لیدا به طرف تلفنی که در همانجا کنار آرمان بود رفت. آرمان کمی خودش را جمع و جور کرد تا لیدا بتواند بنشیند.
قدرت تا صدای لیدا را شنید ، با صدای غمگین احوال پرسی کرد. لیدا گفت: بدجنسها شما چرا برایم تلفن نمی زنید؟ چقدر دلم برای همه ی شما تنگ شده است.
قدرت گفت: مونس شماره تلفنت را گم کرده بود و چقدر هم بخاطر همین گریه کرد. دیشب مادر، او شماره تلفن را که لای کت پدربزرگ بود پیدا کرد. چقدر همه خوشحال شدیم. از مونس شماره را گرفتم تا با شما حرف بزنم.
لیدا گفت: حال مونس چطوره؟ خیلی دلم برایش تنگ شده است.
قدرت با صدای گرفته گفت: من به خواستگاری مونس رفتم و حالا نامزد هستیم.
لیدا به ظاهر با خوشحالی گفت: وای قدرت جدی میگی! با این حرف چقدر خوشحالم کردی.
قدرت گفت: وقتی به تهران برگشتی هر چه تلاش کردم که فراموشت کنم نشد و برای اینکه تو تنها کسی باشی که عشقت را در سینه ام حفظ کنم تصمیم گرفتم با مونس که هیچ عشقی به او ندارم ازدواج کنم تا همیشه به یاد تو باشم.
لیدا با اخم گفت: قدت بس کن. می دانم که مونس تو را خوشبخت می کند.
قدرت گفت: بهت تلفن زدم که بگم هفته ی دیگه من و مونس با هم عروسی می کنیم. می خواهم که تو هم در جشن ما شرکت کنی تا شاهد بدبختی من باشی.
لیدا با دلخوری گفت: قدرت این حرف را نزن. تو تنها با مونس می توانی خوشبخت باشی. چقدرخوشحالم که تو با او ازدواج کردی. حتما مونس هم خوشحال است.
قدرت آهی عمیق کشید و گفت: لیدا من فقط به خاطر اصرار تو این کار را کردم. ولی ته دلم هنوز راضی به این کار نیست. تو منو مجبور به این ازدواج کردی. هر چه فکر کردم دیدم که فقط مونس مرا بخاطر خودم می خواهد و دوستم دارد. من فقط با محبت او ازدواج کردم، محبتی که تو از من دریغ کردی.
لیدا گفت: قدرت به تو قول شرف میدهم که در کنار مونس آرامش را به دست بیاوری. او می تواند عشق خودش را در سینه ی بی عاطفه ی تو جای دهد. فقط به او فرصت بده.
قدرت لبخند غمگینی زد و گفت: لیدا هنوز هم چشمهای قشنگت از جلوی چشمانم دور نشده است. هر شب به فکر تو می خوابم.
لیدا با اخم گفت: قدرت خواهش می کنم از من یک بت نساز.به حرفم گوش کن. هر چه بیشتر فکر من باشی بیشتر علاقه مند می شوی ،پس کمی هم به مونس فکر کن تا او در قلبت جا باز کند.
آرمان در حالی که با آقا کیوان حرف می زد، تمام حواسش پیش لیدا بود و آقا کیوان هم متوجه این موضوع شده بود و چشم غره ای به لیدا رفت تا زودتر صحبت را تمام کند.
قدرت با ناراحتی گفت: من مثل تو بی رحم نیستم و تا به این زودی فراموشت کنم. تو برایم مانند یک غریبه ی آشنایی بودی که از راه دور امدی و آشنایی عمیقی در قلبم به وجود آوردی و دوباره ترکم کردی.
لیدا لبخندی سرد زد و گفت: فقط کمی به قلب پاک و بی آلایش مونس فکر کن و با وجدان باش من هم هفته ی دیگه حتما به عروسی شما می آیم. سلام منو به مونس و پدربزرگ برسان و به مونس بگو که دلم خیلی برایش تنگ شده است. و بعد هر دو خداحافظی کردند.
وقتی لیدا گوشی را گذاشت ، آرمان رو به او کرد و با ناراحتی گفت: چه عجب صحبت شما تمام شد! یک لحظه فکر کردم که وجود مرا فراموش کرده ای.
لیدا نگاهی به صورت او انداخت. لبخندی زد و گفت: آخه یک ماه می شد که با هم صحبت نکرده ایم دلم برایشان تنگ شده بود.
آرمان اخمی کرد و گفت: انگار زیاد بدت نمیاد که با او هم صحبت شوی.
آقا کیوان پادرمیانی کرد و گفت: نه دکتر جان، دختر من خیلی مهربان است و اصلا از این کارهایش منظوری ندارد. دخترم قدرت را مانند برادرش می داند.
آرمان پوزخندی زد و گفت: بله می دانم مانند برادرش. و بعد نگاهی با اخم به لیدا انداخت.
لیدا لبخندی به او زد و گفت: این هفته عروسی مونس و قدرت است. انها مرا برای عروسی خودشان دعوت کرده اند. خیلی اصرار داشت که برای عروسی انها حضور داشته باشم.
آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد ولی چیزی نگفت. آقا کیوان گفت: پس این هفته به شمال می روی. خوش بحالت. شنیده ام عروسی های شمال خیلی جالب است.
لیدا با شیطنت نگاهی به آرمان انداخت و گفت:اگه آقای دکتر اجازه بدهند به شمال می روم وگرنه خودسرانه به شمال نمی روم چون دیگه من تنها نیستم که هر کاری دلم می خواهد بکنم.
آرمان از این طرز حرف زدن خوشش امد و نگاه دلنشینی به لیدا انداخت و گفت: اجازه نمی دهم تنها بروی. ولی بالاخره باید در عروسی این دو زوج جوان شرکت کنی.
در همان لحظع احمد از حمام بیرون آمد و در حالیکه موهای خیسش را با حوله ی کوچکی خشک می کرد نگاهی به لیدا انداخت. لیدا لبخندی به او زد که از چشم تیزبین لیدا دور نماند و ناگهان رنگ صورت آرمان به وضوح پرید. آقا کیوان باز متوجه ناراحتی او شد و برای اینکه سوءتفاهمی پیش نیاید گفت: لیدا جان نکنه باز برای احمد بیچاره نقشه کشیده ای که به او می خندی؟ نکنه باز می خواهی بلایی سرش بیاوری؟ و بعد رو کرد به آرمان و گفت: این دو خواهر و برادر خیلی سر به سر هم می گذارند. امروز لیدا روی احمد سس ریخته بود و احمد برای تلافی تمام سس را روی لیدا ریخت. از دست این دو نفر در خانه آرامش نداریم. فریبا و احمد که دیگه واویلا هستند. همش سر و صدایشان در خانه بلند است.
لیدا از اینکه اینطور آقا کیوان از او طرفداری می کرد لذت می برد و او را مانند پدرش دوست داشت.
احمد هم متوجه ناراحتی آرمان شدت و گفت: پدرجان من بیچاره جرأت ندارم به لیدا حرفی بزنم. سریع بلا سرم می آورد و رو کرد به آرمان و گفت:دکتر جان لطفا کمی گوش کشی درست و حسابی از این زن بدجنس خودت بکن تا اینقدر سر به سر من نگذارد.
شهلا خانم با خنده گفت: وای نه دکتر جان، با لیدا نمیشه شوخی کرد چون او مانند بمب یکدفعه منفجر می شود.
آرمان لبخندی زد و گفت: اگه ایندفعه شما را اذیت کرد کافی است به من بگوئید تا من با ایشون صحبت کنم.
لیدا نگاه جدی به آرمان انداخت و گفت: نکنه می خواهی تنبیه ام کنی؟
آرمان لبخندی زد و گفت:نه عزیزم من جرات این کار را ندارم.
همه به خنده افتادند. شهلا خانم زیر لب گفت: بیچاره دکتر!
آقا کیوان گفت: دکتر جان لطفا به لیدای ما چیزی نگو. دیدی که امروز برای دعوت خانم دکتر به نهار شما را چقدر عصبانی کرد و چه جوری تلافی آن را سرتان درآورد.
احمد خنده ای سر داد و گفت: وای دکتر جان نمی دانی که امروز ناهار، لیدا چقدر حرص خورد. نزدیک بود از حسادت منفجر شود.
دوباره همه به خنده افتادند. آرمان لبخندی زد و گفت: نمی دانم فقط زن من حسود است یا اینکه تمام زنها حسود هستند.
آقا کیوان با خنده گفت: دکتر جان خیالت راحت باشد که تمام زنها حسود و انتقامجو هستند.
شهلا خانم به شوخی چشم غره ای به آقا کیوان رفت. آقا کیوان با صدای بلند به خنده افتاد. آرمان رو به احمد کرد و گفت: به شما قول می دهم که دیگه اجازه ندهم زن بدجنس من شما را اذیت کند.
احمد با قیافه ای که ظاهر آرامی داشت گفت: خواهش می کنم لیداجان را از خودتان ناراحت نکنید. او عزیز همه ی ما است و او را دوست داریم.
آرمان لبخندی سرد زد و با کنایه گفت:بله، به وضوح پیداست که شما دو تا برادر بدجوری به لیدا خانم علاقمند هستید.
احمد متوجه کنایه آرمان شد. جا خورد، سرش را پائین انداخت و با یک معذرت خواهی کوتاه از پذیرایی رفت.
لیدا نگاهی به ارمان انداخت و او را پکر دید . آرمان از اینکه نمی توانست با نامزدش تنها باشد و با او صحبت کند احساس ناراحتی می کرد.آقا کیوان و شهلا خانم به بهانه ای از پذیرایی خارج شدند. لیدا آرام بلند شد و کنار آرمان نشست و گفت: امشب خیلی مرموز شده ای؟ مدام کنایه می زنی!
آرمان به مبل تکیه داده و گفت: عزیزم اجازه نمی دهم تنها به شمال بروی.
لیدا به شوخی گفت: خوب با آقا احمد می روم.
آرمان به شوخی اخم کرد و آرام نگاهی به صورت لیدا انداخت و گفت: اجازه ی این کار را هم نداری.
لیدا لبخندی زد و دست آرمان را گرفت، گفت: اگه به عروسی نروم آنها حتما ناراحت می شوند.
آرمان با ناراحتی گفت: چه زن خودخواهی هستی؟!باشه. اگه اینطور است من کارهایم را ردیف می کنم تا با تو به شمال بیایم.
لیدا با خوشحالی گفت: وای چقدر عالی. اینطور بیشتر به من خوش می گذرد چون دوست نداشتم تو را تنها بگذارم.
آرمان به خنده افتاد و گفت: ای بدجنس منتظر این حرفم بودی.و بعد ادامه داد: لیدا دوست ندارم با احمد و یا کس دیگه ای شوخی کنی. من از اینجور زنها اصلا خوشم نمی آید. تو دیگه شوهر داری و نباید اینطور رفتاری داشته باشی.
لیدا لبخندی زد و گفت:چشم سرورم.
آرمان لبخندی زد و گفت: ای دختره ی سیاستمدار بالاخره تو با اون زبان چرب مرا دیوانه می کنی.
لیدا نیشخندی زد و کمی به او نزدیک شد. آرمان نگاهی با اشتیاق به او انداخت و در حالی که دستش را روی شانه های او گذاشته بود گفت:لیدا اجازه بده عقدت کنم. با اینکه صیغه ات کرده ام ولی هنوز گوشه ی دلم خالی است و مدام نگران هستم. دوست دارم زن عقد کرده ام باشی.
لیدا به مبل لم داد . آرمان یک دستش را روی شانه های او گذاشت. لیدا در حالیکه پرتقال پوست می گرفت گفت: کمی طاقت داشته باش و حوصله به خرج بده. چرا اینقدر عجله داری؟ بهت که گفتم مادرم حتما باید سر عقد من حضور داشته باشد.
در همان لحظه آقا کیوان به اتاق امد. لیدا سریع بلند شد و با خجالت به آشپزخانه رفت. آقا کیوان لبخندی زد و رو به روی آرمان نشست. بعد از لحظه ای لیدا با سینی چای داخل پذیرایی شد و به آقا کیوان و بعد به آرمان تعارف کرد که آرمان رو به آقا کیوان کرد و گفت: فردا شب عروسی یکی از همکارانم است، می خواستم که اجازه بدهید لیدا جان را با خودم ببرم. از من و لیدا رسما دعوت کرده اند.
آقا کیوان به شوخی گفت: اجازه ی لیدا جان در دست شماست. زنت است و می توانی همین حالا او را به خانه ی خودت ببری و بعد لبخندی شیطنت آمیز زد. لیدا با دلخوری به آقا کیوان نگاه کرد. شهلا خانم با خنده گفت: چی چی؟! دست دختر ما را همینجوری بگیره و ببره!؟ دخترم را به همین راحتی به دکتر نمی دهم. حالا حالاها باید دنبال دختر گلم باشد.
همه زدند زیر خنده.لیدا با خوشحالی گفت:آفرین مادرجان.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و لبخندی زد و گفت: می دانم آخرش مجبور می شوم که تو را شبانه از رخت خوابت بدزدم.
دوباره شلیک خنده بلند شد. بعد از نیم ساعت آرمان به خانه شان رفت. وقتی آرمان رفت آقا کیوان احمد و لیدا را صدا کرد و گفت: خواهش می کنم جلوی آرمان اینقدر با همدیگر شوخی نکنید. او مرد زیرکی است و تمام حرکاتتان را زیر نظر دارد. من که می دانم شما بدون منظور شوخی می کنید ولی چون آرمان می داند که شما خواهر و برادر واقعی نیستید نمی تواند این حرکات را تحمل کند.
احمد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: خوب من چکار کنم؟لیدا به من خندید. منکه سرم توی کار خودم بود.
لیدا خندید و گفت: آخه با اون قیافه که تو پیش آرمان آمدی خوب معلومه که خنده ام می گیره.
احمد با اخم گفت: مگه قیافه ام چش است؟و به شوخی گفت: از نامزد تو که خوشگل تر هستم.
لیدا به شوخی چشم غره ای به احمد رفت. آقا کیوان و شهلا خانم زدند زیر خنده.
فردای آن شب، لیدا در حالی که لباس زیبایی به تن داشت و روسری را به طرز قشنگی که موهایش دیده نشود روی سر گذاشته بود همراه آرمان به عروسی رفت. خانم دکتری که لیدا در بیمارستان دیده بود در این جشن حضور داشت. لیدا و آرمان در گوشه ای از سالن پذیرایی روی صندلی نشسته بودند و به کسانی که در وسط سالن می رقصیدند نگاه می کردند. بعد از لحظه ای خانم دکتر به طرف آرمان آمد و از او دعوت به رقص کرد. آرمان دعوت او را رد کرد ولی او در حالی که کمی مست بود به اصرار او را بلند کرد.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت و با حرص لبخندی زد ولی آرمان ناراحت بود. خانم دکتر دستهایش را دور گردن آرمان حلقه زده بود و با آهنگ ملایمی می رقصید و آرمان با نگرانی هر لحظه یک بار به لیدا نگاه می کرد. وقتی لیدا را ناراحت دید ، دست دکتر را از روی گردنش به سرعت باز کرد و به طرف لیدا آمد. سر میز نشست و به لیدا نگاه کرد. لیدا لبخندی به او زد و گفت: خیلی بدجنس هستی.
آرمان دستش را روی دست لیدا گذاشت و گفت: واقعا متاسفم. خودت دیدی که او مست بود و با خود نبود. دست از سرم بر نمی داشت و مدام مزاحم من می شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)