عشق در اسمان رفيع افرينش يك اعجاز لا يتناهي و نيز تكرار نشدني است، عسق همچون بهاران باكوله باري از اميد، طراوتي و زيبايي سر ميرسد واز پنجره ي دلت يواش وارام سرك مي كشد وتورا با خود همراه مي كند.

فصل اول

مدتها بودكه در عمارت بزرگ ما صحبت از امدن دايي يوسفو خانواده اش بود. مادر كه ساله برادر خود را نديده بود براي امدن انه لحظه شماري ميكرد و سعي داشت هر جه زودتر عمارت را براي ورود انه اماده كند. او حتي به نظارت بر كار خدمه ي خانه نيز اكتفانمينمود و پابه پاي انها كار مي كرد. پدر هم با ان كه بيشتر از دو - سه بار برادر زن خويش را نديده بود، ولي اشتياق زيادي براي امدن انها از خود نشان ميداد. در آن ميان تنها بودم كه از امدن انها زياد خوشحال به نظر نمي رسيدم.
در ان زمان من دختر هشت ساله ي شيطوني بودم كه بخاطر شيرين زباني هايم، از محبوبيت خاصي در افراد فاميل برخوردار بودم. وضعيت اجتماعي و شهرت خانواده ام ، ثروت هنگفت پدربزرگ که به طور کامل به مادر رسیده بود، عمارت زیبایی که در آن بزرگ می شدم و همچنین تک فرزند بودنم، همه این ها به جای آنکه از من بچه ای لوس و نازک نارنجی . مثل بقیه بچه های فامیل بسازد _مرا به دختر کوچولوی مغرور و سرسختی تبدیل کرده بودکه شیطان هم نمی توانست از پس من بربیاید. البته غرورم نه بخاطر ثروت زیاد پدرو خانواده ام بود و نه به خاطر هیچ چیز مادی دیگر، بلکه به خاطر استقلال و آزادی زیادی بودکه در آن سن کم داشتم. وقتی دخترها و حتی پسربچه های همسن خود را می دیدم که چگونه به بزرگ ترهای خود وابسته بودند، در دل به آنها می خندیدم و نوعی احساس برتری نسبت به آنرها درمن بوجود می آمد.من ازکله صبح تابوق شب توی باخ پرسه می زدم و مثل میمون از درختها بالا می رفتم، ولی غرور کودکانه ام مانع از این می شدکه بگذارم کسی مرا درحالی که داشتم برای بالا رفتن از یک درخت دست و پا مي زدم یا درکمین یک قورباغه نشسته بودم ببیند. (البته بجز مش رجب باغبان،که همیشه خدا توی باغ بود) آنها مدتها دنبال من می گشتند و بالاخره هم من را هنگامی می یا فتندکه آرام و موقر با همان چانه همیشه بالا به طرفشان می رفتم. در مورد دایی و خانواده اش چیز زیادی نمی دانستم. فقط شنیده بودم او در زمان جوانی، هنگامی که در حدود بیست و یک سال سن داشته به خاطر اخلاق بد پدربزرگم و اختلافاتی که با یکدیگر داشتند، خانه و خانواده ترک می کند و به یکی از شهرستان های اطراف همدان می رود، در آنجا مشغول به کار می شود و چند سال بعد با یکی از دخترهای همان حوالی به نام مریم ازدواج می کند. وقتی به پدربزرگ خبر می رسدکه تنها پسرش .که با وجود تمام اختلا فات ، به اوامید فراوان بسته بود. بعداز ترک منزل پدری،بدون اجازه او با یک دختر شهرستانی ازدواج کرده، یوسف را از ارث محروم می کند و دستوراکیدمی دهد تا زنده است دیگرحتی اسمی از یوسف نباید پیش او آورده شود. وساطت اطرافیان هم هیچ اثری نداشته و دایی جان من حداقل تا زمانی که پدرش زنده بود اجازه ورود به خانه پدری را، حتی برای دیدن مادر و خواهر خود از دست می دهد. آن طور که بعدها فهمیدم، پدربزرگ فرد مستبدی بوده و زندگی با او برای افراد خانواده اش بسیار سخت بوده است، به طوری که مادر بزرگ به خاطر سختگیری های بیش از حد او و همچنین غم دوری پسرش، مدتی بعد از رفتن دایی یوسف، اسیر خاک می شود و مادر بیچاره مرا با آن پدربد خلق تنها می گذارد.

از دایی تصویر واضحی در ذهنم نبود. فقط چند بار عکسهای او را، آنهم قبل از سن بیست سالگی اش دیده بودم. با این حال با تعریف هایی که مادرم از اوکرده بود، بسیار دوستش داشتم و دلم می خواست ببینمش. زن دایی را اصلا نمی شناختم. تنها چیزی که ازاو می دانستم حرفهایی بودکه مادرم بارها و بارها آنها را تکرار کرده بود. او زن باسواد و باکمالا تی است و دایی او را خيلی دوست دارد. همچنین او و خانواده اش زمانی که دایی یوسف بی یارو یاور درشهری غریب تک و تنها بوده،به او خيلی کمک کرده بودند. با دختردایی یوسف به نظر نمی رسیدمشکلی پیدا کنم. او از من کوچک تر بود و می تو انستم به راحتی او را مطیع خود کنم. تنها مشکل من سهراب پسرارشد دایی بودکه تقریبا سه سال ازمن بزرگ تر بود. من عاشق حکومت کردن بودم و تجربه مرابه این نتیجه رسانده بودکه نمی توانم پسرها را وادارکنم تا به زور به حرفهایم توجه و یا به دستورات من عمل کنند! مخصوصا اگر از خودم هم بزرگ تربودند.علاوه براینهاوقتی اقوام و آشنایان به خانه ما می آمدند، بچه های آنها تمام مدت توی باغ ومیان درختان مشغول بازی بودند ومن مجبورمي شدم تا رفتن آنها رفتار متین و دخترانه خود راکاملا حفظ کنم و از بازی با جانوران کوچک و زیبای باغمان و ولو شدن روی زمین محروم می شدم، چون به قول مادرم این کارها مال پسرها بود. حال وجود یک پسر بچه در باغ یک مصیبت واقعی بودا او حتما می خواست تمام روز را در باغ بازی کند، پس من جی؟ من که نمی توانستم جلوی چشم او یک میمون یا یک گربه باشم؛ واین مسئله باعث شده بود من ازآمدن آنها به عمارتمان زیاد خوشحال نباشم.
*** *** ***
دو روز با آمدن آنها مانده بود و تمام اهل خانه به تکاپو افتاده بودند. قرار بود فردای ورود انها جشنی دمنزل ما گرفته شود تا رسما ورود مجدد یوسف ایرانمنش به اطلاع همه برسد. مادرکه سر از پا نمی شناخت، مرتب از این طرف حیاط به آن طرف می رفت و تمام تلاش خدمه را به خدمت گرفته بود تا به بهترین وجه ممکن، از برادر خود استقبال کند. ننه زیور که از زمان کودکی مادر در این خانه مشغول به کار بود، چند برابر همیشه کار می کرد و لحظه ای ارام و قرارنداشت. آمدن دایی برای او معنای دیگری داشت. ننه زیور به دایی یوسف شیر داده بود و در تمام دوران زندگيش شاهد رشد و شکوفایی او بود و او را مثل پسرش رضا،که همسن دایی بود دوست دا شت. در تمام مدتی که اهالی خانه وقت سر جنباندن هم نداشتند، من مشعول بازی در باغ بودم و از اخرین فرصت باقی مانده ، برای خداحافظی با جانورهای باغمان استفاده می کردم، چون فکومی کردم بعد از امدن بچه های دایی به انجا دیگه نخواهم توانست مثل گذشته میان گل وگیاه و درختان زیبای باغ شیطنت کنم.


پايان فصل اول (پايان صفحه 10)