فصل 4
تایک هفته به بیمارستان میرفتم و می اومدم اما خبری از سیاوش نبود . از این که اونو نمیدیدم دلگیر و آشفته بودم . توی بیمارستان با کسی صحبت نمی کردم . ستاره و مینا که از دوستان صمیمی ام بودند از رفتارم تعجب میکردند . افشار نیز مرتب راهم رو سد میکرد و میخواست سر صحبت رو باز کنه که من مانع میشدم و میگفتم :« دکتر چیزی نگید چون حالم خوب نیست» و اون بیچاره هم دیگه چیزی نمیگفت . دکتر شاهرخ هم تا منو میدید میگفت :« تا یه هفته دیگه پسرم ایرانه»
پنجشنبه زودتر کارم رو تموم کرده و از بیمارستان خارج شدم . اصلا دل ودماغ نداشتم . دلم میخواست با خودم خلوت کنم . از دست سیاوش عصبانی بودم . با اینکه می دونست دوستش دارم منتظرم میگذاشت .
راه میرفتم و غر میزدم . تو حال وهوای خودم بودم و بی هدف پیش میرفتم که متوجه شدم وارد پارک شده ام . چندان شلوغ نبود . تصمیم گرفتم روی نیمکتی بشینم تا کمی حالم بهتر بشه . به منظره مقابلم چشم دوخته بودم . دلم میخواست سیاوش هم توی اون لحظات کنارم میبود و با هم این همه زیبایی رو تماشا میکردیم . با آنکه از دستش عصبانی بودم ؛ اما با این حال خیلی دوستش داشتم . همون طور به رو به رو نگاه میکردم که ناگهان شاخه گل سرخی از بالای سرم روی لباسم افتاد . چنان ترسیدم که با جیغ بلند شدم و کیفم روی زمین افتاد . صدای خنده ای منو متوجه کرد . برگشتم و سیاوش رو دیدم . همونطور میخندید اما من نه میخندیدم و نه حرفی میزدم . افرادی که میگذشتند با دیدن این صحنه می خندیدند و از مقابلم میگذشتند و این بیشتر عصبانیم میکرد . پس از این که تقریبا خنده اش فروکش کرد گفت :
_ سلام خانم خانوما . حال شما . خوب هستید که!؟
حرفی نزدم و اون ادامه داد :
_ ا ...! چرا ساکتی ؟ ببینم از این که منو میبینی خوشحال نیستی؟
خوشحال بودم با تمام وجود اما عصبانی از اینکه چرا این رفتار عجیب ازش سر زده بود . گفتم :
_ نه اصلا از دیدنت خوشحال نیستم . خیلی هم عصبانیم . آخه این چه کاری بود که تو کردی؟
_ من که کاری نکردم . گل بهت دادم کار بدی کردم ؟ تازه خانم مغرور این اصلا کار درستی نیست که گل اهدایی کسی رو به زمین بندازی .
خم شد و کیف و شاخه گل را برداشت . مستقیم توی چشمام خیره شد و تیر نگاهش وسط قلبم رو نشونه گرفت و به هدف خورد . با لبخندی که زد چنان منو مجذوب کرد که تمام ناراحتیم رو فراموش کردم . لبخند زدم و با ملایمت گفتم :
_ به خاطر گل ممنون لطف کردی .
لبخندش عمیق تر شد و گفت :
_ خواهش میکنم . منم چون ترسوندمت معذرت میخوام .
ادامه داد :
_ خب عزیزم حالت چطوره ؟
خندیدم و گفتم :
_ اولا سلام . ثانیا تشکر حالم خوبه .
دوباره نشستم و اونم کنارم نشست . پرسید :
_ چه حالی داری ؟
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم :
_ منظورت چیه ؟ باید چه حالی داشته باشم .
لبخندی زد و گفت :
_ خب برای اینکه بالاخره بعد از یک هفته منو دیدی خوشحالی یا باز هم ناراحت؟
اون چه توی دلم بود بی اختیار بر زبونم اومد .
_ حس میکنم که الان بهترین لحظه ی عمرمه . نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم .
سیاوش بعد از لحظاتی گفت :
_ خانم پرستار نمیدونید چطور منو دیوونه ی خودتون کردید ، نمیدونید چه طور منو آواره خیابون های تهرون کردید!