فصل چهاردهم
قسمت سوم


همان طور که گوشه ای ایستاده بودم وبه فعالیت دیگران می نگریستم،در بازشد وکسی داخل آمد:


_لی لی... لی لی خانم... از مامان بپرس چند تا جعبه شیرینی کم دارند؟ صدای خودش بود. بسرعت بازگشتم، خواستم به طرفش بروم اما زودتر از من مژگان این کار را کرد. هنوز مرا ندیده بود؛ مژگان همان طور که دستش را دورگردن او انداخته بودگفت:


_کجا يه دفعه غیبت زد... می دونی چقدر دنبالت گشتم؟


_حالا چه کار داشتی؟


_هیچی، اصلا ولش کن.


_ چرا ناراحت میشی؟ بیرون کار داشتم... دستت را بردار زشته.


سهراب باکلافگی سرش را به طرف من برگرداند و با ناباوری مرا ديد. نگاهمان به هم گره خورده بود و برای چند لحظه ای به هم خیره شدیم، تا اینکه من سوزش اشکی را در چشمانم احساس کردم و برای اینکه آن را از او مخفی كنم. طرف دیگری ،برگشتم. هنگامی که مژگان متوجه تغییر حالت و نگاه خیره او شد، رد نگاه او را دنبال کرد امامن دیگرآنجا نبودم. اوبه دیواری خیره شده بودکه چند لحظه پيش من به آن تکیه داده بودم. به دنبال فاصله گرفتنم از آن محل، مادرم مرا ديد و به استقبالم آمد. در آغوشم گرفت وگفت:


_چه بی خبر، کی اومدی؟


_نیم ساعتی میشه ، خسته نباشید می بینم که حسابی مشغوليد.


زن دایی هم به طرفم آمد و به من خوش آمد گفت.


_ببخشید زن دایی نتونستم پیشتون باشم وکمکتون کنم.


_نه عزیزم عیب نداره.عوضش من يه کار سخت برات نگه داشتم كه فقط ازدست تو برمیاد، به هیچ کس اجازه ندادم دست بزنه،گفتم باید یاسی جونم بیاد و اتاق رو تزئین کنه. می خوام برای پسرداییت سنگ تموم بگذاری.


زن دایی سهراب و مژگان رو صدا زد وگفت:


_ مژگان جون یاسی روکه می شناسی، دختر عمه سهرابه، مسافرت بود ، تازه رسیده، يه راست هم اومده اینجا کمک.


_بله می شناسمشون، حالتون خوبه؟


_ ممنون خوبم ، مگه میشه نامزدی پسرداییم بد باشم... بهت تبريک میگم، سهراب ، به تو هم تبریک میگم ، آرزو می کنم خوشبخت بشین و سال ها درکنار همدیگه به خوبی زندگی کنین.


مژگان لبخندی زد و تشکر کرد. سهراب که تا آن موقع سرش پایین بود. سرش را بلند کرد و نگاه شرمگینی به من کرد.ازچه خجالت می کشید؟ ازمن؟من كه حرفي نزده بودم، من یک عاشق شکست خورده بودم که باکمال صداقت آمده بودم تا سفره عقد معشوقم را بچینم. هیچ ادعایی هم نداشتم، وقتی هم که برایشان آرزوی خوشبختی می کردم، از ته دلم بود. راه افتاد تا به حیاط برود، صدایش کردم وگفتم:


_سهراب!... مهرداد توی حیاطه... دلش می خواست بیاد تا اگر کاری باشه کمک کنه... تنهاش نگذار.


سرم پایین بود و از نگاهش می گریختم. دستی به موهایش کشید و با صدای حزن انگیزی گفت:


_ چرا به من نگاه نمی کنی؟...چرا توی چشمهام نگاه نمی کنی و نمیگي که چقدر ازم متنفری؟ چرا می خوای نشون بدی که اهمیتی برات نداره؟


ما تمام پل های پشت سرمان را خراب کرده بودیم و هیچ راه برگشتی نداشتیم، دیگر نمی خواستم او را در راهی که پیش رو داشت دچار شک کنم. بنابراین برای اینکه شکش را از بین ببرم، مستقیم در چشمانش نگاه کردم وگفتم:


_ توی چشمهات نگاه می کنم و میگم که ازت متنفر نیستم. دلیلی برای این کار ندارم، در ضمن کی گفته که ازدواج تو برام اهمیت نداره؟ تو برای من فقط يه فامیل نیستی، خودتم می دونی توکسی هستي که بهترین خاطرات کودکیم با اونه. اگر تو سعی داری که اون روزها رو فراموش کنی ، من این کار رو نمی کنم، تو کاری که فکر کردی درسته، داری انجام میدی، اشکالی هم نمیشه ازت گرفت. پس دل یک دله کن، با شک و دودلیت، زندگی اون دختر رو خراب نکن، تو در قبال اون مسئولی.


من به نزد بقیه برگشتم وجای هیچ حرفی برایش باقی نگذاشتم. با آنکه خسته بودم، اما دست به کارشدم تا اتاق را درست کنم؛ مژگان هم دراین کار کمکم کرد. در فاصله ای که اتاق را تزئین می کردیم خيلی با هم صحبت کردیم.


_ یاسمن خانم؟


_جانم.


_من خيلی خوشحالم که به شما نزدیک تر میشم.


_چرا عزیزم؟


_من شما را خيلی دوست داشتم، شما از همه دخترایی که دیدم بهترید، مهربون ترید، با ادب ترید. شما يه هنرمندید، تحصیل کرده اید و از همه شون هم خوشگل ترید.


_ جدی؟ امیدوارم کردی.


_می دونی، من همیشه دوست داشتم به شما نزدیک بشم اما نتونستم، چون هيچ وقت به من محل نمي گذاشتی.


_ این جورها هم نبوده، خب توخيلی ازمن کوچک تر بودی... من هم هیچ وقت فكرش رو نمی کردم، عوضش الان می تونیم دوستان خوبی برای هم باشيم و اولین شرطش هم اینه که دیگه خانم صدام نکنی، این قدر رسمی حرف نزنی... باشه؟


خندید وگفت: باشه.


_ مژگان!... فکر می کردی يه روزی سهراب بیاد خواستگاریت؟


_راستش نه... اصلا...من خواستگار خوب زیاد داشتم... امادرمورد سهراب اصلا فكرش رو نمی کردم.


_دوسش داری؟


_ آره ... خيلی زیاد.


_ چی شدکه قبول کردی؟... توکه اختلاف سنیت با اون خيلی زیاده.


_نه.خیلی هم با هم تفاوت سنی نداریم... به قول پدرم مناسب ترین سن برای يه دختر و پسره... بعدش هم من اولین باری که توی اون مهمونی که به مناسب فارغ التحصیلیش بود دیدمش، خيلی بهش علاقه مند شدم... موقعی که داشتیم باهم می رقصیدیم لبخند زد وگفت اگه می دونستم ایران دخترایی به این قشنگی داره زودتر برمي گشتم. با این حرفش بیشتر توی دلم جا گرفت، وقتی فهمیدم می خواد بياد خواستگاریم با اینکه انتظارش رو نداشتم اما تعجب هم نکردم.


چه کسی می توانست حال مرا درک کند وقتی آن حرفها را می شنیدم. دیگر نمي توانستم آنجا بمانم. خودم را به بی خیالی بزنم و به حرف های اوگوش کنم. ازاتاق بيرون آمدم و به حیاط رفتم. مهرداد درکنارسهراب ایستاده بود و با هم صحبت مي کردند. به طرفشان رفتم وگفتم:


_ مهرداد می تونی منو برسونی خونه؟


قبل از آنکه مهرداد حرفی بزند، سهراب گفت:


_ چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟ کسی بهت چیزی گفته؟


_ نه هیچی نشده کسی هم چپری بهم نگفت، فقط حالم خوب نيست ، خسته ام، به زن دایی بگو بقیه اش رو فردا میام درست می کنم.


می خواستم هر چه زود تر از آن جا دور شوم. به سرعت سوارشدم و به راه افتادیم. در راه مهردادگفت:


_ به من نگو هیچی نشده یاسمن...تو الکی این جوری شدی؟ رنگ به رو نداری ، مثل دخترهای خوب بگو چی شده؟


_مژگان، نامزد سهراب پیشم نشسته بود وازعلاقه اش به اون حرف می زد، اینکه چقدر دوسش داره و چه جوری بهش علاقه مند شده. راستی يه چیز جالب! می گفت که من رو خيلی دوست داره، مدتها بوده می خواسته خودش رو به من نزدیک كنه. چرا مهرداد؟ چرا این چیزها روگفت؟ یعنی من حق نداشتم لااقل از اون بدم بياد؟ چرا خودش رو توی دلم جا کرد؟ که بیشتر زجرم بده؟ اگر اون حرفا رو نزده بود، می تونستم ازش متنفر بشم. شاید این جوری کمی تسکین پیدا می کردم.


_ یاسمن این حرف ها از تو بعیده... تو مهربون تر از اونی که بتونی ازکسی متنفر بشی... این هم کار خدا بوده که تو اون رو دوست داشته باشی، اون هم تورو. تو فقط با تنفر، خودت رو از بین می بری، همين. حالا فکرشو نکن، توی خونه که کسی نیست شام بهت بده ، الان میریم يه رستوران خوب يه شام درست و حسابی می خوریم.


نتوانستم با اومخالفت کنم. درکنارش آرامش داشتم ، علاوه براین اصلا حوصله خانه ماندن را نداشتم.


_راستی بعد ازشام يه سر بریم خونه ژاله، برای فردا دعوتشون کنیم.


_نمی تونن بیان ، چون فردا پرواز دارند.


_چی؟ چقدر زود؟ چرا به من چیزی نگفت؟


_من هم نمی دونستم ، مهری بهم گفت. مثل اینکه چند بار خونه شما زنگ میزنه ولی کسی گوشی رو بر نمی داره. خونه ما هم که زنگ زده بود، من نبودم. به مهری پیغام داده بود.


_ پس دیگه خونه شون نمیریم، اگه فردا مسافر باشند امشب خيلی کار دارند، ممکنه مزاحمشون بشم، خونه مون رسیدم زنگ می زنم.


_ پس صبح هر ساعتی پرواز داشتن، زنگ بزن بیام دنبالت با هم بریم بدرقه. حدود ساعت ده بودکه به خانه برگشتم. سریع گوشی را برداشتم و شماره خانه آنها را گرفتم. خود ژاله گوشی را برداشت. خيلی گله می کرد که بی خبرکجا رفتی.


_همه اش نگران بودم، می ترسیدم آخرش هم بدون خداحافظی از تو، برم. نباید خبر بدی که من می خوام برم مسافرت؟ سوغاتی ای ، چیزی نمی خوای؟ ای بی معرفت... بعدکه من رفتم بنشین غصه بخور بگو چه دوست خوبی رو از دست دادم و قدرش رو ندونستم.


_ تو هم که بدت نیومد،گفتی تا این نیست ، زود فلنگو ببندم. فکرکردی می گذارم یواشکی بری؟... تازه يه لیست سفارش می خوام بهت بدم برام بیاری.


_ پس بگو می خوای بیچاره ام کنی دیگه.


_مگه اشکالی داره؟


_البته که نه، شما مختاری هر بلایی که می خوای سر ما بیاری؟کیه که حرف بزنه؟


_از این شوخیها که بگذریم کی پرواز داری؟


_اگه خدا بخواد فردا صبح ساعت یازده و سی دقیقه ازدستم خلاص میشی.


_ پس آماده باشید من و مهرداد ساعت ده با ماشین میایم دنبالتون، دیر نیست که؟


_نه خوبه، ممنون. منتظرتونیم، دیر نکنیدا.


_چشم، رأس ساعت ده جلوی درخونه تون هستیم. فردا می بیینمت، به ایمان هم سلام برسون. روتومی بوسم، خوب بخوابی.


_تو هم شب خوبی داشته باشی و خداحافظ.