فصل 14
اون شب تا صبح گریه می کردم. خیلی ناراحت بودم. انگار عقلم از کار افتاده بود. من دیوونه نبودم. زنده بودم. نفس می کشیدم. قلبم... قلب سیاوشم تو سینه من می تپید. به اطرافم نگاه می کردم. من متعلق به اون جا نبودم. به زندگی برگشته بودم. از خودم می پرسیدم من این جا چه کار می کنم. این جا جای من نیست. اما نمی خواستم به خونه برم. یه هفته رو به سختی گذروندم. یه هفته سخت و طاقت فرسا. از سردرگمی بیرون اومده بودم. من باید زندگی می کردم. با شهرام صحبت کردم. از این که می دید به زندگی عادی برمی گردم خوشحال بود. خواستم راه درست رو نشونم بده. که منو از بی راهه ها به جاده امید و زندگی برگردونه. می گفت تحت هیچ شرایطی تنهام نمی ذاره. کمکم می کنه.
هر روز کنارش توی محوطه بیمارستان قدم می زدم. با من حرف می زد. از زندگی... از امید... از این که نباید اجازه بدیم سختی ها ما رو از پا دربیاره. می گفت باید صبور باشیم و خدا رو تو زندگی فراموش نکنیم. واقعا مرد خوبی بود. یه همدم و همراز واقعی... با کمک های اون بود که بالاخره بعد از گذشت دو ماه به زندگی عادی برگشتم. به خونه خودمون. خونه پدری. کم و بیش کنارشون بودم، اما بیشتر ترجیح می دادم تو خلوت و سکوت خودم تنها باشم. صبح تا شب بیشتر تو اتاقم بودم و به اصرار خانواده برای خوردن شام و ناهار از اتاقم بیرون می اومدم. خونوادۀ سیاوش هم به دیدنم می اومدند. اعظم خانم شادابی گذشته رو از دست داده بود. با دیدنم با مهربونی لبخند می زد. حالش رو درک می کردم. با دیدنش به آغوشش پناه می بردم. من و اون بیشتر همدیگر رو درک می کردیم. وقتی سرم رو روی شونه اش می ذاشتم نوازشم می کرد و با مهربونی می گفت که دوستم داره. می گفت من براش یادآور سیاوشم و با وجود من فکر نمی کنه که سیاوش مرده. می گفت سیاوش زنده اس. چون قلبش می تپه...
روزهای زندگی ام به همین منوال می گذشتند. مدام با دکتر شهرام صدیق در تماس بودم. با هم صحبت می کردیم. درددل می کردیم. راستش حرف زدن با اون به من آرامش می داد و باعث می شد تا دوباره دیوونه بازی درنیارم و امیدوارانه به زندگی نگاه کنم. خودمو با خاطرات سیاوش سرگرم می کردم. همیشه با نگاه کردن به عکسش به چهره زیبا و دوست داشتنی اون اشک هام سرازیر می شد. سر قبرش می رفتم. هیچ وقت مرگش رو باور نکردم. حتی حالا که از اون روزها صحبت می کنم باز هم می گم که مرگش رو هیچ وقت باور نکردم. به منزل راد در طبقه ای که قرار بود اون جا زندگی کنیم می رفتم. خاطرات رو یادآوری می کردم و در میون گریه ها، لبخند می زدم.
خونه مون حسابی کلافه ام کرده بود. پدر با من صحبت می کرد و می گفت چرا سرکارم برنمی گردم؟ خوب می دونستم که پذیرفتن یه کسی که یه مدتی تو بیمارستان بستری بوده به عنوان یه پرستار مشکله اما انگار پدر با دکتر شاهرخ صحبت کرده بود و اون هم موافقت کرده بود که من مجددا برم سر کار البته زیر نظر سرپرست تا مشکلی پیش نیاد.
یه روز خود دکتر به منزلمون اومد و پیشنهاد داد تا سرکار برگردم. می گفت جام اون جا خیلی خالیه. لبخند می زدم. تصمیم داشتم با شهرام مشورت کنم. اون قدر با اون صمیمی شده بودم که تو هر کاری اول از اون نظرخواهی می کردم. شاید چون حس مشترکی باهاش داشتم. حس ِ پرسوز جدایی. دردِ فراق...
شهرام حسابی تشویقم کرد. من هم مصمم شدم کارم رو شروع کنم. روز اول هفته حاضر شدم و به بیمارستان رفتم. وقتی وارد محوطه بیمارستان شدم نفس بلندی کشیدم. بارها همراه سیاوش در اون جا قدم زده صحبت کرده بودیم. وقتی وارد ساختمان شدم و به بخش رسیدم موج گرمی از خاطرات بر چهره سرد و بی روحم زد. ستاره اولین کسی بود که با دیدنم لبخندزنان پیش اومد. همه دوستان و همکاران سابق دورم جمع شده بودند و از بازگشتم ابراز خوشحالی می کردند. تنها لبخند بر لب آوردم و تشکر کوتاهی کردم. اما می شد تو اعماق نگاهشون دلسوزی رو دید. وقتی همه پراکنده شدند و به محل کارشون بازگشتند ستاره در حالی که اشک نگاهش رو تـَر کرده بود مقابلم ایستاد و گفت:
- خوشحالم که خوبی.
سرم رو پایین انداختم. بعد از گذشت حدودا یک سال دوباره پا به این مکان گذاشته بودم. آروم زمزمه کردم:
- ستاره حاضری تا وقتی که سلامتی کاملم رو به دست نیاوردم کمکم کنی؟
لبخند زنان سرش رو تکون داد. لباسم رو عوض کردم و توی ایستگاه نشستم. حس می کردم با محیط بیگانه ام. ترجیح می دادم چند روز اول همون جا بمونم و به اتاق ها سر نزنم. حتی از نگاه کردن و نزدیک شدن به اتاق شماره 3 خودداری می کردم، اما بعد از چهار روز دیگه طاقت نیاوردم و به طرف اتاق ها رفتم از راهرو که گذشتم صدای صحبتی رو از اتاق 3 شنیدم. همون که... همون که مرد رویاهام مدتی اون جا بستری بود... چقدر دوست داشتم به اون روز برگردم. به اون روز شیرین آشنایی به اون چهره شوخ و پرخنده. به اون نگاه جادویی که به راستی افسونم کرد و قلبم رو تصاحب نمود.
میون درگاه ایستادم و اشک تو نگاه سرد و یخ زده ام شکوفه زد. وقتی پا تو اون اتاق گذاشتم دیگه تو حال خودم نبودم. اشکهام جاری بود و نگاهم ثابت به روی تخت ها. حالا دو تا بیمار اون جا بودند، من جز سیاوش شخص دیگه ای رو نمی دیدم. چهره زیباش تو ذهنم ترسیم شد و به سختی گریه کردم. اون دو نفر با تعجب نگاهم می کردند. یکی پیرمردی بود و دیگری جوونی حدود 18 ساله. دکتر افشار که از اون جا می گذشت با دیدنم و شنیدن صدای گریه ام با تعجب به طرفم اومد.
- خانم محجوب. اتفاقی افتاده؟
نگاهش کردم، باید فرار می کردم. از زیر نگاه دلسوزانه و متعجب دیگرون فرار می کردم... تحمل نداشتم جای خالی سیاوش رو میون آدم ها ببینم و چیزی نگم انگار پتکی بر سرم کوبیده می شد و زجرم می داد. بدو بدو از اتاق بیرون اومدم. توی راهرو می دویدم و اشک هام روی صورتم می ریخت. حتی به افرادی که باهاشون برخورد می کردم توجهی نداشتم و همین طوری می دویدم. در حال پایین رفتن از پله ها کم مونده بود بیفتم. که دستی قوی منو گرفت و مانع از پرتاب شدنم شد. ترسیده بودم. به کسی که نگهم داشته بود نگاه کردم. باورم نمی شد. سیاوش بود!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)