به شماره تلفني كه از او داشت فكر مي كرد و لبخند پر رنگي روي لبش مي نشست. به خودش مي گفت كه شايد هم اميدي باشد. كسي چه مي داند عاقبت چه مي شود. مهم اين بودكه عسل شيرينش سرانجام از شوهر بي كله اش طلاق گرفت، اما براي چي؟ خدا مي دانست. خودش را براي شنيدن داستان زندگي او آماده كرد. شايد براي اينكه هميشه خدا، ته دلش يكي آويزان باشد. براي آنكه تنهايي را به او بچشاند و بگويد ديدي هيچ كداممان به عشق وفادار نمانديم و روي خوش نديديم. ديدي هردومان روي آسايش خاطر را نديديم. ديدي كه عشقمان زندگي مان بود و بدون آن همه چيز به يغما رفت.
مرد به راحتي روي خواسته خودش سرپوش گذاشت. خودش را در جريان سيل زندگي انداخت. راهش را مي شناخت. اولش بايد او را نصيحت مي كرد و از چند و چون زندگي اش سر در مي آورد. كاري مي كرد كه باورش كند. از نو عاشقش بشود و بعد هم مي توانست آب را كه حاضر ديد، شيرجه بزند. چه ايرادي داشت كه دو زن داشته باشد. زني كه زماني عاشقش بود و از او گرفته بودند و ديگر نمي خواست تنهايش بگذارد و از او بگذرد و زني كه با مصلحت شرايط عقدش كرده بود و مهم تر از همه مادر بچه اش بود. تازه مي توانست از كارش مرخصي بگيرد و يك سالي در خارج باشد و بعد اگر خوشش نيامد يا دلتنگ ايران شد، پيش زن و بچه اش به ايران برگردد. از خدا خواسته، هم از توبره مي خورد و هم از آخور. شايد اگر روزگار بر وفق مرادش بود مي توانست بچه اي هم بغل عسل بگذارد.
اگر مي توانست از ايران برود از شر خيلي چيزها راحت مي شد. از افسانه و غر زدنهاي هميشگي او و از دشواريهاي ريز و درشت شغلي و زندگي كه گريبانش را ول نمي كرد. در دلش فكر كرد چرا او به ايران برگردد. تازه خيليها بار سفر بسته و راهي خارج هستند. مي گويند آنجا خبري است. بعضي هم پشيمان از خارج بر مي گردند و مي گويند خبري نيست. ولي كي حرف آنان را باور مي كند. شايد خودشان بي عرضه بودند و نتوانستند موفق بشوند. در عوض خودش مي توانست پيش عسل برود. چرا كه نه. در ايران چه داشت كه او را منتظر بگذارد. البته دخترش بود كه مي توانست دنبالش بيايد و او راهم با خودش ببرد.
دل توي دلش نبود. بايد فرصتي گير مي آورد و با او تماس مي گرفت. يك روز كه زنش سركار رفت و خانه خلوت بود، شماره تلفن عسل را گرفت. صداي كوبش قلبش را مي شنيد. مي خواست بعد از سه سال بار ديگر صداي او را بشنود. در دلش غوغايي بود. اگر گوشي را بر مي داشت چه بايد به او مي گفت. زبانش براي لحظه اي بند آمد. خودش را پسر شانزده ساله اي حس كرد كه براي اولين بار عشق را مي شناخت و مي خواست دزدكي با دختر مورد علاقه اش حرف بزند. نميتوانست بگويد از شنيدن خبر جدايي عسل خوشحال نبود. شادي شيطنت آميزي ته دلش حس مي كرد. بايد با او حرف مي زد. بايد صدايش را مي شنيد. بعد از سه بار زنگ خوردن، صداي عسل در تلفن پيچيد. انگار صدايش از همين نزديكي مي آمد. هر چه را آماده كرده بود همه را فراموش كرد. خودش را باخت. «آ... سلام خانوم خانما! حالت چطوره؟ خوش مي گذره؟»
عسل به مغز خود فشار آورد. اين ديگر كيست؟ ته زنگ صدا يك جوري به گوشش آشنا مي آمد. با اين حال نتوانست صاحب صدا را بشناسد. با لحني آميخته از خشم و حيرت پرسيد:«ببخشيد، شما را به جا نياوردم. لطفاً خودتون را معرفي كنيد.»
صاحب صدا با لحني شوخ گفت: «بايد هم نشناسي. وقتي آدم در دل اروپا زندگي كند، معلومه كه دوستهاي قديمي و دهاتي خودش را فراموش مي كند.»
عسل با دلخوري گفت: «من دوست قديمي ندارم كه صداي زمخت داشته باشد. از آن گذشته اروپا هم دهات دارد. شما خودتان را معرفي كنيد. فرمايشي دارين؟»
«از حاضر جوابي ات معلومه كه تو همان عسل خانم هستي و مي خواهي بگويي كه صداي سيروس را نشناختي يا خودت را به آن راه زده اي؟ چرا داري با بي تفاوتي ات من را عذاب مي دهي؟ اين قدر بي وفا شده اي؟!»
عسل پوزخندي زد و گفت: «خب ديگر از بعضيها سرايت مي كند و كاريش هم نمي شود كرد. سيروس خان چه عجب ياد من كرده اي يا خط روي خط افتاده؟!»
«نه خير، مي خواستم احوالت را بپرسم.»
«من كه فكر نمي كنم تو بخواهي همين طوري احوال من را بپرسي. چطوري شماره من را گير آورده اي؟»
«از خيابان پيدا كردم.»
«آن قدرها هم تيزبين نيستي.»
«دليلي هم براي اين ادعايت داري؟»
زن با پوزخندي گفت: «يادته، تو در اتاق يك وجبي من را گم كردي، آن وقت شماره ام را در بيرون خيابان پيدا كرده اي؟»
سيروس دست پيش گرفت، «مي بينم مثل سابق هنوز هم طلبكاري. نه سلامي، نه عليكي. چه كسي تلخي خيانت را به من چشاند. فكر مي كني وقتي اعتماد بين ما را كم كردي، مي توانستي سپر بلاي رابطه مان بشوي.»
«مي بينم تو هنوز مبادي آدابي. سلام و عليك به عهد و وفايت! بله، من بد بودم و تو خوب!»
«مي گويي يعني هنوز من را فراموش نكرده اي. بيخود نيست هر شب خوابت را مي بينم.»
عسل جواب داد: «شايد از بيكاريه. چه مي دانم، شايد هم چون زنت به تو نمي رسد. من هم بي تو بودن را كه نمي توانم با كسي تقسيم كنم.»
«البته كه شانسي در آن قسمتش نياوردم. اما چي شده در خوابم ظاهر مي شوي؟ نگرانم كرده اي.»
عسل آهي كشيد و به فكر فرو رفت. تازگيها به قدري بدبين شده بود كه تحمل شوخي كسي را نداشت، چه برسد به اينكه سيروس بخواهد او را خواب زده كند و يا اينكه سراغش را بگيرد. تجربه به او ياد داده بود كه سلام گرگ بي طمع نيست. انتظار شنيدن صداي سيروس را نداشت، آن هم بعد از مدتها. آخرين گفتگويش را با او در ايران به خاطر مي آورد. آن چنان هم موفقيت آميز و مطلوب نبود. مي خواست بداند از كجا شماره او را گير آورده. بعد از مدتي سكوت گفت: «چند وقت پيش خاطراتم را مرور مي كردم. مي داني كه زماني دفتر خاطرت مي نوشتم. دفتر سياه بختي زندگي ام را.»
سيروس تعجب كرد. با لحن آميخته با شوخي و جدي گفت: «ترا به خدا براي كسي تعريف نكني ها. آبروي من را هم آنجاها مي بري.»
«خيالت راحت باشه، اينجا كسي تو را نمي شناسه.»
«پس چي. يعني مي خواستي درباره من براي عالم و آدم تعريف كني.»
«گيريم اين كار را هم كردم. تو كه كار بدي نكرده اي.»
با لحن كمي جدي پرسيد: «راستي چه خبرها عسل خانوم. شما كه ماشالله اجازه احوالپرسي نمي دهيد.»
زن نرم شد و آرام جواب داد: «شكرخدا، حالم خوبست. نگفتي شماره تلفن من را از كي گرفتي؟»
«نه خير، ول كن نيستي. راستي رحيم اينجا بود. گفت به كمك من، يعني به چند نمره احتياج داره. ما هم كمكش كرديم. بعد از احوال شما پرسيدم. او هم محبت كرد و شماره تلفنت را به من داد. ايرادي داره؟»
«نه، دستت درد نكند. انشالله جبران مي كنم. آدرست را بگو برايت هديه اي، چيزي بفرستم.»
«نه تو را خدا اين كار را نكن. پدرم را در مي آورند.»
«تو آدرست را بده. كاريت نباشه. طوري نمي شه.» عسل آدرس را روي دفتر تلفن نوشت و پرسيد: «ديگر چه خبر؟ ببينم به حرفم گوش داد و ازدواج كردي؟»
«آره با اجازه ات. تازه عروسي هم گرفتيم.»
راه گلوي دختر بند آمد. سرفه خشكي زد. سعي كرد خونسردي خود را حفظ كند. گفت:«آه... خدا را شكر. مبارك باشد. به سلامتي. انشالله خوشبخت بشويد. خب بچه هم دارين؟ حتماً خيلي وقته كه ازدواج كرده اي. پس خوش مي گذره، هان؟»
عسل پرس و جو مي كرد، ولي ميلي به ادامه گفتگو نداشت.
سيروس جواب داد: «با اجازه ات چند وقت پيش بچه را از گمرك تحويل گرفتيم. دختر بود.»
«دوباره تبريك مي گويم. ديگر چي كم دارين؟»
«فقط جاي تو خاليه. چرا ايران نمي آيي؟»
«فكر نكنم جاي من جايي خالي باشه.»
«والله چه عرض كنم. اگر بدت نيايد من هنوز هم به فكر مي كنم. گذشته از آن، فعلاً كه درس مي خوانم و گرفتارم.»
عسل جواب داد: «نه، چرا بدم بيايد. من جزئي از گذشته تو هستم.»
سيروس گوشي را نزديك تر، جلوي دهانش گرفت و گفت: «بگو ببينم، تو آنجا چه مي كني؟ چرا به ايران بر نمي گردي؟»
«من اينجا زندگي مي كنم. شايد با شرايط من، اگر ايران برگردم نتوانم زندگي كنم.» عسل دلش مي خواست دنبال بحث احوالپرسي گذرايش را بگيرد. براي همين پرسيد: «خب نگفتي اسمش چيه.»
«اسم كي چيه؟»
«اسم زنت ديگه. به اين زودي فراموشش كردي؟»
«باور كن با آن جيغ و دادي كه داره، فراموش كردنش سخته. زنم دبير ادبياته. اسمش افسانه است.»
عسل وقتي اسمش را شنيد نمي توانست كلمه افسانه را بشنود. دو سه باري مرد آن را تكرار كرد تا كلمه را متوجه شد. با دلخوري كه بوي چرك زخم كهنه اي را مي داد گفت: «حالا از من چه مي خواهي؟ لابد كاري داري و گرنه به من افتخار نمي دادي»
«چرا پرت و پلا مي گويي؟»
«هيچ، واقعاً مانده ام كه چرا زنگ زده اي.»
«من زنگ نزده ام، به تو تلفن كرده ام.»
«شكر خدا، فرقشان را هم متوجه مي شوي.»
سيروس با نقشه اي كه از قبل در سرش چيده بود، به او توپيد و گفت: «ببين عسل خانوم، من تو را مي شناسم و مي دانم چه اخلاقي داري و چطوري هستي. هنوز هم هيچ عوض نشده اي. نمي توانم بگويم قضيه از كجا آب مي خورد و چه جوريه. در خود ايرانش هم خبري نيست. آن هم براي زن طلاق گرفته. زندگي براي زن بيوه تلخ و دشوار مي شود. همه جا زير نظرست. هر حرفش علم مي شود. لنگه كفشش هم برايش حرف در مي آورد.»
زن گيج شد. سراسيمه توي بحث دويد و گفت: «منظورت را نمي فهمم. چرا اين حرفها را به من مي زني؟»
«منظور من واضحه. چرا طلاق گرفتي؟ فكر كرده اي كه مردها برايت صف كشيده اند. با بچه كوچك مي خواهي در ولايت غربت تنها باشي.»
عسل خنده اش گرفته بود. با خودش فكر كرد: دوستي من و سيروس! كار دنيا به جايي رسيده كه موش و گربه و گرگ و بره در كنار هم دوستي مي كنند. چطور ممكن بود؟! عسل گفت: «از دلسوزي و نصيحتهاي فيروزه اي جناب متشكرم، اما براي اين حرفها دير شده.»
«هاها... اي بدجنس، نگراني من تمساح مآبانه نيست.»
«شوخي كردم، سخت نگير!»
«من كه نميدانم چطور شد و چرا كارت به اينجا رسيد، ولي نبايد كه از تنهايي دق كني. شوهر و بچه ات كه نيستند. مي خواهي آنجا بماني و چه كني؟»
«من درس مي خوانم. ببين هزينه تلفنت زياد مي شود.»
«فداي سرت، عيب نداره»
«نه، فكر نميكنم تو عادت به اين ولخرجيها داشته باشي.»