مونس با ناراحتی گفت: خدا خیلی بهت رحم کرد که دوستانت به موقع تو را از دست آن جانورها نجات دادند وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت می آمد و با حالت موذیانه ادامه داد: ببینم نکنه از امیر خوشت می آید که موقع تعریف کردن از او لحن صدایت عوض شد و اشک در چشمهایت حلقه زد؟
لیدا لبخندی غمگین زد و گفت: خودتو لوس نکن. من فقط تعریفش را کردم و بس.
مونس به خنده افتاد. صدای مادربزرگ بلند شد و گفت: دخترها چقدر حرف می زنید. بگیرید بخوابید صبح باید زود بیدار شوید.
فردا صبح مادر بزرگ شیر تازه ی داغ سر سفره کنار پنیر و کره محلی گذاشته بود و لیدا با لذت آنها را می خورد. بین صبحانه لیدا با ناراحتی گفت: وای مونس اه تو به شالی زار بروی من تنها می مونم. حوصله ام در خانه سر می رود.
مونس لبخندی مهربان زد و گفت:دوست دارم که تو رو با خودم به شالی زار ببرم ولی می ترسم خسته شوی و اینکه آنجا خیلی کار دارم و نمی توانم به تو برسم. دوما ماشالله اینقدر خوشگلی که می ترسم زود تو را از من خواستگاری کنند.
لیدا به خنده افتاد و گفت: ای بدجنس، برای نبردن من به شالی زار چه بهانه ها جور می کنی!
مونس خندید. بعد از نیم ساعت مونس به سرکار رفت و لیدا به مادربزرگ در کار خانه کمک می کرد.
یک هفته گذشت و لیدا در کنار آنها احساس آرامش می کرد. غروبها وقتی مونس می آمد هر دو شوخی می کردند و می گفتند و می خندیدند.
مونس که از جریان امیر و لیدا با خبر بود، مدام سر به سر لیدا می گذاشت و او را اذیت می کرد. خیلی به هم علاقه پیدا کرده بودند. طولی که لیدا یادش رفته بود که برای چه موضوع به شمال آمده است.
یک شب که همه دور هم نشسته بودند لیدا رو به پدربزرگ کرد و گفت: بهتره از فردا به دنبال مادرم برویم. مدت یک هفته است که مزاحمتان هستم.
مونس با دلخوری گفت: این حرف را نزن. وجود تو در این خانه یک نعمت برایمان است. منکه خیلی خوشحال هستم.
پدربزرگ گفت: باشه . از فردا با هم به دهات اطراف می رویم. فقط باید اسم و فامیل مادرت را به من بگویی تا موقع پرس و جو بتوانیم راحت تر به دنبالش باشیم.
لیدا جا خورد و با ناراحتی گفت: ولی من نمی دانم فامیلی مادرم چی است.فقط می دانم اسمش مروارید است.
مونس لبخندی زد و گفت: اینکه ناراحتی نداره، می تونی از داخل شناسنامه ات فامیلی مادرت را به دست بیاوری.
لیدا با ناراحتی گفت: مشکل همینجاست. چون در شناسنامه ی من اسم مادر حقیقی ام نوشته نشده. مادربزرگم اجازه نداد اسم مادرم در شناسنامه ام باشد و اسم ماریا را در شناسنامه ام نوشته اند. مادربزرگم می گفت نباید اسم یک زن دهاتی در شناسنامه نوه عزیزش باشه. وای خدای من این مادربزرگم چطور توانست با زندگی من اینطور بازی کنه.
مونس گفت: وای چه مادربزرگ دیکتاتوری داشتی.
لیدا رو به مونس کرد و گفت: ببینم می تونی مرکز مخابرات را به من نشان بدهی؟
مونس گفت: آره، ولی الان مخابرات بسته است. بگذار برای فردا صبح با هم می رویم.
لیدا گفت: نه مزاحم کار تو نمی شوم. اگه آدرس بدهی خودم می روم.
مونس به شوخی اخمی کرد و گفت: تو اصلا مزاحمم نیستی. برای فردا مرخصی گرفته ام چون از روی که آمده ای وقت نکردم که تو را با خودم بیرون ببرم. می خواهم فردا را تا غروب با هم باشیم.
لیدا با خوشحالی گفت: وای عالیه! توی این هفته در خانه پوسیدم و صدایم هم درنیامد.
هر دو زدند زیر خنده. مونس به شوخی گفت: طفلک آقا امیر توی این یک هفته حتما دیوانه شده است. ولی حقش بود . چطور دلش آمد آن حرفها را به تو بزند.
لیدا گفت: دختر بس کن. او به اندازه ی کافی تنبیه شده است. و ادامه داد: مونس ، بهتره من و تو امشب را در حیاط بخوابیم. هوا خیلی خوبه.
مونس از این حرف استقبال کرد و هر دو شب را در حیاط خوابیدند. در حالی که در رختخواب دراز کشیده بودند و در سکوت به آسمان نگاه می کردند، لیدا به آرامی گفت: مونس تو تا به حال عاشق شده ای؟
مونس نفس عمیقی کشید و با لحن غریبی گفت: آره، ولی چه فایده!
و از ته دل آه سوزناکی کشید . لیدا از این طرز صحبت کردن او منقلب شد و با کنجکاوی پرسید: تو رو خدا برام تعریف کن.
مونس لبخندی تلخ زد و گفت: فکرش را نکن. قابل تعریف نیست.
لیدا با دلخوری گفت:خیلی بی معرفت هستی. من هر چه در دل داشتم برایت تعریف کردم. حتی موضوع امیر را هم به تو گفتم ولی تو همش طفره می روی. و بعد با ناراحتی غلتی زد و پشتش را به او کرد.
مونس کنار لیدا نیم خیز شد. لبخندی زد و گونه او را بوسید و گفت: حالا اینقدر برام ناز نکن. من امیر نیستم که برام ناز کنی.
لیدا لبخندی زد و گفت: مونس چقدر دوستت دارم. تو رو مانند یک خواهر می دانم . تو هم مانند اسمیت، مونس و همدم من هستی.
مونس دستی به موهای لیدا کشید و گفت: لیدا به خدا من خیلی به تو علاقه دارم. توی عمرم اینطور به کسی دل نبسته بودم.
لیدا گفت: بدجنس نشو. چرا حرف را عوض می کنی؟ برام تعریف کن.
مونس خندید و گفت: باشه عزیز من. فردا وقتی با هم به گردش رفتیم، بین راه برایت همه چیز را تعریف می کنم.
لیدا گفت: وای تا فردا چطور طاقت بیاورم؟ ولی باشه. تا فردا شب بخیر. و بعد لحاف را روی سرش کشید . مونس خنده ای کرد و لحاف را تا روی گردن بالا آورد.
فردا صبح ، بعد از صبحانه ، لیدا همراه مونس به مخابرات رفت . اول به شرکت عمو کوروش در ایتالیا تلفن زد ولی کسی گوشی را برنمی داشت، مجبور شد به تهران تلفن کند. فتانه گوشی را برداشت.وقتی صدای لیدا را شنید، با هیجان فریاد زد: لیدا جان تو کجا هستی؟ تو که همه ی ما را دیوانه کرده ای! همه نگرانت هستند. پدر و امیر به دنبال تو به شمال آمده اند تا تو را پیدا کنند.
احمد در خانه ما را دیوانه کرده است. بیچاره مادر از دوری تو داره دق می کنه. امیر مانند آدمهای گنگ و سرگردان می مونه. تا سه روز غذا نخورد. وقتی دید تماس نگرفتی، تصمیم گرفت به شمال بیاید و پدر هم با او آمد.
فتانه پشت سر هم حرف می زد و مجال صحبت کردن به لیدا نمی داد. خیلی نگران بود.لیدا گفت: فتانه جون تو چقدر حرف می زنی! من فقط تلفن زدم تا از شما شماره ی جدید عمو کوروش را بگیرم. باید با او حرف بزنم.
فتانه با عصبانیت گفت: با عمو چکار داری؟ نکنه می خواهی او را هم دلواپس کنی؟ به خدا لیدا حرکات درست مثل دخترهای لوس و نفهم می مونه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)