فصل پانزدهم

قبل از آنکه من فرصت تکان خوردن را پیدا کنم مادرم ازاتاق خارج شده بود. در راهرو بیمارستان گریه کنان پیش می رفت. هرچه به اومی گفتم شب است و بیماران خوابیده اند، فایده نداشت. نزدیک پله ها پرستار بخش مچمان را گرفت:

_کجا برای خودتون دارید میرید؟ می دونید ساعت چنده؟ بیمارها خوابیدن، اصلآ کی شماها رو راه داده تو؟

_ من همراه مریض اتاق 243 هستم، داییم رو بعد از ظهر توی بخش قلب بستری کردن. حالا مادرم اومده که پیش داییم بمونه.

_داییتون کدوم اتاق بستری شده؟

_ اتاق 321 . یوسف ایران منش.

_ درسته ایشون در اتاق 321 هستند ولی احتیاجی به همراه ندارند.

_ به ما که گفته بودند باید همراه داشته باشند.

_ نه، حتما اشتباهی شده، ایشون بیمار قلبی هستند و نیازی به همراه ندارند.

لطفا بفرمایید.

_ پس اجازه بدین مادرم چند لحظه داییم رو ببینه، خیلی نگرانشه. پرستارکه عجز و لابه های مادرم را دید، دلش سوخت وگفت:

_باشه ولی فقط چند دقیقه. بی سر وصدا همراه من یباین.

همراه خانم پرستار به راه افتادیم. از پله ها بالا رفتیم و وارد بخش قلب شدیم. به نظر می رسیدکه دایی یوسف آرام و راحت به خوابی عمیق فرو رفته اما فتط من می دانستم که در پس آن چهره به خواب رفته چه می گذرد و در دل دایی بیچاره ام چه غوغایی برپا شده. مادرم بعداز اینکه برادرش را دید که آرام خوابیده و پرستار هم به او اطمیان دادکه حال او خوب است و احتمالا فردا مرخص می شود؛ خیالش راحت شد وبه خانه بازگشت. وقتی پیش سهراب بازگشتم چشمانش بسته بود، فکر کردم حتما خوابیده است.صندلیم راکنارش کشیدم، سرم را روی تختش گذاشتم و بی صدا گریستم، دستی برسرم کشید وگفت:

_ برای چی چشم هات رو خراب می کنی؟ این قدر گریه نکن، بقیه روزها رو که ازت نگرفتن، یه کمی هم اشک برای فردا بگذار.

_ببخش، بیدارت کردم؟

_نه، بیدار بودم. چشمهام درد می کرد گذاشته بودم روی هم که آروم بگیره، تو هم بهتره بخوابی، برای گریه کردن وقت زیاده.

و آن قدر موهایم را نوازش کرد تا خوابم برد. بازهم کابوس هایم به سراغم آمدند. دقیقا به خاطر ندارم چه دیدم اما می دانم که مربوط به سهراب بود. نزدیک صبح و هوا رو به روشنی بودکه صدایش مرا از خوابی که می دیدم رهایی بخشید.