_ دارم ... دارم می رم خونه کدخدا...بچه ها گلدوزی دارن...
چار پادار مرد تیزهوش و تجربه دیده ای بود.
_خیلی خوب اما چرا با چمدون می ری؟

شوکا پاسخی نداشت ،کاملا غافلگیر شده بود. اسم چارپاردار صفر بود.
- صفرآقاجان !... من یه کاری دارم می رم زود برمی گردم، تو را خدا چیزی به آقا عبدالله نگی ها...
صفر آقا لبخند تمسخرآمیزی زد و قاطرش را بسمت باغ آقا عبدالله هی کرد.

شوکا لحظه ای ایستاد، او حالا آدمها را خیلی خوب می شناخت، خیلی از این آدمها، برای روز مبادا هم که شده خوش خدمتی می کنند و هر عمل زشتی را حلال می شمارند. تصمیم گرفت مسیرش را طولانی تر کند و تا آفتاب غروب نکرده از جنگل بیرون نرود.
هوا داشت سرد میشد، دانه های ریز باران بتدریج از روی شیار برگهای سر مازده یا از روی شاخه ها برسرو روی شوکا شتک می زد، لباس به تنش چسبیده بود و ترس از گم شدن، یا پیدا شدن یک حیوان وحشی ، و یا ظاهر شدن جن و دیو که او را بیاد (( شیطان کوه )) می اند اخت، خونش را در رگها منجمد می کرد. بنظرش می رسیدکه درختها هم در آن تاریکی غروب راه را بر او بسته اند. آنقدر رفت تا به رودخانه ای رسیدکه به او خشکه لا می گفتند. این رودخانه مگر بوقت بارندگی آب نداشت و حالا هم فقط چاله هائی که درکنارش بطور طبیعی بوجود آمده از آب نیمه پر بود. دراطراف و داخل چاله ها پر از ریشه درختان ، علفهای هرز و جنگل بود و بوی بد چاله ها که اغلب یک متر یا یک متر و نیم عمق داشتند، مشام را می آزرد. بفکرش رسید که اگر لو رفته باشد و در صدد تعقیبش برایند خود را در یکی از این چاله ها پنهان کند. چیزی نگذشت که در آن غروب خفه جنگلی پیش بینی اش تحقق یافت، سر و صدای عده ای که فانوس بدست پیش می آمدند او را متوجه خطر کرد. پیشاپیش تعقیب کنندگان، آقا عبدالله درحرکت بود، چراغ قوه ای در دست داشت و مرتبا صدا می زد .

- شوکا آی... شوکا آی...کجائی؟ خود تو نشون بده اینوقت غروب جنگل خطرناکه!...
شوکا خودش را داخل یکی از چاله ها اند اخت، چمدانش را هم بسختی بداخل چاله کشید. همینکه پایش را درکف چاله محکم کرد مارنسبتا بزرگی فش فش کرد و خودش را از روی دستها و چمدانش بطرف بالا کشید. نزدیک بود شوکا جیغ بکشد و خودش را لو دهد اما درست در همین لحظه، مار از روی شانه وگردنش بسمت بالای چاله رفت و از نظر ناپدید شد. شوکا چند ثانیه ای حالتی بین بیهوشی و کرختی مطلق تن حس کرد اما سر و صدا که حالا قوت بیشتری گرفته بود، به او هشدار داد... مثل هر انسانی که به تنگنا می افتد دست به دعا برداشت:

(( خدایا کمکم کن!... من با امیدی به اینجا آمدم اما حالا نا امید برمی گردم. مادری که من دنبالش می گشتم ندیدم، خورشید مادر منه ولی از مادری هیچی نمیدونه ! باید برگردم به زندگی خودم برسم،کمکم کن...! ))

چند بار جهش قورباغه ها دوباره خروارها ترس یخ زده در پیراهنش ریخت !
چندشش می شد، اما هنوز هم نمی خواست خودش را تسلیم کند. آقا عبدالله مستقیما بسمت چاله پیش می آمد، پشت سرش هم خورشید سر و صدا می کرد... نزدیک بودکه از جا برخیزد و بگوید... من اینجام! ...کمک!... ولی آقا عبدالله درست پشت درختی در چند قدمی چاله متوقف شد...

دوباره فریاد کشید :
_شو کا آی... شوکا آی...

خورشید از پشت سر به آقا عبدالله رسید:
_حتما رفته! مگه دختری مثل شوکا میتونه توی این تاریکی جنگل بمونه و صداش درنیاد؟...

منطق خورشید هر چه بود بنفع دخترش بود. آقا عبدالله منطق همسرش را پذیرفت. کدام دختر شهری می تواند توی جنگل و این سرما و باران مخفی شود و از ترس خشک نشود! ...
آقا عبداله بازوی همسرش را گرفت.
راست می گی!.... جوونه و جاهل ، به بخت خودش پا زد!... شاید سرجاده بروبچه ها پیداش کنن. نمیتونه جای دوری رفته باشه!...