فتانه و فریبا با نگرانی به لیدا نگاه کردند. فتانه گفت: لیدا جان ببخشید که امیر اینطور برخورد کرد. اون تازگیها خیلی عصبی شده است.
لیدا در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد لبخندی سرد زد و گفت: مهم نیست. با اجازه من می روم توی اتاق استراحت کنم.
فریبا با ناراحتی گفت: به این زودی می خواهی بخوابی! آخه فتانه و من بستنی درست کرده ایم. بهتره بیاوریم و همه با هم بخوریم.
لیدا در حالی که به طرف پله ها می رفت تا به اتاقش برود گفت: من بستنی نمی خورم. می خواهم کمی استراحت کنم . سهم منو برای فردا بگذارید.
فتانه خندید و گفت: وای چقدر عاشقی سخته. خدا را شکر که من هنوز در ردیف این بیچاره ها قرار نگرفته ام و بعد با صدای بلند به خنده افتاد.
لیدا لبخند سردی زد و به اتاقش رفت. نیم ساعت گذشت و فتانه به اتاق لیدا آمد. لیدا روی تخت دراز کشیده بود. فتانه خندان در حالی که ظرف بستنی در دستش بود، لبه ی تخت کنار او نشست و گفت: دختر تو خودتو چقدر لوس می کنی، بیا پائین بشین، امیر از حرکت خودش خیلی شرمنده شده.
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: می خواهم کمی استراحت کنم.
فتانه لبخندی زد و گفت: از امیر ناراحت نشو. او برعکس ظاهر سرد و خشنش خیلی مهربان و با گذشت است. اون بدجوری گرفتار تو شده. تو خیلی بی انصاف هستی که او را ناراحت می کنی. امیر وقتی تورو می بینه رنگ صورتش به وضوح سرخ می شه. فکر کنم قلبش با دیدن تو به سرعت صد و هشتاد درجه در دقیقه می زنه و بعد بوسه ای به صورت لیدا زد.
لیدا با ناراحتی گفت: اصلا از این رفتار امیر خوشم نمیاد. اون می خواد منو مانند یک زندانی در فرمان خودش بگیره. درسته که منو دوست داره ولی این همه بهانه های او بی مورد است.
فتانه گفت: لیدا بدجنس نشو. امیر دیوانه ات است. ظاهر سرد اونو نگاه نکن. به قلبش نگاه کن ببین چطور به خاطر تو در سینه آرام و قرار نداره. حالا اینقدر این موضوع را برای خودت بزرگ نکن. پاشو بیا پائین که امیر بدجوری توی خودش فرو رفته است.
لیدا غلتی خورد و در حالی که ملافه را روی سرش می کشید گفت: نه لطفا اینقدر اصرار نکن. می خواهم بخوابم.
فتانه لبخندی زد و گفت: باشه، بخواب. من می دونم فردا صبح با تو چکار کنم که دیگه داداش عزیز منو اذیت نکنی و با خنده بلند شد، ملافه را به شوخی روی لیدا کشید و بعد به سرعت از اتاق خارج شد.
لیدا هر چه سعی کرد خوابش نمی برد. مدام به حرکات امیر فکر می کرد که چطور او را با حرفهایش آزار می دهد و بعد خودش هم از حرکاتش پشیمان می شود. وقتی دید که خوابش نمی گیرد، از روی تخت بلند شد و در اتاق کمی قدم زد. جلوی پنجره ایستاد . فریبا و فتانه و احمد و امیر در باغ روی نیمکت نشسته بودند و با هم آرام گفتگو می کردند. امیر در خود فرو رفته بود و اصلا حرفی نمی زد. فریبا با او شوخی می کرد تا امیر را از ناراحتی در بیاورد ولی او همچنان ساکت و غمگین به تنه ی درخت تکیه داده و توجهی به فریبا نداشت. لحظه ای نگاه امیر به پنجره ی اتاق لیدا افتاد و با نگرانی به آن چشم دوخت . لیدا آرام خودش را کنار کشید و از اتاق خارج شد. به آشپزخانه رفت. بعد از خوردن یک لیوان آب به سرش زد که کمی در تاریکی شب در خیابان قدم بزند. به ساعتش نگاه کرد. ده شب را نشان می داد. خانه ی آقا کیوان از دو طرف خیابان راه داشت. یکی مستقیم به کوچه ی پشتی راه داشت و یکی می بایست از داخل باغ می گذشت و در بزرگی از داخل باغ به خیابان اصلی که سرچهارراهی بود باز می شد که امیر و احمد و آقا کیوان ماشینهای خودشان را از در بزرگ اصلی داخل باغ پارک می کردند.
لیدا آرام از در عقب سمت کوچه از خانه بیرون رفت. نور چراغهای کوچه روشنایی ملایمی به محیط داده بود. آرام قدم می زد. از کوچه خارج شد و به خیابان رسید. راه را مستقیم می رفت تا موقع برگشتن گم نشود. هنوز بیشتر مغازه ها باز بودند. به آن طرف خیابان رفت تا برای خودش آبمیوه بگیرد. همان طور که آبمیوه اش را می خورد قدم می زد. سینماها باز بود و دخترها و پسرها توی صف ایستاده بودند. پوسترهای تبلیغاتی زنهای نیمه عریان به در و دیوار به چشم می خورد. لیدا لحظه ای با خود اندشید: امیر چطور به حجاب اعتقاد دارد در صورتی که مردم این کشور بیشترشان از حجاب چیزی نمی دانند و با ناراحتی به خودش جواب داد: امیر می خواهد تو را تحت فرمان خودش بگیرد. او دارد با تو ماند یک برده رفتار می کند. من نباید اینقدر در برابر او ضعف نشان بدهم. او خودخواه و مغرور است و با عصبانیت لیوان آبمیوه که در دستش بود را فشرد و لیوان یک بار مصرف در دستش شکست و آبمیوه روی زمین ریخت. لیدا لیوان را به گوشه ای پرت کرد و با ناراحتی به راهش ادامه داد. با خود می گفت: امیر که مرا خیلی دوست دارد پس چرا با من این طور رفتار می کند. چرا اینقدر مرا مجبور می کند تا عصبانی شوم. می داند که من هم دوستش دارم پس چرا به عشق من شک دارد.
لیدا همچنان با چراها در خودش فرورفته بود و توجهی به اطرافش نداشت. از گِزگِز پاهایش متوجه شد که خیلی راه رفته است. به ساعتش نگاه کرد با دیدن عقربه های ساعت که روی دو نیمه شب بود، جا خورد.
هراسان به اطرافش نگاه کرد. ولی محیط برایش ناشناخته بود. هول کرد به خودش لعنت فرستاد که چرا اینقدر از خانه دور شده است. سرگردان به هر سو چشم دوخت . هیچکس در خیابان نبود و او خودش را تنها کنار پارک بزرگی دید. قدمهایش می لرزید. چشمش به کیوسک تلفن افتاد. خوشحال شد. کنی به مغزش فشار آورد تا شماره تلفن خانه ی آقا کیوان را به یاد آورد. داخل کیوسک شد . چشم به شماره های روی تلفن دوخت. با خود گفت: خدایا کمکم کن تا شماره را به یاد بیاورم.
شماره را گرفت ولی اشتباه بود. بغض روی گلویش نشست . گفت خدایا این دفعه اشتباه نباشه. آخه چرا شماره ی آخر را فراموش کرده ام!
و بعد با ناامیدی شماره را گرفت. هنوز بیشتر از یک زنگ نخورده بود که فتانه هراسان گوشی را برداشت و تا صدای لیدا را شنید، با صدای بلند که بیشتر شبیه فریاد بود گفت: آه لیدا تو کجا هستی؟! همه نگرانت هستند بیچاره مادر از ناراحتی حالش بد شده.
لیدا با بغض گفت: نمی دانم کجا هستم.
در همان لحظه احمد با عجله گوشی را از دست فتانه گرفت و با حالت عصبی گفت: لیدا تو کجا هستی تا من به دنبالت بیایم؟
لیدا به اطرافش نگاه کرد و گفت: به خدا نمی دانم کجا هستم!
احمد که مشخص بود به اجبار عصبانیتش را کنترل می کرد گفت: آخه دختر این چه کاری بود که کردی؟ همه را سرگردان کرده ای. پدر و امیر به پاسگاه پلیس رفته اند تا خبر گم شدنت را اطلاع بدهند و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: خوب به اطرافت نگاه کن و یک نشانی به من بده تا بتوانم پیدایت کنم.
لیدا دوباره به اطرافش نگاه کرد و چشمش به تابلوی بزرگ پارک افتاد که نوشته بود پارک نسترن. با ناراحتی گفت: آقا احمد من کنار پاک نسترن هستم. فکر کنم نزدیک خانه ی شما باشد چون من پیاده قدم می زدم و فکر کنم زیاد از خانه دور نیستم. فقط راه را نمی دانم تا به خانه بیایم.
احمد سریع گفت: می دانم کجا هستی. از سر جایت تکان نخور تا من خودم را به تو برسانم و بعد گوشی را گذاشت.
لیدا کمی خیالش راحت شد. از کیوسک بیرون آمد . ده دقیقه بیتشر نگذشته بود که یک ماشین کنار خیابان جلوی کیوسک تلفن نگه داشت. لیدا اول فکر کرد که باید احمد باشد، کمی جلو رفت ولی متوجه شد که داخل ماشین سه مرد مست نشسته اند. دوباره به طرف تلفن برگشت. آن سه مرد از ماشین پیاده شدند. قلب لیدا شروع به تپیدن کرد و رنگ صورتش به وضوح پریده بود. یکی از آنها خیلی مست بود و خوب نمی توانست روی پاهایش بایستد، جلو آمد و در حالی که تمام هیکلش را به کیوسک تکیه داده بود با صدای مسخره ای گفت: به به! این وقت شب عجب تیکه ای گیر ما افتاده است.
دومی با خنده ای وحشیانه جلو آمد ، دستش را دور کمر لیدا حلقه زد و گفت: خوشگله تشریف بیاور تا در خدمتتون باشیم. و هر سه زدند زیر خنده.