سه دختر بودند. همه دم بخت، با فاصله هاي سني اندك، شوكا در سفرش به شمال با آنها آشنا شده بود و با شادي خاص جوانانه، نامزدش را معرفي كرد.
- فاطي جون اين آقا نامزدمنه!
و بعد فاطي را به حميد معرفي كرد. فاطي دختري هيجده ساله بود، چشم و دلش مي دويد، نگاهش در همان لحظات اول چنان حميد را گاز گرفت كه شوكا احساس بدي كرد ولي بروي خود نياورد. او از فرداي همان روز، بهر بهانه اي سري به شوكا مي زد، روزي نبود كه به كافه قنادي آناتول فرانس نيايد و شبي نبود كه زوج جوان را به شام دعوت نكند... شوكا آن بدبيني اوليه را پشت سرنهاد، خوشحال از اينكه سرانجام در تهران قوم و خيشي دارد، حضورش را غنيمت مي شمرد. در يكي از گردشهاي شبانه، شوكا متوجه اشاره گذرائي از جانب فاطي به حميد شد و حميد بمحض اينكه شوكا را بخانه آرمن رساند، برخلاف همه شبها كه مدتي هم درخانهبا شوكا بخنده و شوخي و عشقبازي مي نشست خداحافظي كرد و رفت. شوكا اين اشاره را نوعي تصادف و خطاي باصره بحساب آورد اما فردا حميد به او گفت:
- شوكا مي دوني ديشب چي شد؟
- نه ، چي شد؟
- فاطي به من اشاره اي زد، فكر كردم كاري با من داره، رفتم ديدم سر چهارراه منتظرمه!
- - عجب، باهات چكار داشت؟
- دختره احمق، اول كلي پشت سرت منبر رفت، بدو بيراه گفت كه چي چي اين دختره رو ميخواي؟ مادرش ماهيگير بوده، اين دختره زير دست نامادري هزار جازده، معلوم نيس چه بلاهائي سر خودش آورده، تازگيها مادرشو پيدا كرده اما نتونسته يار و غاراش را ترك بكنه، نصب شبي از شمال زده بچاك، تموم مردم دنبالش مي گشتن... چرا تو با اين برو رو و خوشگلي و اين خانواده دنبال يه همچي دختر بي اصل و نسبي راه افتادي... ما سه خواهريم، خونه شخصي دارم، پدرم تو شمال كلي ملك و باغ داره، هر كدوم از ما سه خواهر رو بخواهي حاضريم... من يكي كه عاشقتم! كنيزتم! هرچي تو بخواي همون مي شم.
شوكا سعي كرد بار فاجعه اي كه مثل اجل معلق بر دوشش افتاده بود با متانت و آرامش ذاتي اش تحمل كند.
- خوب ! تو چي گفت؟
- من گفتم فاطي خانم، من شما سه تا خواهر و ديدم، شوكا را هم كه مي بينم. شما ها هنوز مثل دهاتيها مي گردين، هيچي تون باب ميل من يكي نيست ولي همين دختري كه پشت سرش صفحه گذاشتي چيزي از اروپائيها كم نداره، لباس پوشيدنش، رفتارش، كاركردنش، خوشگليش، نه جونم من انتخاب خودمو كردم.... خداحافظ..
شوكا با لحني كه حميد تا آن روز نشنيده بود، بسيار قرص و محكم گفت:
- عزيزم، هرچي فاطي درباره من گفته درسته، تكذيبش نمي كنم، هيچي بهتر از راستي نيست، آدمها خيال مي كنن با دوز و كلك ميشه برا خودشون اصل و نسبي درست كنن، اما بالاخره يه روز حقيقت روشن ميشه! آفتاب هيچوقت زير ابر نمي مونه! تازه آرمن هم كه همه چيزو بتو گفته بود. اگه قرار بشه هركي بتو چشمكي بزنه، بري دنبالش بهتره همين حالا تمومش كنيم.
شوكا بسرعت انگشتر نامزدي اش را از انگشت خارج كرد و آن را كف دست حميد گذاشت.
- خداحافظ....