زن همچنان با خودش كلنجار مي رفت. سعي مي كرد رفتن دخترش را به خانه زنان، آن هم براي چهارمين بار، توجيه كند. صداي گوش خراش تلفن باز هم افكارش را بريد. اين بار تك زنگ بود و بعد دو زنگ پي در پي شنيد. صبري گوشي را برداشت. روشنك بود. صداي جيغ و ويغ نيما را هم مي شنيد. ا زشنيدن صداي دخترش خوشحال شد. دلش نمي خواست چيزي درباره تلفن ساعت قبل به دخترش بگويد. روشنك با عجله گفت كه داود چندبار با او تماس گرفته، او حرف نزده و قطع كرده. زن اوقاتش تلخ شد و اعصابش درهم ريخت. يعني امكان داشت كه او به ايران نرفته باشد. از اين تصور به خودش لرزيد. اگر كليد به در خانه مي انداخت و داخل آپارتمان مي شد، چه جوابي داشت به او بدهد. آيا غيب شدن زنش را از چشم او نميديد؟ زن از تلفن عمومي استفاده مي كرد. سكه اي كه انداخت، سر خورد و از سوراخ ديگر بيرون افتاد. ارتباط مادر و دختر قطع شد.
صبري خانم گوشي را كه گذاشت روسري سر كرد و با كليدي كه در دست داشت، در را قفل كرد و راهي آپارتمان عسل شد.
دختر پشت كامپيوتر نشسته بود و با پروژه اي كه بايد مي نوشت، سر و كله مي زد. زنگ در او را به خود آورد. از سوراخي در صبري خانم را ديد. رنگ صورت زن در قالب روسري راه راه، تيره تر مي زد. پشت دستش را روي دهانش گذاشت و با افسوس گفت: «مي بينيد سرنوشت چه بر سر بچه نازنيم آورد!»
عسل سعي كرد لبخند بزند. برايش سخت بود كه درباره سرنوشت ديگري نظر بدهد. كتري نيمه پر را روي اجاق گذاشت و گفت: «شام خورده اين؟»
زن با تعجب پرسيد: «ساعت هنوز شش نشده. از حالا شام مي خوري؟»
«بله. اينجا رسم بر اينست كه ساعت دوازده ظهر ناهار و شش بعدازظهر شام مي خورند. ما هم عادت كرده ايم.»
زن سرش را جنباند و گفت: «ايده بدي نيست. غذاي شب، سر دل آدم جمع نمي شود. غذاهاي ايراني كه چرب هم هست.»
«من كمي ماكاروني درست كرده ام. ميل دارين كمي برايتان بكشم.»
«دستت درد نكند، اما من اشتها ندارم. راستي يادم رفت بگويم كه روشنك تلفن زد. گفت جابه جا شده و جاي نگراني نيست.» صداي زن مي لرزيد. گوشه مبل كز كرد و دستهايش را زير بغل زد.
عسل حركات زن را زير نظر داشت. با ترديد گفت: «اما شما انگار هنوز هم نگران هستيد. مگر اتفاقي افتاده؟»
زن چانه اش را خاراند و گفت: «راستش قبل از روشنك تلفن دوبار زنگ زد. مطمئن بودم كه دخترم نبود. مي خواستم ببينم تو كه به من تلفن نكردي؟»
«نه. من از ظهر درگير نوشتن مقاله ام هستم. البته مي خواستم غروب سري به شما بزنم. من فكر مي كنم از مشتريهاي آرايشگاه و يا همكلاسيهاي روشنك باشد. مي دانيد كه او با هر كه از راه رسيده، دوست شده.»
زن سرش را تكان داد. آه بلندي كشيد و گفت:« اي خانوم، كدام دوست؟! كدام آشنا؟! تو اين ديار غربت، تنها همدم آدم سايه خودش است و بس. اين را هم گفته باشم كه روشنك در رابطه با تو شانس آورد و گرنه اين دوستهاي كذايي كجا بودند كه به دادش برسند؟ اين آخريها داود به هر كي رسيده، آبروريزي كرده بود. پيش آقا منوچهر، شوهر همين دختر اروميه اي كه تازگي آرايشگاه باز كرده، چه حرفهاي كه نزده بود. باورت نمي شود كه تلفن كرده بود و به دختر من متلك مي انداخت و نخ مي داد. گفتم، دختر ساده اينها دوست نيستند، مار افعي و عقرب هستند، اما كو گوش شنوا!»
عسل خنديد و گفت: «زن منوچهر را مي گويي؟ دختر كه چه عرض كنم، اين دومين شوهرش مي باشد. يك دختر دوازده ساله هم دارد.»
«شما از كجا مي شناسيدشان؟!»
«منوچهر شوهر همين اروميه اي را خوب مي شناسم، لنگه شوهرم محمود بوده و هست. منوچهر اهل بروجرد است و با افتخار خودش را لرستاني معرفي مي كند. خود من زن دانماركي او را مي شناختم. چند سال قبل كه به دانمارك پناهنده شد، جواب مثبت نگرفت. از بخت بد زن بيچاره دانماركي بود، كه سوار اتوبوس خط واحد شد. سرگذشت آوارگي اش را براي زن شرح داد. زن و بچه اش را در ايران قال گذاشته بود. خلاصه به گفته زن، اين قدر زبان ريخت تا قاب زن را دزديد. يكسال بعد، پسربچه اي رو دست زن گذاشت و خانه اي خريدند و كاري پيدا كرد. هر روز خدا با دوستهايش پاتوق بود. از مهماني و گپ زدن با دوستها و زنان ديگر هم نگذشت. وقتي كارت اقامت را گرفت، زن دمش را گرفت و از خانه بيرونش انداخت. وقتي دوباره دنبالش راه افتاد، زن خانه را با قرض و قوله اش به او بخشيد و خودش بچه را برداشت و آپارتمان ديگري گرفت.»
زن با بي صبري گفت: «لابد او هم رفت و اين زن لوند را از ايران گرفت. الان هم دارند با يك قيچي و شانه پول پارو مي كنند.»
عسل با صداي كش داري گفت: «نه خير، منوچهر يك مدت علاف بود. خانه را كه از زن خريد، بدجوري توي مخمصه افتاد. يك مدت قصابي كار كرد. گوشت استيك و چاقوي قصابي جيبش مي گذاشت. هر چي دم دستش مي آمد، بيرون مي آورد و به اين و آن مي فروخت. آنها هم فهميدند و بيرونش كردند. بعد هم كمپ پناهندگي ايرانيان را پاتوق كرد و به پر و پاي اين و آن مي پيچيد. زن بيوه اي پيدا كرد با دو بچه. همين زن و بچه هايش را به دندان گرفته بود و مي گرداند كه آدم دلش كباب مي شد. هر كسي هنر منوچهر را در بچه سازي و تخم افكني نمي ديد، فكر مي كرد كه عاشق خانواده مردم شده.»
صبري خانم كه از حاشيه روي عسل صبرش لبريز شده بود، پرسيد: «از جان زن و بچه هايش چي مي خواست؟»
زن خنديد و گفت: «هيچ، سر كيسه كردن. زن به هواي اروپا دو بچه اش را دندان گرفته و آورده بود تا مثلاً آزاد زندگي كند. اروپا مقدمش را گرامي نگرفت . يك مدت پول بچه گرفت و اين پيتزايي و آن ساندويچي جان كند و چهل و پنج هزار كرون پس انداز كرد. منوچهر هم از توبره مي خورد و هم از كاهدان. حال وحولش را با زن مي كرد و براي پولش نقشه مي كشيد. چشمهاي گريان زن را كه ديد، دلش به رحم آمد. پولهايش را گرفت تا ويزاي جعلي كانادا را برايش جور كند. همان روز كه زن و دو بچه اش را با پاسپورت جعلي به فرودگاه كپنهاك فرستاد، به پليس تلفن كرد و نشانيهاي زن را داد. پليس كه دنبالش آمد، زن هنوز خلاف نكرده بود. دو دستي به سرش زد و از فرودگاه بيرون دويد. خوشبختانه يكي دو نفر را مي شناخت كه به دادش برسند. از جمله يك لوطي گردن كلفت كه به منوچهر تلفن زد و گفت يا پول زن را پس بدهد و يا از فردا با محافظ بگردد، و گرنه تكه بزرگش گوشش خواهد بود. منوچهر كه مي دانست آن تهديدها از كجا آب مي خورد، با پوزش و شرمندگي چهل هزار كرون زن را پس داد. گويا نرسيده بود همه اش را خرج كند. خلاصه با اين اوصاف پول و پله اي به هم زد. به ايران رفت و با همين زن تحفه برگشت. همان روز هم جشن لختي براي زنش گرفت. خانوم با عكس نيمه لخت عروسي، مشتريها را به سالنش دعوت كرده بود.»
حرفهاي عسل كه به اينجا رسيد، داغ دل صبري خانوم تازه شد. آه بلند و عميقي كشيد و گفت: «آي گفتي. دختر من و دامادم هم به اين مراسم كذايي دعوت شده بودند. روشنك قسم مي خورد و مي گفت همين زن با لباس دكلته و دامن ميني ژوپ و بزك غليظ راه مي رفت و براي مهمانها مشروب مي ريخت. همين آقا داود با حيا، زانو به زانوي خانوم نشسته بود و مشروب تو حلقش مي ريخت. اين حرفها به جهنم، نمي خواهيم غيبت مردم را بكنيم، اما اين از زن بيوه و آرايشگاهي كه مردك با دوز و كلك براي زنش جور كرد و اين هم از بخت سياه روشنك و مدرك آرايشگاهش و آن سالن پر عظمت، كه بر باد رفت. من مانده ام كه چه جوري توانست دو روزه مدركش را جور كند.»
عسل از پشت ميز بلند شد و كش و قوسي به خودش داد. دو استكان چاي براي خودش و زن ريخت و كنار دست زن روي مبل نشست و گفت: «آن آرايشگاه متعلق به مرد ترك زباني بود كه مدركش را اينجا گرفته بود. در اصل سالن به نام او بود و زن منوچ خان را استخدام كرد. زن كه كارش گرفت، شوهرش سالن را از او اجاره كرد و عذر او را به هر كلكي بود، خواست. حالا هم كارش تيغ زدن مشتريهاي سر راهي است. آرايشگاه نزديك ايستگاه قطاره. هر كي از آنجا رد بشود كه بر نمي گردد. حالا بد شد و خوب ا زكار درآمد با خداست. به هر صورت زن از صبح تا شب جان مي كند. دو روز سر كلاس زبان رفت و حالا به جاي سلام، هاي مي گويد. حركات و لباس پوشيدنش هم كه انگار مادرش او را در خود اروپا زاييده بوده.»
صبري با افسوس گفت: «درد من اينست كه زن را مردش زن مي كند. اين داود وامانده از همان اول با دختر من ناسازگاري داشت و الان هم كه پول درآوردن و اقامت گرفتنش به جهنم، من براي جان دخترم نگرانم. مي ترسم بگذارم بروم و اين مردك ديوانه، گوش تا گوش دخترم را ببرد.»
عسل گفت: «من كه نمي دانم شما نگران چي هستين. روشنك خودش دايم به او تلفن مي زند و خط مي دهد، و گرنه چندبار تا حالا به خانه زنان رفته.»