذابی زد و گفت:«خب اگه صحبتی ندارین بهتره بریم.همه منتظرن!»
شرمگین سر به زیر انداختم و بی هیچ پاسخی با رضا و رغبت از جا بلند شدم.
با رفتن مهمانها شور خانوادگی شروع شد.هرکسی یک حرفی میزد.
نشوین که از اتاقش بیرون آمده بود با اشتیاق خاصی رو به من کرد و گفت::«خب چطور بود؟با هم صحبت کردین؟»
مادر به من مجال صحبت نداد و با اشاره مرا به آشپزخانه برد و آهسته گفت:«چی شد؟پسندیدی؟چیزی نگفتی که ناراحت بشه؟»
با مظلومیت سری تکان دادم و گفتم:«نه حرف خاصی نشد.تقریبا همون حرفهایی که شما قبلا گفته بودی و پرش هم تو جمع تکرار کرده بود رو مطرح کرد.»
بعد مکث کوتاهی کردم و من و من کنان گفتم:«فقط نظرمو در مورد چادر سر کردن عنوان کردم!»
مادر با شک و تردید نگاهم کرد و گفت:«خب چی جواب داد؟»
«هیچی!حرف خاصی نزد.گفت هر طور مایلی»
مادر نسبتا خیالش راحت شده وبد نفس عمیقی کشید و گفت:«خدا رو شکر!گفتم نکنه یه وقت ناراحت بشه.الهی خوشبخت بشی مادر!معلومه که خونواده اضل و نسب داری هستن.درمورد کار و درآمدش هم مشکلی نیست.بالاخره پدرش هواش رو داره.تازه از همه مهم تر اینکه اول زندگی تو مستأجر نیستین و میتونین خوب بار خودتون رو ببندین.»بعد از آشپزخانه بیرون رفت و شروع به جمع آوری ظرفهای میوه و شیرینی کرد.
تا آخر شب همه حرفها دور و بر خانواده فربد چرخید.پدربزرگ به شدت پدرم را به این کار ترغیب میکرد و مدام از آقای اصفهانی و همین طور دست و دل بازی اش تعریف میکرد.به وطری که حسابی دل از کف پدر و مادرم بیرون رفته بود و احساس میکردند بخت بلندی به پیشانی دخترشان نشسته.
بابک که تازه از خانه دوستش آمده بود و از ماجرا بی اطلاع بود هاج و
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)