درنا نگاهش كرد. انگار اولين باري بود كه او را مي ديد. عسل چند سانتي متري از شانه هاي پهن و گوشتي مادر بلندتر بود. هر كسي او را مي ديد، فكر مي كرد شبيه مادرش است، ولي وقتي پدرش را مي ديدند، مي گفتند بيشتر شبيه پدرش مي باشد. خودش با خنده مي گفت كه پدر و مادرش شبيه هم هستند و او هم شباهت به هر دو آنان دارد. در حقيقت عسل زيباييهاي پدر و مادر را يكجا به ارث برده بود. خدا در دادن زيبايي به او دريغ نكرده بود. سفيدرو و گوشتي بود، ولي نه كه تپل باشد. صورتي گرد و پوستي لطيف داشت. چشمهايش ميشي بود، ولي نور خورشيد ه مي خورد به عسلي مي زد. براي همين پدر نام عسل را به او داده بود. ابروهاي كمان كلفتي داشت. فرم ابروهايش به مادر و پرپشتي ابرو موهاي سرش به پدر رفته بود. لبهاي گوشتي و دماغ متناسبي كه خيليها فكر مي كردند زير چاقوي جراحي رفته و دندانهاي نه چندان درشتي كه به زحمت در چانه گرد و كوچكش جا شده بود. چند دندان روي هم، لبخند او را بامزه تر نشان مي داد. زيبايي ديگر، موهاي بلوطي رنگش بود كه آدم فكر مي كرد چقدر خوش رنگ از آب درآمده. همه اجزاي صورتش را پوستي لطيف و سرخ و سفيد مي پوشاند كه با كمي خنده و صحبت بيشتر سرخ مي شد. شرم و حيا باعث مي شد كه بدون دليل سرخ شود. اين عادت را از مادر به ارث برده بود.
درنا به خودش گفت كه لياقت دخترش بيشتر از اينهاست. او خودش در آن سن و سال از سيروس رو دست خورده و به دخترش هم اجازه داده بود راحت با او بگردد و صحبت كند، صحبتي كه به درد جرز لاي در مي خورد. بعدش هم پسره بي شعور دم در آمد و يك مشت دروغ سر هم كرد. اين قدر چرت و پرت بافت تا زن بالغ، اما ساده لوح را قانع كرد تا با دست خودش عكس دختر را به او بدهد. اگر آن نامرد قصد ازدواج نداشت، چرا مي خواست دفترچه بيمه خانوادگي بگيرد و اگر آن عكس را براي دفترچه بيمه استفاده نكرده بود، پس براي چه كاري مي خواست. جرئت نداشت به عكس دخترش كه در دست او بود فكر كند كه سيروس گولش زده بود. دلش مي خواست يك جوري در دل دخترش نفوذ كند. عقل و منطق كه جواب نمي داد. ديگر چيزي به ذهنش نمي رسيد. دلش از ديدن دختر ريش ريش مي شد.
عسل ضربه اي به آرنج مادر زد و گفت: «مي بخشيد مادر، چند بار صدايتان زدم، جواب نداديد. انگار با چشمهاي باز خوابيده ايد. مي توانم بپرسم به چي فكر مي كنيد؟»
درنا به تكه لباس دستش نگاهي انداخت. الان وقتش نبود حرف دلش را بزند و روي زخم دل او نمك بپاشد. براي همين گفت: «نخوابيده ام. راستش داشتم به لكه هاي اين بلوز فكر مي كردم كه چطور از بين ببرمشان. تو كجا بودي؟ نگرانت شدم.»
عسل نفس عميقي كشيد و سعي كرد صدايش را صاف كند، اما مجبور شد سرفه اي بزند و گفت: «من خانه خاله بودم. خيلي سلام رساند.»
«اين را مي دانم. برادرت گفت كه آنجا بودي. تعجب من از اينست كه چرا آنجا نماندي. آخه خاله ات كلي سبزي خريده تا خشك كند، مي توانستي كمكش كني. ناهار هم نخوردي، نه؟»
عسل سرش را پايين انداخت. باز هم چشمهايش تر شد و پرده نازكي از نم روي مردمك چشمهايش نشست كه قشنگي چشمهايش را دو برابر مي كرد. مادر شستش خبردار شد. دختر هنوز متأثر بود. عسل من و من كرد. بدون اينكه جواب درستي به مادرش بدهد به بهانه خشك كردن صورتش به اتاق ديگر رفت. حوصله نداشت دنبال حوله بگردد. متكايي برداشت روي پتوي بالاي اتاق دراز كشيد. بيخود تقلا مي كرد كه بخوابد. چشمهايش از اشك مي سوخت. چشمش به دفتر روي طاقچه افتاد. خودكار را روي زمين گذاشت. هوس كرد مثل آن روزها كه مدرسه مي رفت و خاطراتش را مي نوشت، حرفهاي دلش را روي كاغذ بياورد. شايد مي توانست با مخاطب خيالي اش بهتر درد دل كند. هر لحظه كه مي گذشت، حرفها بيشتر روي دلش انبار مي شد و او را مي پوشاند. دست كم آنها را روي كاغذ مي ريخت و دلش خالي مي شد.
سيروس جان سلام، تو باورت مي شود؟ من كه باورم نمي شود تو را از دست داده باشم. از وقتي نامه ات را خوانده ام و حرفهاي برادرم را شنيده ام در بهت و حيرتم. من ديوانه را باش كه از همان اول همه چيز به دلم برات شده بود. من فكر مي كردم كه تو خودت همه چيز را مي داني و من را همان طور كه هستم قبول كرده اي. هرگز فكرش را هم نمي كردم كه تصورات اين جوري درباره ام داشته باشي. همه اش به خودم نهيب مي زدم كه نفوس بد نزنم و فكر بد نكنم، ولي وقتي شك من به يقين مبدل شد آن وقت بود كه مي خواستم از زور درد فرياد بكشم و مثل ديوانه ها سرم را به ديوار بكوبم. آخر چطور ممكنست تو عشقمان و آينده مان را به يك مشت حرفهاي بي منطق آدمهاي بخيل بفروشي. آه سيروس كجايي؟ به دادم برس. نگذار ديوانه قهر و دلتنگي تو بشوم و سرم را به ديوار بكوبم. من ترجيح مي دهم بميرم، ولي تو را از دست ندهم. يعني بدون تو ماندن و زندگي كردن ارزشي ندارد. نمي دانم اين غم را چگونه روي دلم حمل كنم. مني كه سالها با جان و دل عشق تو را روي قلبم گذاشته بودم و دلم خوش بود كه به زودي مي توانيم با هم باشيم، مي بينم كه چگونه به سادگي با قلب من بازي كرده اي و دلم را شكسته اي. چگونه به دلم بگويم كه با احساس او بازي شده و فريب خورده؟ چگونه به دلم بگويم آن كسي كه قرار عشق ورزي گذاشته و دم از وفا مي زد، حال ساز بي وفايي مي زند؟ تو به چه بهانه اي من را نيمه راه گذاشتي و تهمت بي وفايي و خيانت زدي؟ تو كه زماني خداي دل من بودي و جام و روحم را در اسارت خود داشتي...»
* * *
برگي را كه نوشته بود از دفتر كند و نگاهي به آن انداخت. از خواندنش چشمهايش پر شد. انگار كه نوشته خودش نباشد، از خواندن كلمه ها مثل ابر بهاري اشك ريخت. همانطور كه روي زمين دراز كشيده بود زانوهايش را تا كرد و به طرف شكمش جمع كرد، درست مثل زماني كه در شكم مادرش بود و لحظه اي احساس آرامش كرد.
مادر براي انداختن سفره از آشپزخانه به اتاق رفت. بعد از دقايقي عسل را براي ناهار صدا كرد. دختر جوابي نداد. داخل اتاق آمد. او را در حالتي ديد كه دلش به درد آمد. نزديك دخترش آمد و كنار او دراز كشيد. سرش روي متكاي دختر بود. به وضوح صداي اشك ريختن او را مي شنيد. دندانهاي دختر روي هم ساييده مي شد و حالت كسي را داشت كه غش كرده بود و چيزي لاي دندانش مي شكست. چاره نداشت. صداي شكسته شدن دخترش را مي شنيد و رنج آن خارج از تحمل يك مادر بود. با يك دست موهاي بلند دخترش را نوازش كرد و با دست ديگر او را روي بازويش هل داد. دسته اي از موهاي سمت چپ را كه زير بالش مانده بود آزاد كرد. عسل را در آغوش گرفت و شروع به پاك كردن اشكهاي صورتش كرد و گفت: «دخترك عزيزم، هيچ مي داني هر دانه اين اشكها چقدر براي تو گران تمام مي شود.»
عسل با صداي گريه آلودي گفت: «مي ترسيد روي صورتم چين بيفتد.»
«نه خير، من اينقدر هم به فكر اين قرتي بازيها نيستم. بيشتر به فكر اين هستم كه چشمهايت ضعيف بشوند و روزي مجبور بشوي عينك بزني.»
«ديدن دنيا با چهار چشم اينقدر هم بد نيست. دست كم گول هر آدمكي را نمي خوريم و دلمان هم اين جوري نمي شكند.»
مادر خنده اي كرد و گفت: «من هم مثل تو فكر مي كردم. وقتي عينك اولم را گرفتم نتوانستم بزنم و چشمهايم ضعيف تر شد.»
عسل پرسيد: «چرا نزديدش؟!»
«به خاطر اينكه شما بچه هاي تخس به من مي خنديديد.»
لبخندي روي لب دختر نشست.
درنا موهاي عسل را نوازش كرد و گفت: «ببين يك لبخند كوچك چقدر تو را قشنگ تر مي كند. عزيزم غصه چي را مي خوري. تو هنوز جواني و يك عمر زندگي را پيش رو داري. باور كن ديدن دنيا از پشت شيشه بي احساس عينك، آن چنان هم لطفي ندارد.»
دختر خنديد. فكر مي كرد مادرش مي خواهد درباره سيروس نصيحتش كند. با اين وجود با خونسردي گفت: «اتفاقاً همه، عينكيها را آدمهاي باسوادي مي دانند.»
«نه هر آدمي را. اولش من كه سواد ندارم، براي آدمهاي سواددار هم كه تنها مدرك گرفتن كافي نيست. آدم بايد چشم بصيرت داشته باشد.»
«كه من ندارم.»
«نه، هيچ هم اين جوري نيست. تو فقط عاشقي، همين. دخترك بيچاره من، چشم عشق نابيناست.»
عسل مثل كسي كه نيشگونش گرفته باشند، از جايش تكان خورد. حركتش اعتراض آميز بود. نميتوانست حرف مادر را قبول كند. گفت: «يادتان مي آيد تا به امروز و در اين سن و سال شما حتي به من اجازه ندادين موهايم را كوتاه كنم. حتي چند حلقه موي پيشاني ام را بزنم. چون بايد دختر متين و باوقاري باشم، اما مي بينيد كه اين كار نه مرا خوشگل تر و نه اينكه بختم را بلندتر كرده. در حالي كه اين موهاي لعنتي بلند را به زحمت مي توانم بشورم، شانه اش كنم و يا وقتي مي بندمش زير روسري راحت باشم.»
«تو از چي ناراحت هستي؟ از اينكه موهايت بلند و يكنواخت شده؟»
«نه، مادر جان. از اين ناراحتم كه من خودم را عاشق مي دانستم. اين همه مدت به خودم تلقين كرده بودم كه بايد به آن پسره بي لياقت دو رو ازدواج كنم. آخرش چي شد؟»
«مي بينم آن چنان هم خاطرخواهش نيستي. آدم كسي را كه دوست داشته باشد، با چنين لحن و لقبي ازش ياد نمي كند.»
«شايد چون فاصله عشق و نفرت نزديك تر از آنست كه ما فكرش را مي كنيم، يا عاشق مي شويم يا متنفر!»
مادر ياد قابلمه غذا افتاد. از جايش بلند شد. حلقه اي از موي دخترش را دور انگشتش جمع كرد و آن را بالا كشيد تا او را از زمين بلند كند. در همان حال گفت: «گور هر چه بدتر سيروس، از گرسنگي مرديم. ناهارمان سرد شد. هر چند تا وقت شام چيزي نمانده است.»
دختر سرش را تكان داد و گفت: «آه مادر، من اشتهاي خوردن ندارم.»
«اين طوري كه نمي شود، چند روز مهمان ما هستي بايد يك چيزي بخوري نمي خواهي كه مريض شوي. باور كن هيچ مردي ارزشش را ندارد.»
دختر هنوز هم دمغ بود. با صداي خفه اي گفت: «نمي دانم، اما احساس عجيبي دارم. انگار اگر با سيروس ازدواج نكنم، روزگارم تباه خواهد شد.»
درنا از حرف بچگانه دختر خنده اش گرفت و گفت: «چرا مگر آسمان به زمين آمد كه اين حرف را مي زني؟ اين درست كه يكي دوبار با او صحبت كرده اي كه خودم اجازه اش را داده ام، ولي اين كه دليل نمي شود.»
عسل با خودش فكر كرد كه اگر مادر مي دانست در دل او چه مي گذرد و سيروس چطور او را در تاريكي گمراه كرده، شايد اين طوري آرام و قرار نمي گرفت و به فكر ناهار خوردن نمي افتاد.
مادر دستش را كشيد و او را از جا كند و گفت: «به عقيده من تو به سني رسيده اي كه بتواني موهايت را كوتاه كني و آرايش دلخواه مويت را داشته باشي. از اين به بعد به تو و تصميمهايت اعتماد مي كنم.»
لبخند رضايت روي لب عسل نشست.
مادر با خنده گفت: «هي خانم، يادت باشد فقط موهايت را كوتاه كني، ولي به ابروهايت دست نزني.»