فصل نهم
قسمت اول
حدود ساعت پنج بودکه به سمت خانه دایی به راه افتادم. دایی یوسف از من خواست داخل شوم تا آنها حاضر شوند. وقتی او و زن دایی مریم تابلویم را دیدند، خیلی خوششان آمد. دایی بعد ازکلی تعریف و تمجیدگفت:
_باورکن با همه امیدی که بهت داشتم، هیچ وقت فکر نمی کردم چنین نقاشی از آب در بیای. این رو بدون که به داشتنت افتخار می کنم. نقاشی تو من رو میبره به گذشته، وقتی بچه بودم و لابلای این درختها ورجه و ورجه می کردم، و بعد هم اون وقتها که باید برای پیدا کردن تو و سهراب تمام این باغ رو زیر و رو می کردیم.
_ قابلی نداره... برای شما... فقط اجازه بدید به استادم نشون بدم، بعد تقدیمتون می کنم.
_نه عزیزم... تو برای این خيلی زحمت کشیدي ... حیفه!
_نه چیه؟... حیف کدومه؟ شما برای من خیلی عزیزید، اگر جونم رو هم بخواید دو دستی تقدیم می کنم.
نگاه قدر شناسانه و مهربان دایی یوسف وجودم را گرم کرد. اشکم بی اختیار سرازیر شد،مدتها بودکه دلم گرفته بود و می خواستم گریه کنم. دایی دستانش را بازکرد و مرا در آغوشش پذیرفت.
_دایی بخدا خيلی دوستت دارم.
دستان نوازشگرش پاسخی بودگویا.
*** *** ***
_من حاضرم ، بریم؟
_ پس زن دایی و لیلا چی؟ مگه با اون ها نمیریم؟
_نه، اون ها نمیان، ليلا كه گفت حوصله ندارم، زن داییت هم گفت ممکنه رضا که اونو ببینه خجالت بکشه. قراره بره خونه شما.
_ پس بهتره بریم.
هنگامی که سوار ماشین می شدیم، لیلا فریاد زنان از ما خواست منتظرشویم تا او هم بیاید.گفت که نظرش عوض شده و می خواهد همراه ما بیاید. لباس رنگ روشنش، آن هم برای مهمانی شام و آرایش غلیظش علاوه بر دامن کوتاه و یقه باز لباسی که تنش بود به نظرم خيلی جلف آمد و دایی را هم رنجاند. ولی او چیزی نگفت، دلم برایش بسیار سوخت و از لیلا بیشتر از پیش دلخور شدم.
وقتی به آنجا رسیدیم، اقا رضا و مهرداد به استقبالمان آمدند وبا خوشرویی به ما خوش آمد گفتند. ساختمان با چهار پله از باغ جدا می شد، ابتدا وارد هال بزرگی شدیم که به راحتی می توانست به جای سالن پذیرایی استفاده شود. توی هال چهارگوش، دو دست مبل راحتی وجود داشت به همراه تلویزیون و چند مجسمه برنزی، آنجا از یک طرف به آشپزخانه راه داشت و از طرف دیگر به وسیله پله های مرمرین سفیدی به طبقه بالا که احتمالا اتاق خواب ها در آنجا قرار داشت متصل می شد. ما مستقیما از هال گذشتیم و بعد از چند پله کوتاه که صرفا برای زیبایی بیشتر بود، وارد سالن زیبا و بزرگی شدیم که بوسیله چند دست مبل پرشده بود. پرده های مخمل و لوسترهای ظریف کریستال به همراه مجسمه های گچی رنگ نشده ای ازفرشته ها وحیوانات، برزیبایی آن سالن اضافه کرده بود. به طور کلی خانه بسیار مجللی بود و زرق و برق وسایل لوکس وگران قیمت در همه جا به چشم می خورد.
همسر آقا رضا که همه بانو صدایش می زدند، خيلی نظرم را جلب نکرد. برخوردش خوب بود ولی صادقانه نبود و نوعی تظاهر در آن به چشم می خورد. یک جور غرورکاذب و فخرفروشی در رفتارش مشاهده می شدکه خيلی هم واضح وگویا بود. اما کاملا برعکس او، رفتار دختر کوچکش مهری، که تقریبا همسن لیلا بود و پسرش مهرداد، خيلی صمیمانه و خودمانی بود ومن درصحبت با آنها خیلی راحت بودم و خيلی زود با آنها دوست شدم. وقتی که بعد از مراسم معارفه، هر یک روی مبلی نشستیم، متوجه لیلا شدم که گردنش مرتبا تکان می خورد و مثل بچه ها با دهان باز مرتب اینطرف و آنطرف را نگاه می کرد. از حسرتی که در نگاهش مشهود بود حسابی لجم گرفته بود، آخر لوازم خانه آنها هم دست کمی از آنجا نداشت و فقط خانه شان از نظر اندازه، قدری از آنجا کوچک تر بود؛ من واقعا دلیل آن رفتار لیلا را نمی دانستم.
در تمام طول مهمانی لیلا را زیر ذره بین داشتم ولی باز هم چیزی دستگیرم نشد، تنها موردی که فهمیدم و بخوبی معلوم بود، این بودکه ازمهرداد خوشش آمده وسعی دارد خود را در دل او جاکند.البته حق هم داشت، مهرداد پسر زیبا، مؤدب و مهربانی بود، من هم اگر قبلا دلم را به کس دیگری نمی سپردم شاید عاشقش می شدم. به جای پسر، مادرش از لیلا بدش نیامده بود و آن دو برای هم، هم صحبت های خوبی شده بودند. لیلا از لندن و زمانی که در انگلستان بودند می گفت، بانو خانم هم از سفرهایش به پا ریس و شهرهای اروپایی تعریف می کرد. دایی هم سرگرم گفتگو با آقا رضا بود و در آن میان من و مهری هم با یکدیگر صحبت می کردیم. مهرداد فقط گوش می داد وگاهی وقتها که لازم می شد اظهار نظرمی کرد. با این حال حوصله مان خيلی سر رفته بود. مهردادکه متوجه شده بود ازمن پرسید:
_فوتبال بلدی؟
_فوتبال؟! چطور مگه؟
_من عاشق فوتبالم، تا وقت شام بریم حیاط يه دست فوتبال بزنیم؟
_ولی این بازی مال شما پسراست، زشته من فوتبال بازی کنم.
_شما هم که مثل قدیمی ها فکرمی کنید. دخترو پسرنداره. ازبیکاری که بهتره . من و مهری همیشه با هم بازی می کنیم... حالا میای؟
_امتحانش که ضرر نداره، بله میام!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)