اِذ انْتَبْدَتْ مِنْ اَهْلِها مَکاناً شَرْقِیّاً. (مریم: ۱۶)
هنگامی که از خویشان خود دوری جست تا به شرق رود...
نه کبوتر بود، نه آهو. نه دانه برای چیدن میخواست
و نه از صیاد و دام و تفنگ میگریخت.
تنها یک دل بود، در سینه ای به تنگ آمده از روزگار،
تنها خستگی بود از زمانه و دنیای خالی از تبرک و تقدس.
شب در تمام جانش ریشه دوانده و خورشید را گم کرده بود.
نومیدی همچون تیری زهرآلود، همچون نیزهای مسموم
او را نشانه رفته و امیدش را پنجه در گلو افکنده بود.
امیدش به شمعی می مانست که نفس های آخر را میزد؛
شمعی که کورسو شدهای در مسیر طوفان بود
و هر لحظه بیم خاموشی اش میرفت.
از دور شعله های مقدس خورشید را دید
و روشنایی بادیه طور چشمانش را به خود فرا خواند.
از ورای آن همه راه و دورى،
آفتاب شعله ور را دید و به او دلباخته و امید بست.
خورشید را میخواست، تمام بیقراری اش برای دیدار آفتاب بود،
پس راه شرق را درپیش گرفت. رنج جاده ها را با تمام دور و درازیشان بردوش کشید
و فاصله ها را فرسنگ به فرسنگ تحمل کرد و گذشت تا به سرزمین موعود رسید؛
به سینای روشنی ها، به وادی مقدس «طُویٰ»؛ به مشهد تو رسید.
به اینجا که تنها تو هستی و خدا هست و هیچچیز دیگر نیست؛
اینجا که زمان از حرکت ایستاده؛ اینجا که زمین دور تو میچرخد،
ابدیت حاکم است و هرکسی تنها تو را در آیینه اشک خویش میبیند و میجوید.
اینجا مردی هست که از آسمان آمده
و زمین را در آغوش مهر خویش کشیده تا چهار فصلش بهار باشد.
اینجا مردی هست که کبوتران، از هر کجای عالم،
راه حریم او را میدانند و بهسویش پر میکشند،
مردی که آهوان رمیده و هراسان روزگار را
هرکجای هستی که باشند، پناه میدهد و ضامن میشود.
اینجا مردی هست که سنگفرشهای خانه اش را
فرشتگان به بالهای خویش جارو میکشند
و پرده های حرمش را به تبرک، روسری خویش میکنند.
اینجا مردی هست که عاشق و دلداده فراوان دارد.
اینجا یک مرد هست و مانند او در این خاک، هیچ مردی نیست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)