مرد ادامه داد: «اول اينكه من به اين نشانه ها كه تو مي گي عقيده ندارم. دوم، مي بيني كه هنوز اتفاقي نيفتاده. از اينها گذشته، ما مجبوريم ريسك كنيم و بيشتر همديگر را ببينيم و بشناسيم. ما مي خواهيم ازدواج كنيم نه چيزي را بخريم، ولي مجبوريم بيشتر رعايت كنيم.»
دختر تبسمي كرد و شال را بيشتر روي بازوهايش كشيد. هنوز از او خجالت مي كشيد. با تمام اين حرفها مي توانست اين منظره را در دلش تصور كند، اما در آن لحظه معذب و خودش را پاك باخته بود. از آدم دلباخته انتظار ديگري هم نمي توان داشت. محتوي پاكتها را در سيني خالي كرد و آنها را در دستشويي شست. انار بود و پرتقال و كمي انگور كشمشي و گيلاس. وقتي ميوه ها را روي ميز بالاي تخت گذاشت، سيروس روي تخت دراز كشيد. دختر دانه اي گيلاس را در دهانش گذاشت و لبهايش را جمع كرد.
سيروس پرسيد: «هسته نداشت؟»
عسل خنده روي لبهايش آمده بود. با تبسم مليحي گفت: «هسته اش را درآوردم. راستي از كجا گيلاس گير آوردي؟»
«اينها گيلاسهاي جنوب هستند. به اينها مي گويند گيلاس يخچالي... گرانست، ولي ارزشش را دارد.»
عسل پوست ميوه ها را كند و با كاردي كه در كيفش داشت صاف بريد و قاچ قاچ در دهان سيروس گذاشت.
مرد دستهايش را زير سرش بالش كرد. چشمهايش نيمه باز به سقف دوخته شده بود. غرق لذت بود. ملچ و ملوچ ميوه مي خورد. خواست از او تعريف كند. گفت: «چقدر صاف و قشنگ برش مي دهي. انگار واردي. راستي ما كه چاقو نداشتيم، آن را از كجا آوردي؟»
«ته ساكم بود. نكنه مي خواستي با آن دخل مرده را بياوري.»
«نمي دانم، شايد. تو كه با پنهان كردنش به من لطف كردي.» خودش دنباله بحث را نگرفت. از روي عمد گفت: «راستي ته پاكت ميوه انار هم هست.»
«بگذاريم براي بعد از غذا اشتهايمان كور مي شود.»
سيروس دستش را دراز كرد و دو حلقه به هم چسبيده گيلاس برداشت و پشت گوشهاي سفيد صدف مانند دختر آويخت. دو خال ريز و سياه در آويزه گوش دختر بود.
«شايد، ولي بعضي چيزها مي ارزد.»
«اينكه آدم از روي دلش عمل كند.»
«گاهي وقتها آدمها عشق را با هوس اشتباه مي گيرند.»
سيروس آه كوتاهي كشيد و گفت: «مي داني، هر لحظه كه بيشتر با تو آشنا مي شوم و بهتر تو را مي شناسم، مي فهمم كه چقدر دوستت دارم. من فقط قشنگيهاي ظاهري تو را نپسنديده ام، زمان كه مي گذرد خميره تو را هم بهتر مي شناسم و بيشتر دوستت مي دارم. اينجا كه پيش من نشسته اي، مثل عروس طبيعت مي ماني. چشمهايت رنگ كوههاي پاييزي را دارندع ابروهايت عين كمان رويش سپر كشيده اند. لبهايت مثل انار شكفته و پوست تنت مثل شكوفه هاي شكفته بهاري سفيد و نرمست.»
عسل خنديد و گفت: «بيني ام را فراموش كردي. لابد قابل تعريف نيست. رها دوستم مي گويد دماغم مثل فلفل دلمه اي است به خصوص وقتي از سرما و گرما قرمز مي شود. گونه هاي قرمز و بيني تربچه اي من را مسخره مي كند.»
«بيخود كرده. دماغت خيلي متناسب و قشنگ است. اتفاقاً من كه خيلي از ديدنش لذت مي برم.»
دختر با خنده گفت: «عجب، اين يكي ديگه تازه بود.»
«شايد به اين خاطر كه مجبور نيستم پول عملش را بدهم. مي دوني كه بيني ات خوش تراشه.»
دختر با لذت سكرآوري حرفهايي را كه او زير گوشش زمزمه مي كرد مي شنيد. با ناز و اداي دلفريبي گفت: «از ديدن من كه خسه نشده اي.»
«جواب سؤالت را مي داني. تو را پسنديده ام و از سرم هم زيادي. راستش فكر كردم دماغت را عمل كرده اي.»
«يادم باشد اين حرفهاي تو را براي رها تعريف كنم.»
«رها ديگه كيه؟»
«هم اتاقي ام. خيلي از تو براش حرف زده ام.»
دختر روزنامه اي روي ميز پهن كرد. دو پرس چلوكباب با دو گوجه و فلفل سبز با كارد و چنگال يكبار مصرف. سهم سيروس را جدا كرد و بالاي ميز گذاشت. «قربان غذا حاضرست.»
گوجه فرنگيهاي بوي ترشيدگي مي داد. كبابها خشك و سوخته بود. عسل اشتهايي براي خوردن نداشت. از لحظه اي كه سيروس را ديده بود، اشتهايش كور شد. به زور دو نفري نصف برنج پرس اول را خوردند. سيروس گفت: «پرس دوم را براي شب نگه مي داريم. شايد هم شب مرغ خورديم.»
عسل غذا را پس زد و گفت: «اجازه بده كادويي به تو بدهم. قابل تو را ندارد، ولي باعشق انتخاب شده.» با دقت دو بسته كادو شده را از ساكش بيرون آورد و به دست او داد.
سيروس خوشحال بسته را گرفت و با تعارف گفت: «نمي خواهي خودت بازش كني.»
«هديه مال توست.»
«راضي به زحمت نبودم.»
«مي دانم، زحمتي هم نبود.»
سيروس پيراهن را پسنديد. خيلي خوشش آمد. آبي رنگ دلخواه او بود.
پرسيد: «از كجا فهميدي اين رنگ را دوست دارم؟»
«يادته از شرايط خودت سرسختانه دفاع مي كردي، آن موقع از تو پرسيدم رنگ دلخواهت چيه.»
«من هيچ يادم نمي آيد.»
از ديدن ادكلن چارلي خوشحال شد. باز هم به حالت تعارف گفت: «چرا دو تا گرفتي، همين يكي كافي بود.»
عسل مي ديد كه او مثل پسربچه اي كوچك مشغول بازرسي هديه هايش شد. سيروس با شرم زدگي گفت: «من هم چيزي براي تو گرفته ام، منتها نياوردم. نگه داشتم براي بعد.»
عسل با ناباوري پرسيد: «مثلاً چي؟»
«حدس بزن»
«شايد كتاب باشد.»
«نه، يك هديه رمانتيك شب اولي...»
عسل انتظار گرفتن هديه اي از او را نداشت. ديدن او وجودش را مملو از شادي كرده بود. دستش را از گره دستهاي او بيرون كشيد. سرش پايين بود و غرق در فكر، غرق در خاطراتي كه ساعتها مي توانست به آن فكر كند.
مرد پرسيد: «به چي فكر مي كني؟ آخه تو چرا كم حرف شده اي؟»
«به شب عروسي رمضان. وقتي تو را ديدم، خودم را هم ديدم. البته جلوترها مهرت در دلم جا باز كرده بود. راستي از او چه خبر؟»
«هيچ، مشغول كشت و زرع است. بيچاره بعد از آن همه زور زدن و درس خواندن، دهقان از آب درآمد. شبها بچه مي كارد و روزها بذر گندم و جو. موهايش سفيد شده. اگر ببينيش، نمي شناسيش. بس كه پير و شكسته شده.»
«به اين زودي؟»
«آره ديگه. اين زنها به دوست و آشنا رحم نمي كنند، چه برسه به پسرخاله و شوهر.»
«لوس نشو، راستي از برادرش چه خبر؟»
«سلمان، دخترخاله اش را گرفت. يعني دختره تورش زد. او هم بيچاره هول كرد. الان هم نزديكي شهرشان درس مي دهد. او هم موهايش ريخته. با حقوق معلمي مي سازد، ولي خرج خانه با او نمي سازد. تك درآمدي مشكل است. پدرش هم كه فوت كرد.»
«راستي؟! پس سلمان هم قاطي مرغها شد.»
«آره ديگه، داشت ترشيده مي شد. ده مان را مگس و پشه گرفته بود.»
«اطراف خونه شما را چي؟»
«نه جانم، من هنوز بچه ام. چه عجله اي هست؟»
«از قرار تو مي خواهي خوشمزگي كني.»
«بگذريم، داشتي چيزي مي پرسيدي؟»
«مي خواستم ببينم آيا سلمان مي داند كه ما با هم قرار و مداري داريم.»
«چرا بايد بداند؟»
«مي داني كه او از من خواستگار كرد. خيلي جلوتر از تو، من را دوست داشت.» نگاه مات مرد را كه ديد، دوباره پرسيد: «يعني تو نمي دانستي؟»
سيروس با حالتي كه عادت داشت، ضربه اي به آرنج دست زن زد و گفت: « ديگر ما تو را ديده و پسنديده ايم، نمي خواهد بازارگرمي كني.»
عسل با حيرت نگاهش كرد. يا نقش بازي مي كرد و يا واقعاً چشم و گوشش بسته بود. امكان نداشت از زبان سلمان يا بردارش و يا عصمت خانم چيزي نشنيده باشد. بحث را ادامه نداد.
تا پاسي از شب گذشته، نشستند و درباره چيزهاي مختلفي صحبت كردند. سيروس گفت كه از دريافت نامه اول شوكه شده بود. از او قول گرفت كه ديگه چنين چيزهايي ننويسد و ميانه آنها را به هم نزند. جريان نامه دوم را هم مو به مو تعريف كرد. دوستش از او دو كيلو شيريني تر و باميه گرفت تا نامه را تحويل داد.
عسل دو دل پرسيد: «با حلقه دست دلبر كه برايت فرستاده بودم چه كردي؟»
«كدوم حلقه؟ از چي صحبت مي كني؟» قيافه اش جدي بو.
عسل بر وبر نگاهش كرد و گفت: «اذيت نكن ديگه . حلقه برايت فرستاده بودم.»
«آهان، اون حلقه را مي گويي؟ نگران نباش. جايش امن و امان است. روي قلبم گذاشتمش، اما كار درستي نكردي در پاكت گذاشتيش. به راحتي مي توانست گم و گور شود.»
آن شب، صحبتهاي شان به درازا كشيد. سيروس از دوستهاي دوران خوابگاه و تربيت معلم حرف زد، از شوخ طبعيهاي دوستهايش و از برادرانش. از اينكه درباره پدر و مادرش حرف بزند طفره مي رفت و منكر علاقه سلمان به عسل شده بود، چيزي كه براي دختر قابل هضم نبود و علتش را نمي دانست. آيا سيروس حسادت مي كرد يا اينكه تو باغ نبود. با هم درباره دانشگاه حرف زدند. سيروس از نقشه هاي آينده اش صحبت كرد و قول داد كه در تعطيلات تابستان با مادرش صحبت كند و اواخر تير ماه به خواستگاري عسل بيايد. در اين مدت هم فرصتي مي شد تا خانه اش را بسازد و براي شركت در كنكور آماده شود.
عسل حرفهاي او را خام مي بلعيد. انتظار شنيدن حرف دروغ نداشت. سر تا پا تسليم بود، بدون اينكه حرفي از خودش داشته باشد. چشمهايش را بست و از ته دل آرزويي كرد. چه كسي گفته كه عشق سرآغاز رنج است. عشق سيروس و عسل سرآغازي براي زندگي پرشور بود، براي به هم پيوستن روزهايي كه از هم دريده و جدا بودند.
عسل گفت: «مي داني، گاهي فكر مي كنم زندگي به يك باغ انگور مي ماند. مثل تاكستان رنگارنگ آويخته از خوشه هاي احساس، خوشه ترش نگراني، خوشه تلخ خشم و خوشه شيرين آرزو. انسان براي اين خوشه ها زنده است. براي خوشه هاي عشق و خوشه هاي رنج كه سرچشمه عشق مي باشند.»
آتشفشان عشق او فوران كرده بود. عشق بي هيچ چشم داتشي از ته دلش مي جوشيد و بالاي آسمان سرريز مي كرد. فشفه ها نور شرق و شور مي پاشيدند. زندگي هر چقدر كه غريب بود زيبا هم بود. تنها زنده بودن عشق و زنده نگاه داشتن خاطراتي كه ذره ذره اندوخته مي شد، غربت زندگي را به اوج مي رساند.
سيروس گفت: «البته ميدانم تو شاعرانه فكر مي كني ولي اعتراف قشنگي كردي. تشبيه عشق به خوشه انگور و حبه انگور به آرزوي انسان. ديده اي خوشه هاي انگور چطوري است. بعضي حبه ها بزرگ هستند و بعضي كوچك و برخي شان مي رسند و تك و توكي هم سبز مي ماند و يا كمي مي رسند. زندگي هم اين جوريه. بايد كمي هم هشيار باشيم. شايد بعضي از آرزوهاي ما قرمز نشوندو قابل چيدن نباشند و در تمام عمر ما نارس و كال بمانند. ما بايد به خوشه آرزوهايمان برسيم. نور و گرما و توجه بهشان برسانيم. به خاطر خودمان هم شده، با آرزوهايمان مهربان باشيم.»