عسل خنده اش گرفت. فكر مي كرد گوشهايش عوضي مي شنود. به چشمهاي پر از خشم مرد نگاه كرد. داود كاملاً جدي بود. نه شوخي اي در كار بود و نه سر به سر گذاشتني. پوزخندش را فرو خورد و پرسيد: «من كي همچين غلطي كردم كه خودم خبر ندارم.»
«همين الان. همين چند دقيقه پيش. من شكايت مي كنم. پدرت را در مي آورم.»
«آقا داود آرام باشيد. شما حالتان خوب نيست. من دم در ايستاده ام وشما آنجا نشسته ايد. بين ما چند متر فاصله است.»
«تا مي تواني انكار كن. چرا پايت را از زندگي ما بيرون نمي كشي؟ چرا به خانه من مي آيي؟ كي به تو گفته كه اينجا بيايي؟»
«آن هم به روي چشم، ديگر نمي آيم. من اگر به اين خانه خوش آمد نيستم، نمي آيم. براي گداي كه نمي آيم. به همديگر نياز و وابستگي نداريم. چرا به خاطر اين موضوع خودتان را ناراحت مي كنيد؟»
«به خاطر اينكه تو زنيكه نفهم، پايت را از زندگي ما بيرون نمي كشي.» داود با عصبانيت از جايش بلند شد. روي پيشاني اش جاي خراش ناخن بود. زير چانه اش قرمز شده و روي بازويش هم جاي چند نيشگون و خراش بود.
مرد از جايش بلند شد. عسل قدمي به عقب برداشت. انرژي منفي از در و پنجره مي باريد. جاي ماندن نبود، جاي صحبت هم نبود. عسل بايد از آنجا مي رفت، فرار مي كرد، گورش را گم مي كرد. به خودش جرئت داد، ولي نتوانست. شجاعت احمقانه اي در گلويش بغض كرد. غرورش تحريك شده بود، لطمه خورده بود، بايد مي ايستاد و از خودش دفاع مي كرد. مرد از فرط خشم به خودش مي پيچيد. زن گفت: «من ديروز عصر اينجا بودم. شما هم بودين. استكانهايي كه زنت ميخواست، برايش مي آوردم. اگر شما مي خواستين من اينجا نيايم، همان ديروز مي گفتين. پاي من اينجا نمانده كه بيايم و خودم را به مردم تحميل كنم. از آن گذشته، اينجا خانه روشنك هم هست. او مي خواهد كه من بيايم. البته من ديگر اينجا نخواهم آمد.»
مرد غريد: «برو گورت را گم كن. محمود را بدبخت كردي. خودت تنها و بيچاره اي. دلت به طلاهايت خوش است. مي خواهي زن من را هم بدبخت كني. مثل خودت كني. اينجا آمده اي كه من را از راه به در كني. خودت را به من تحميل كني.»
زن نيشخندي زهرباري زد و گفت: «تو انگار حالت خوب نيست. من مي روم، ولي اين را هم مي گويم كه ديگر اجازه نداري اسم من را به دهان كثيفت بياوري. از اين مزخرفات هم نگو كه خودم را به تو تحميل مي كنم يا چي. سگ محمود به تو شرف دارد. هزار بار بميرم و زنده بشوم به روي تو يكي نگاه نمي كنم. هيچي نيستي. تو...» تن زن داغ بود. چشمهايش دو كاسه خون بود. به راستي چيزي نمي ديد. حتي متوجه نشد كه داود چند قدم به او نزديك شد.
دوباره غريد: «مي داني مشكل شما چيست؟ زني مثل جواهر دستت افتاده، هزار جور نازت را مي كشد، دوستت دارد، با سليقه و خوش ذوق است، تو ليافت او را نداري. لايق تو همان زنهاي تمبان گشاد ولايت خودتانست كه تو را ببينند فكر مي كنند از گُه منجوق پيدا كرده...» عسل مثل آتشفشان فوران كرده بود. كنترل خود را از دست داد. لحظه اي بعد داود سيلي محكمي بيخ گوش او كوبيد. بدجوري غافلگير شده بود. صداي دانگ و دينگ در سر زن پيچيد. گوشهايش گرفت. مثل اين بود كه بيخ گوش او طبل كوبيده باشند. چشمهايش سياهي رفت و گيج شد.
هنگامي كه به خودش آمد، گفت: «فكر كردي من زن بدبخت تو هستم كه دست روي من بلند مي كني. پدر سگ خودت را گردن كلفت مي داني؟ فكر ميكني كي هستي؟» گيج و ويج با مرد گلاويز شد. حال خودش را نمي فهميد. داود با تخت دست او را هل داد و روي گوشه مبل پرت كرد. وقتي به خودش آمد كه دستهاي لرزان داود گلوي او را مي فشرد. به خودش آمد. ثانيه ها ارزش داشت. ياد پسرش افتاد كه جايي منتظرش بود. نمي خواست آنجا در خانه اي كه نمي بايد پايش را مي گذاشت، بميرد. پاهاي زن آزاد بودند و دستهايش زير بازوهاي مرد كليد شده بود. جفت پاهايش را زير شكم مرد كوبيد، جايي كه نبايد مي زد.
داود عاصي شد. خشم در چشمهاي ريزش دو دو مي زد. مثل موشي كه در تله افتاده باشد، ترس در نگاهش موج مي زد. خدا خدا مي كرد يكي زن را از دستش بگيرد. نمي خواست آسيبي به او بزند. مي خواست بترساندش. خودش بدتر مي ترسيد. هنگامي كه طفل بود، پدرش زير گوشش را مي گرفت و كشان كشان سر كار مي برد. جثه ريزي داشت . اگر نامادري هم او را سرزنش نمي كرد و چغلي اش را پيش پدر نمي كرد، برادرهاي ناتني دخلش را در مي آوردند . در اين ميان همه به خواسته خود مي رسيدند، جز خودش. پدر يا نامادري يا نابرادري. او در خانواده چرخ پنجم بود، اضافي بود و خودش را در كنار زندگي حس مي كرد. دنياي كودكي او را جا گذاشته بود. همه چيز را وارونه مي ديد و لمس مي كرد. او در فكر مادر و دلتنگيهاي آرزوهاي ساده اش بود. به سادگي شلوار راه راهي كه زماني مال پدرش بود و حالا به او رسيده بود را به ياد مي آورد. دنياي بيرون براي او حالت مبارزه داشت. اگر نمي جنبيد، زير پا له مي شد. به نظرش زنان سگ جان بودند. چرا روشنك مثل او نبود. چرا مقاومت مي كرد. عسل هم از رو نمي رفت. پدرش هميشه مي گفت كه گربه را بايد دم در حجله كشت. به زن جماعت نبايد رو داد، آن هم زني كه عقلش پاره سنگ ور مي داشت و عقل ناقصي داشت. خدا زن را از دنده چپ مرد آفريده بود. زبان زن زبان تنبيه و كتك بود، در غير آن صورت پاهايش روي زمين بند نمي شد.
عسل شك نداشت كه داود درد شديدي را تجربه مي كرد. گلوي زن را رها كرد. جفت پاهاي زن زير كمر مرد را به درد آورده بود. مرد با مشت گرده زده روي صورت ودهان زن كوبيد. مايع گرم لزجي از زير لبهايش بيرون زد، مثل اين بود كه جگر خام زير دندانش باشد گوش لب خودش بود كه در دهانش مي لغزيد. داود كلنجار مي رفت. زور زيادي نداشت. مثل زنان عمل مي كرد. گلوي زن را گرفته بود و تعارف مي كرد. زن مي دانست كه در باز است. بناي فرياد را گذاشت. «هلپ، هلپ مي » چند بار فرياد كشيد. روشنك تعريف كرده بود كه زن و شوهر همسايه هر دو الكلي بودند. با نااميدي فرياد ديگري كشيد. داود همچنان او را زير رگبار لگد و كتك داشت. مرد بلند قدي از در وارد شد. به دانماركي به داود گفت: «چرا سر و صدا راه انداخته اي؟ بگذار زن بيرون برود.»
لحن شل و وارفته مرد نشان مي داد كه مست بود و با اين حال مي ديد كه داود زن را مورد ضرب و شتم قرار داده.
داود بناي گريه را گذاشت. «اين زن كثيف، من را در خانه ام كتك مي زند. فكرش را بكن، در خانه خودم.»
مرد در خانه را از پشت بسته بود وداخل آپارتمان با داود حرف مي زد.
زن متوجه پاي برهنه و لنگه كفشش شد كه خانه مرد جا مانده بود. دوباره تلنگري به در زد. مرد با خشونت در را باز كرد و پرسيد: «ديگر چه مرگته؟»
«يك لنگه كفشم كو؟ لنگ كفشم جا مانده.»
مردكفش را بيرون انداخت. در با صداي بلندي بسته شد. عسل درهم بود. داغون بود و احساسش به او مي گفت كه آن مرد كه زن خودش را كتك مي زد، از داود حمايت مي كرد و به او حرف ياد مي داد. پايين پله ها كه رسيد، سرش بيشتر گيج رفت. تلوتلو مي خورد. بيرون ساختمان نشست. شال گردن بلندي از روي شانه اش آويزان بود. يكباره ترسيد و رعشه اي به تنش افتاد. اگر داود شال را دور گردن او مي ديد و با آن او را خفه مي كرد چي؟ چه بلايي سر او مي آمد؟ بچه اش بي مادر مي شد. خدا لعنتت كند زن. روشنك، خدا لعنتت كند. انسان دوستي يا كنجكاوي يا دخالت ميكني يا مسلماني؟! يكي نبود بپرسد، تو چي كار به كار مردم داري. خودش را سرزنش مي كرد. با وجود آشفتگي رواني و موهاي پريشانش كه عين جن زده ها شده بود، به روشنك فكر ميكرد. راستي كجا بود؟ آتش جهنم را روشن كرده و در رفته بود. خودش را شايسته آن رفتار توهين آميز نمي ديد. دلش شكست. بغض گلويش را گرفت. اشكها بي اختيار از چشمهايش فرو مي ريخت.
نزديك ساختمان خودش رسيد. سرش همچنان گيج مي رفت. چشمش به دوچرخه اش افتادكه پنچر شده بود. لاستيكها چاقو خرده بودند. همان جا روي زمين نشست. مثل حلزوني كه از سرما در پوسته اش جمع شود، به خود پيچيد. دختر و پسر جواني از كنارش رد مي شدند. شنبه شب بود. جوانها دسته دسته راهي ديسكوتيك و دانسينگهاي شهر بودند كه خوشگذراني كنند. پسر نزديك عسل كه رسيد، مكث كرد. پرسيد: «طوري شده؟ چرا زمين نشسته اي؟»
زن ناله اي كرد. از سرما مي لرزيد و دندانهايش به هم مي خورد. گفت: «حالم به هم مي خورد.»
«چرا زمين نشسته اي؟»
«سرم گيج مي رود. يكي سرم را به ديوار كوبيد.»