فصل سيزدهم
قسمت اول

_ من نميام.مجبور كه نيستم جايي كه دوست ندارم بيام!

_ يعني چي نميام؟! نميگي داييت ناراحت ميشه؟ بعد از مدت ها مي خوايم با هم يه مسافرت بريم ، ببين حالا چه فيلمي درآوردي. اصلا تو تازگي ها چت شده؟ تاچند وقت پيش سرتو ميزدن، دمت رو ميزدن خونه داييت بودي. مي دوني چند روزه دايي ات رو نديدي؟

_خب من وقت نمی کنم، دایی چی؟ چرا اون ها نميان يه سر به ما بزنند؟ از اون موقعی که سهراب اومده دایی یوسف دیگه کاری به کار ما نداره، دور و برش حسابی شلوغه دیگه احتیاجی به ما نداره.

_ اگر به فکر ما نبودند که ازمون دعوت نمی کردند همراهشون بریم شمال. خودشون می رفتن، به قول تو هم که دور و برشون شلوغه و حوصله شون سر نمیره. حالا چی میکنی؟ يه خرده هم به فکرما باش، پوسیدیم توی این خونه.

_ نمیشه شما با آقا جون برید؟ من هم پیش ژاله می مونم.

_نخیر اگر قرار باشه بریم همه با هم میریم.

_حالاکی می خوان برن؟

_ پس فردا، چی کار کنیم؟ میای؟

_مجبورم!

_ قربون دخترم برم، می دونستم روی من رو زمین نمی اندازی. یه زنگ بزنم به خان داداشم خبر بدم.

برای من که سعی در فراموشی و فرار از عشق ناکام مانده ام داشتم، این بدترین چیز بود. در تمام طول سفر مجبور بودم درکنار معشوقی باشم که بودنش برایم هزاران باردردناک تر ازنبودنش بود. هرچندکه بودن درکنارش برایم آرزو بود، حتی اگربا بی اعتنایی هایش قلبم را تکه تکه می کرد. دل و عقلم مدتی بودکه با هم درجدال بودند و در این میان غرورم هم مزید بر علت شده بودکه در بیشتر مواقع به حرف عقلم گوش کنم.. اما با وجود این نتوانستم مادرم را از خود برنجانم و آن ها را قربانی خودخواهي هایم کنم و بدین گونه دلم برنده شد.

وقتي خبر مسافرتمان را به مهرداد دادم ، ناراحتیش را در پشت چهره مهربانش پنهان کرد و به من توصیه کرد که سعی کنم این سفر به همه ما خوش بگذرد و از فرصت های احتمالی نهایت استفاده را بکنم و از من قول گرفت که سوغاتی آن ها را فراموش نکنم. نمی دانم چرا، ولی هنگامی که از او خداحافظی می کردم قطرات اشک در چشمانم حلقه زده و دیده ام را تار کرده بودند. شاید به دلیل وابستگی زیادی بودکه در آن مدت به او پیدا کرده بودم، شاید هم به این دلیل بودکه او تنها همراز و امید دهنده ام بود. فقط این را می دانستم که هر چه بود خيلی دوستش داشتم؛ نه به اندازه سهراب ولی خيلی زیاد. او بودکه همیشه با شوخی هایش مرا به خنده وامي داشت و با آنکه دوستم داشت و روزی خواهان ازدواج با من بود، اما هیچ وقت از سهراب بد نگفت و از عشقش مرا برحذر نداشت، بلکه همیشه. به آينده ای زیبا و دوست داشتنی با او امید می داد.شب چمدانم را بستم و وسایل نقاشی ام را نیز کنار گذاشتم تا همراه خود ببرم. هر طور شده بود باید تابلو استاد را تمام می کردم چون تا چند هفته دیگر قرار بودکه نمایشگاه آثار استاد افتتاح شود و استاد ماهان می خواست حتما این اثر هم در نمایشگاه شرکت داشته باشد، (البته با نام خودم).

نزدیک سحرمادرم آمد و مرا از خواب نازبیدارکرد. خيلی خوابم می آمد و اوکلی نازم را کشید تا بالاخره از جا برخاستم. دیر شده بود و فرصت صبحانه خوردن پیدا نکردیم زیرا آن ها می خواستند زود حرکت کنند تا براي ظهر در ویلای دایی یوسف باشيم که به تازگی خریداری کرده بود.

ساعت نزدیک هفت بودکه خانواده دایی به ما ملحق شدند. به کمک دایی و سهراب تمام وسایلمان را به ماشین ها منتقل کردیم. زن دایی گفت که آن ها هم صبحانه نخورده اند و بین راه در جايی توقف خواهیم کرد و صبحانه می خوریم. سِرا چند روز قبل به انگلستان بازگشته بود و فقط ماریا وکیت مانده بودند. لیلا و دو دوستش سوار اتومبیل سهراب شدند و دایی و زن دایی هم با ما آمدند. خيلی اصرار داشتندکه من هم همراه بچه ها سوار اتومبیل سهراب شوم اما من به بهانه های مختلف نپذیرفتم وگفتم که می خواهم درکنار آن ها باشم، در حالی که قلبم چیز دیگری می گفت و دلم پیش بچه ها بود. ساعتی از حرکتمان گذشته بودکه همگی احساس گرسنگی کردیم وکنار محل سرسبز و زیبایی نگه داشتیم. همگی در آن فضا و درمیان طبیعت سبز، درکنارهم ازصبحانه خيلی لذت بردیم. اشتهای من دو برابرشده بود و تا جايی که می توانستم خوردم. وقتی زن دایی درکنار چشمه ای در همان اطراف لیوان ها و ظرف های کثیف را می شست، ما وسایلمان را جمع کردیم و در ماشین گذاشتیم. هنگامی که آماده حرکت شدیم و من می خواستم سوار ماشین آقاجون شوم، دایی اجازه سوار شدن به من نداد وگفت که آن ها حرف های خصوصی دارند و من باید همراه سهراب و لیلا بروم. ابتدا امتناع کردم اما ماریا خيلی اصرار داشت که همراه آنها باشم. بنابراین قبول کردم و سوار ماشین آنها شدم.کیت جلو نشسته بود و من، لیلا و ماریا هم پشت سر آن ها بودیم. رفتار سهراب خوب و صمیمی بود و من هم تا حدودی دست از تظاهر برداشتم. او چیزهای جالب و بامزه ای از اتفاقاتی که برایش افتاده بود تعریف می کرد و همه ما را به خنده انداخته بود. من که آن حرف ها برایم تازگی داشت ازخنده دل درد گرفته بودم و اشک ازگوشه چشمانم جاری شده بود. وسط راه بودکه کیت از من خواست تا جايم را با او عوض کنم تا او کنار دوستانش بنشیند. جايم را با او عوض کردم و جلو رفتم. همگی خسته بودیم و دیگر حال خندیدن را هم نداشتیم. لحظه ای سر برگرداندم و دیدم که آن سه مانند بچه ها به خوابی شیرین فرو رفته اند و نمی دانم چه شد که خودم هم به خواب رفتم. وقتی چشم بازکردم هنوز در راه بودیم و بچه ها همچنان درخواب بودند. به سهراب که چهره اش خسته به نظرمی رسید گفتم:

_ تو خسته شدی بگذار من رانندگی کنم. تو هم کمی می توانی استراحت کنی. نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت. سکوت او مرا به ادامه صحبت واداشت.

_ نکنه از رانندگی من می ترسی؟ ولی نگران نباش به خاطر خودم هم که شده قول میدم سالم برسونمتون. قبول؟

_من خيلی هم خسته نیستم،اما تومطمئنی از پسش برمیای؟ این جاده خيلی پرپیچ و خمه ها؟

_اوهوم، مطمئن باش. دفعه اولم که نیست این راه رو میام.

_ باشه ، فقط با احتیاط برون.

کنار جاده ماشین را نگه داشت ومن کنترل اتومبیل را به دست گرفتم. هنوز چند دقیقه ای بیشترنگذشته بودکه سهراب درکنارم به خوابی عمیق فرو رفت. قیافه اش هنوز هم معصومیت گذشته را داشت و احساس می کردم با همه کارهایش حتی بیشتر ازگذشته دوستش دارم و اگر رفتارش را بهترکند می توانم غرور جریحه دار شده ام را فراموش کنم و همان که قبل از آن بوده ام بشوم.

ماشین آقاجون از ما عقب تر بود و چون به ویلا نزدیک می شدیم من آهسته حرکت می کردم که آنها به ما برسند. همان طور هم شد و آنها خودشان را به ما رساندند وحتی جلوتر ازما قرارگرفتندومن هم پشت سر آنها حرکت می کردم تا آنها راه ویلا را نشان دهند. هنوزکمی راه در پیش داشتیم که سهراب چشمانش را بازکرد وگفت:

_ببخش خسته ات کردم، این وظیفه من بود.

_ نه من اصلا خسته نشدم، اون جوری حوصله ام سر می رفت. تو خوب خوابیدی:

_ آره خيلی خوب. بچه ها هنوز بیدار نشدند؟!

_ نه حتما خيلی خسته بودند.

_ همین طوره، دیشب تا صبح داشتند حرف می زدند و اصلا نخوابیدند.

_ تو هم نخوابیدی؟

_ چرا من خوابیدم ولی کم. چقدر دیگه مونده؟

_ نمی دونم، ولی فکر نمی کنم خيلی مونده باشه.

_می تونم يه سوال خصوصی ازت بپرسم؟

_ بپرس، سعی می کنم جواب بدم.

_چرا تا حالا ازدواج نکردی؟

_ يه جوری میگی تا حالا انگار من چند سالمه! نترس به این زودی نمی ترشم.

_جواب منو نمیدی؟

_ خب موقعیتش پیش نیومد. من هم می خواستم اول درسم رو تموم کنم.

_مادرت می گفت مهرداد خواستگارت بوده، چرا قبول نکردی؟ اون که پسر خيلی خوبیه؟

_من هم نگفتم بده ؛ منتها من درموقعیتی نبودم که بخوام با او ازدواج کنم. اون می تونست با بهترازمن ازدواج کنه،کسی که واقعا دوستش داشته باشه. بعدش هم به خودت وعده نده من اول تو رو زن میدم بعدا خودم ازدواج می کنم.