فصل ششم
قسمت آخر

خرگوش کوچکش را چند بار بوسید و آرام درگوشش زمزمه کرد: «مواظب یاسی باش تا خوب خوب بشه... اون مامان بهتریه... اذیتش نکنی ها... آفرین خرگوش خوبم» و بعد بوسه آخر را که بوسه خداحافظی بود نثارش کرد و درقفسی که متعلق به برفي بود قرارش داد وکنار در اتاق گذاشت. وقتی برای خداحافظی انگشتان دستش را تکان می دادکم کم مروارید های زیبای دریای زلال احساسات پاک کودکانه اش از چشمانش خارج و به روی گونه هایش غلتیدند و رها شدند تا شکار نشوند. صدای دایی از بیرون به گوش می رسیدکه آنها را می خواند. لیلا رفت و سهراب ازکنارم بلند شد. چند لحظه خیره نگاهم می کرد،گویی می خواست مرا خوب ببیند تا چهره ام هرگز از زوایای ذهنش پاک نشود.سپس خم شد و اول گونه ام و بعد پیشانیم را بوسید. وقتی سرش را بلند کرد گرمی اشکی را در چشمانم احساس کردم. دلم می خواست بلند بلندگریه کنم ولی نمی تو انستم، من حتی به وضوح از حرف های آنها سردرنمی آوردم وفقط چهره های آنان که همه از ریزش اشک ترشده بود مرا نیز به گریه انداخته بود. مگر چه اتفاقی افتاده بودکه آنها این چنین رفتار می کردند؟! یکبار دیگر از باغ صدای دایی به گوش رسیدکه سهراب را می خواند. دیگر وقتی باقی نمانده بود. سهراب عقب عقبی از اتاق خارج شد و تا آخرین لحظه نگاه و چشمان سرخ شده مان به هم بود. آن قدر رفت که پله های آخر مجالی به چشمان مضطربم نداد و بعد از چند دقیقه هیاهوی داخل باغ با صدای حرکت اتومبیلی که اداره در اختیار دایی قرار داده بود تا آنها را به فرودگاه برساند پایان پذیرفت و خانه در سکوت مرگ آوری فرو رفت و من هم به خواب رفتم. روزها به دنبال ساعت ها و آنها به دنبال ثانیه ها از پی هم می گذشتد و من روز به رور حالم بهترمی شد و هر بارکه از مادرم در مورد دایی و بچه ها سوال می کردم با اشک های او مواجه می شدم؛ ولی علت آن را نمی دانستم. آنها تا آخرین لحظه، رفتن خانواده دایی را از من پنهان کردند و بیشتر از موعد تعیین شده مرا در رختخواب نگاه داشتند. حالم ديگرکاملاخوب شده بود و مرتب بهانه می گرفتم، ولی مادرم اجازه نمی داد از تختم پایین بیايم. بالاخره روزی مادرم به همراه عمه هایم برای دیدن یکی از اقوام پدرم که به تازگی بچه دارشده بود، از خانه خارج شدند. من فرصت را غنیمت شمردم و بدور از چشم زیور و بقیه از اتاقم خارج شدم و به باغ رفتم. گنجشكها و پرندگان، باغ را روی سرشان گذ اشته بودند. چون بچه ها را پیدا نکردم به سمت اتاق هایشان رفتم و در زدم؛ صدایی نیامد ولی در عوض قفل آهنی بزرگی را دیدم كه به در زده بودند. خشکم زده بود، با عجله به درهای دیگرنگاه کردم. به تمام آنها قفل خورده بود. شیشه ها هم رنگی بود و نمی شد داخل را دید. با عجله به اندرونی رفتم.اتاق آنها دردیگری نیزداشت که به اندرونی بازمی شد. ولی آنهم قفل بود، حسابی درمانده شده بودم. ناامید به پشت در اتاق لیلا رفتم و همان طور که گریه می کردم در زدم. پشت در نشسته بودم و زارمی زدم که صدای گریه آرامی را از پشت سرم شنیدم، وقتی برگشتم مادر را دیدم. خود را در آغوشش انداختم و گریه کنان گفتم:

_مامان... زن دایی اینا کوشن؟...چرا درشون قفله؟... لیلا وسهراب کجان؟... چرا نمیان بازی کنيم؟

ولی مادر جوابی نداشت که به من بدهد. غروب که آقاجون آمد دراتاق آنها را باز کرد ومن اتاق خالی آنها را دیدم. برخلاف انتظار، نه گریه کردم نه عصبانی شدم ونه داد زدم. فتط شوکه شده بودم و صحنه های انروز جسته وگریخته در ذهنم شکل می گرفت. تازه داشتم مفهوم گریه، حرفها و حرکات آنروز شان را می فهمیدم. آنشب بدون آنکه شام بخورم وحتی کلامی صحبت کنم به اتاقم رفتم. ازفردای آن روز من هر روز به باغ می رفتم،کنار پله ها می نشستم و به گوشه ای خیره می شدم. مادرم خرگوش لیلا را که دیگربه من تعلق داشت،کنارم می گذاشت تا دلم برایش بسوزد و به او غذا بدهم. ولی من با خودم، با پدر و مادرم و هر آنچه به دایی و خانواده اش تعلق داشت لج کرده بودم. عاقبت آن قدر به خرگوش بیچاره گرسنگی دادم تا مرد. خانواده ام خيلی از این تغییر حالت من نگران شده بودند و باورشان نمی شد من که برای غرق شدن یک بچه خرگوش ازصبح تا شب گریه کرده بودم، راضی شده باشم به یک بچه خرگوش دیگر آن قدرگرسنگی بدهم تا بمیرد. آخرهم مجبورشدند مرا به چند دکتر و روان شاس معرفی بکند. آنها به اتفاق بیماری مرا نوعی افسردگی تشخیص دادند و به پدرم گفتند: «اگرمی خواهی حال دخترت خوب شود باید از آن خانه بروید! او نبایدچیزهایی را ببیند كه بیماری اورا تشدید کند وخانه شما بدترین تهدید برای او است !» می دانم كه برای مادرم خيلی سخت بود از خانه ای که در آن بزرگ شده وخاطرات جوانيش در آن جای داشت، درآن عروسی کرده وبچه دارشده بود، دل بکند. ولی چه می توانست بکند؟ برسر يك دو راهی قرارگرفته بود، یا خانه یا دخترش، و او مرا انتخاب کرد. پدر به سرعت خانه مناسبی پیدا کرد، همه دست به دست هم دادند و ما در ظرف دو - سه هفته از عمارتمان نقل مکان کردیم و به خانه ای رفتیم که گرچه به بزرگی آن عمارت نبود، اما درنوع خود هم بزرگ بود، هم راحت و زیبا. آنجا بنایی داشت نوساز با معماری جدید و ما خيلی زود به آن خانه خوگرفتيم. البته پدر آن عمارت را نفروخت، اجاره هم نداد و از آنجا که خانه جدیدمان آنچان باغی نداشت که نیازیه باغبان داشته باشد،به مش رجب اجازه داد تا همچان در خانه کوچکش در آن عمارت به همراه خانواده اش زندگی کند و از باغ مثل گذشته مراقبت نماید. در ساختمان عمارت قبلی را هم بست. تمام خدمه را به جز ننه زیور، اوس مجید و زری مرخص کرد.

با دورشدن ازآن خانه طبق نظردکترها حالم هرروز روبه بهبود رفت. مخصوصا اینکه خانه جدیدمان درمجاورت خانه عمه ام نیز بود ومن که حالا بازی با همسن و سالان خود را می پسندیدم با دختر عمه هایم زود گرم گرفتم و همبازی شدم. به ظاهرلیلا و سهراب را فراموش کرده بودم و دیگردوری آنها باعث عذاب من نمی شد. سالها سپری می شد و من هر سال که بزرگ تر می شدم با جدیت بیشری به امر تحصیلم می پرداختم. دیگرکمتر، به آنها فکرمی کردم،فقط گاهی که ازدایی نامه ای به دستمان می رسید، ازاحوال آنان باخبر می شدیم.گذر زمان وسالهایی که با عجله از پی هم روان می شدند تغییرات زیادی در خانه، محله و شهرمان بوجود آورده بودند. اما بیشتراز اینها من تغییرکرده بودم که اصلا هم به چشم نمی آمد! آن دختر بچه شیطان و بازیگوشی که دست کمی از زلزله نداشت به دختری آرام وموقر تبدیل شده بود. خانواده ام از این تغییر و تحول بسیار راضی بودند و همه متفق القول می گفتند: «یاسی چقدر خانم شده!... ماشاا... هنوزسنی نداره ولی چقدر فهمیده و سنگینه... ببین نسبت به همسالانش چقدرمتین و مودبه....!» ولی آنها نمی دانستند که آنچه مرا آن چنان افتاده و آرام کرده، دردی است که اگرچه فراموش شده ولی در تمام آن سالها در قلبم چون دردی خوشایند وجود داشته و بر شانه های نحیفم سنگینی می کرده است: «درد عشق»

هیچ کس باور نمی کرد! مطمئن بودم همه خواهند گفت: «آخه چه جوری یک بچه هفت . هشت ساله عاشق میشه؟!... بزرگترها توش موندند اونوقت این فسقلی!!...» ولی عقیده من با نظر آنها خيلی فرق داشت. به عقیده من مهم این است که دوست داشتن صادقانه و ازصمیم دل باشد و گرنه درهرسنی می شود عاشق شد، حتی درکودکی. من به سهراب شاید در ذهنم فكر نمی کردم ولی در قلبم او را در صدف زیبا وگرانبهای «محبت» نگاه داشته بودم.