لیدا لبخندی روی لبهایش ظاهر شد و گفت: ببخشید ناراحتتان کردم و بعد آرام بلند شد و لباسهایش را برداشت و به اتاقش رفت. بعد از لحظه ای شهلا خانم به اتاق او آمد و گفت: دخترم اگه میشه اون چاد نمازت را بده به من تا فتانه برایت آن را برش بدهد. امیر مدام اصرار می کند که آن را برایت بدوزیم. الان داشت با فتانه بحث می کرد که چرا آن را برایت برش نمی کند. خیلی دوست دارم آن را روی سرت ببیند.
لیدا لبخندی زد و چادر را از کشوی تخت بیرون آورد و به دست شهلا خانم داد و با هم به طبقه ی پایین رفتند. احمد و امیر روی مبل نشسته بودند و روزنامه می خواندند.
شهلا خانم، فتانه و فریبا دور لیدا حلقه زدند و فتانه چادر را روی سر لیدا گذاشت و زیر لب زمزمه کنان گفت: طفلکی لیدا چطوری می تونی این برادر منو تحمل کنی. خدا به دادت برسه. هنوز هیچی نشده او تو رو متعلق به خودش می دونه.
لیدا تا بناگوش سرخ شد و به شوخی چشم غره ای به فتانه رفت و فتانه به خنده افتاد. لیدا آرام با نوک پایش به پای فتانه زد و فتانه همچنان می خندید.
فریبا گفت: ببینم چی گفتی که اینطور می خندی. به ما هم بگو تا ما هم بخندیم.
فتانه گفت: این موضوع فقط بین من و لیدا جان باید باشد و بعد در حالی که چادر روی سر لیدا بود، فتانه شروع به برش آن کرد. امیر زیر چشمی لیدا نگاه می کرد. بعد از برش چادر و مقنعه، لیدا و فریبا و فتانه به آشپزخانه رفتند تا به خواسته ی احمد کیک درست کنند.
لیدا در حین درست کردن کیک به یاد اسمیت افتاد با ناراحتی گفت: من چند بار با اسمیت کیک درست کرده ام . او خیلی خوب کیک درست می کند. دست پختش عالی است و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خدای من الان او کجاست. دلم برایش می خواد پر بکشه.
فریبا با شیطنت گفت: چقدر دوست دارم آقا اسمیت ر ا ببینم. شاید توی دلش نشستم.
فتانه گفت: جای امیر خالی که دارید اینطور درباره ی اسمیت حرف می زنید.
یکدفعه صدای امیر از پشت سر آمد و گفت: اتفاقا جای من خالی نیست،دارم به حرفهای پوچ اینها گوش می کنم.
هر سه دختر با نگرانی به عقب برگشتند. امیر اخمی به لیدا کرد ولی چیزی نگفت. فقط رو به فریبا کرد و گفت: لطفا به جای این مزخرفات درست را بخوان که کنکور سراسری نزدیک است.
فریبا با خجالت سرش را پائین انداخت و سکوت کرد. امیر هم با صورتی ناراحت از آشپزخانه بیورن رفت . لیدا از اینکه باز امیر را ناراحت کرده است خیلی غمگین شد. می خواست بگوید که از حرفهایش منظوری ندارد ولی چیزی نگفت.
موقع شام امیر سر میز نیامد و در کتابخانه خودش را سرگرم کرده بود و همه می دانستند که او چرا ناراحت است.
بعد از شام آقا کیوان رو به شهلا خانم کرد و گفت: لطفا آماده شو برویم خانه ی همسایه، طفلک دخترش مریض شده. من با پدر آن دختر سلام علیک دارم. خوب نیست نروم. از من انتظار دارند.
شهلا خانم گفت: لیدا جان تو هم می آیی برویم؟
فتانه گفت: نه مامان، لیدا را نبر، می خواهیم امشب کیک را به سلیقه ی لیدا تزئین کنیم.
لیدا لبخندی زد و گفت: ببخشید مادر که نمی توانم همراهتان بیایم. فتانه جان اجازه ی خارج شدم به من نمی دهد.
شهلا خانم خندید و گفت: باشه عزیزم، راستی، سهم کیک ما یادتان نره.
لیدا گفت: نه مادر جان اول سهم شما و پدر را کنار می گذارم.
شهلا خانم گونه ی لیدا و فتانه و فریبا را بوسید و همراه آقا کیوان از خانه خارج شد.
لیدا روی مبل رو به روی امیر نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد که تلفن زنگ زد. احمد به طرف تلفن رفت بعد از لحظه ای گفت:لیدا خانم تلفن از خارج است.
لیدا سریع از روی مبل بلند شد و اینقدر که ذوق زده شده بود موقع رفتن به طرف تلفن پای او به میز وسط مبل خورد و گلدان نزدیک بود که بیافتد و لیدا و امیر به خاطر جلوگیری از سقوط گلدان، با هم گلدان را گرفتند و دست لیدا روی دست امیر که گلدان را گرفته بود ماند. لیدا لبخندی به امیر زد و آرام دستش را به حالت نوازش روی دست امیر کشید ولی امیر سریع دستش را جمع کرد و با ناراحتی بلند شد و به طرف باغ رفت. از این حرکت امیر جا خورد. در حالی که به غرورش برخورده بود به طرف تلفن رفت.
با شنیدن صدای ماریا اشک در چشمان میشی رنگش حلقه زد و با زبان ایتالیایی شروع به صحبت کرد. هیچکس متوجه نمی شد که او چه می گوید. بعد از لحظه ای امیر با رنگی پریده به پذیرایی برگشت. نگاهی به لیدا انداخت ولی لیدا از او رو برگرداند و در حالی که اشکش را با دست پاک می کرد گفت: ماریا، اسمیت کجاست؟ خیلی دلم برایتان تنگ شده است. اینجا مدام به فکر شما هستم.
ماریا با گریه گفت: هنوز او نمی داند که به ایران رفته ای. چند بار تلفن کرد تا با تو صحبت کند ولی من هر دفعه بهانه ای آورده ام که تو نیستی. او مدام تلفن می کند. فکر کنم به شک افتاده است چون شما دو نفر هفته ای دوبار با هم صحبت می کردید و حالا او نگرانت است.به دروغ به او گفتم که تو با سارا به مسافرت رفته ای. خیلی عصبانی شد گفت که چرا تو را با آنها بیرون می فرستم. لیدا نمی دانم چطور موضوع را به او بگویم. اسمیت مدام سراغ تو را می گیرد.
لیدا با بغض گفت: ماریا تا وقتی که اسمیت در خدمت سربازی است چیزی به او نگو چون می دانم حتما ناراحت می شود. من سعی می کنم با او تماس بگیرم ولی نمی گویم که از ایران با او تماس گرفته ام تا او خیالش راحت شود.
ماریا گفت: اینطور خیلی خوب است. لیدا به من قول بده که مواظب خودت باشی. تو دختر خوبی هستی. می دانم که خانواده ی آقای بهادری حتما با تو خوب رفتار می کنند.
لیدا گفت: آره آنها با من خیلی خوب هستند. مانند دختر خودشان با من رفتار می کنند. ماریا به من زیاد تلفن بزن.
ماریا به گریه افتاد و لیدا هم اشک از چشمانش سرازیر شد. امیر با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و
آرام به طرف او آمد و گفت: لیدا گریه نکن.اینطور ماریا را ناراحت می کنی.
لیدا اشکش را پاک کرد و بعد از لحظه ای گوشی را گذاشت و غمگین روی مبل نشست.
امیر رو به روی او نشست و گفت: آخه چرا گریه می کنی. تو که بیشتر ماریا را با این کار ناراحت کردی.
لیدا در حالی که سرش را میان دو دستش گرفته بود گفت: می دانم ای کاش او را تنها نمی گذاشتم. دلم خیلی برایشان تنگ شده است. مدت دوازده روز است که او را ندیده ام. هیچوقت اینهمه از هم دور نبودیم.
احمد لبخندی زد و گفت: ماریا باید زن خوبی باشد که شما اینقدر او را دوست دارید . خیلی کم پیش می آید که آدم دل به زن بابا ببندد.
لیدا گفت: او هم مادرم بود و هم یک دوست و همدم. از کودکی در دامان او بزرگ شده ام. پدرم او را خیلی دوست داشت چون خیلی مهربان و خوش قلب بود و بعد با ناراحتی از روی مبل بلند شد و گفت: من کمی خسته هستم. با اجازه می روم اتاقم استراحت کنم.
فتانه با دلخوری گفت: لیدا خودتو لوس نکن. قرار شد که تو کیک را تزئین کنی.
لیدا لبخند سردی زد و گفت: باشه من هنوز سر قولم هستم و همراه فتانه داخل آشپزخانه شد.
از آمدن لیدا سه ماه می گذشت و امیر با او خیلی عادی رفتار می کرد و احمد چنان صمیمی برخورد می کرد که لیدا او را مانند یک برادر دوست داشت و بعضی مواقع با او شوخی می کرد. رفتار سنگین و میتن امیر بر دل لیدا نشست و احساس عمیقی به اوداشت و او را مرد زندگیش می دانست.
مدت سه ماه که لیدا در ایران بود، وقتی دو سه بار حرف آقا کوروش به میان می آمد، امیر به شوخی می گفت: خدای من این عمو کی به ایران می آید. نکنه می خواهد وقتی من مجنون شدم به ایران برگردد و بعد به لیدا نگاه می کرد و هر دو سرخ می شدند. ولی بیشتر اوقات خیلی خونسرد با لیدا رفتار می کرد.
در مدت اقامت او در ایران، لیدا چهار دفعه برای اسمیت تلفن زد ولی به او نمی گفت که در ایران زندگی می کند و مانند قبل با او حرف می زد.
لیدا دیگر جلوی امیر درباره ی اسمیت حرف نمی زد چون امیر بدجوری عکس العمل نشان می داد و ناراحت می شد. وقتی او به شرکت می رفت، لیدا با اسمیت تماس می گرفت و مدتی را با هم صحبت می کردند.
شبی که آقا کیوان همراه شهلا خانم به مهمانی یکی از دوستان صمیمی خودشان رفته و بچه ها دور هم نشسته بودند، تلفن زنگ زد. امیر به طرف تلفن رفت. بعد از لحظه ای با نگرانی رو به لیدا کرد و گفت: لیدا خانم تلفن از خارج است. و لیدا با سرعت به طرف تلفن رفت. امیر در حالی که گوشی را به لیدا می داد با ناراحتی گفت: صدای یک مرد است. فکر کنم...
و بعد سکوت کرد و با صورتی عصبانی روی مبل نشست و به ظاهر شروع به روزنامه خواندن کرد.