«چون تو دوست من هستي و دلم برايت مي سوزد. من عشق را تجربه كرده ام. بوي عشق را مي شناسم. اگر او تو را دوست داشت، مي گفت كه چه دارد و چه مي تواند به تو ارزاني كند. انگار مي خواهد تو را بگيرد يا تو را بخرد. چرا مستقيم سراغ تو مي آيد؟ اگر سراغ خانواده ات مي آمد، بهتر نبود؟ شايد آنان ارزش بيشتر به تو بدهند. شايد آنان قيمت را بالا ببرند.»
عسل سرش را تكان داد و از اتاق بيرون رفت. رها را دوست داشت. دختري قزويني بود و رشته حقوق مي خواند و با پسرعموي پدرش نامزد بودند. همديگر را دوست داشتند و با رضايت خانواده نامزد شده بودند. رها دختر بي سواد و كوري نبود. حسود هم نبود. دليلي براي رنجاندن او نداشت. شايد واقعاً سيروس را همان طور مي ديد كه مي گفت. آيا سيروس او را دوست داشت؟ او كه با زحمت درس خوانده و به دانشگاه راه يافته. خانواده اش متحمل هزينه شده اند. از خزانه دولت براي آنان خرج مي شد، پس چرا نبايد كار كند؟ حتي در دادگاه يا بيمارستان يا آموزش و پرورش. اگر او از سيروس مي خواست كار ديگري انتخاب كند و يا پيش مادرش زندگي نكند چي؟ چه لزومي براي آن همه چانه زدن داشت؟ مگر دكان بقالي آمده بود؟
آن روز غروب با دوستش بيرون رفتند. كف خيابان را كه نگاه مي كرد، خط ريز و مورچه اي سيروس جلو چشمش رژه مي رفت و به او دهان كجي مي كرد و شكلك در مي آورد. ديدي چه خرت كردم! از آنچه مي ديد خوشش نمي آمد. او نمي خواست مثل مادرش زندگي كند. يكي بيايد و خواسته اش را به او تحميل كند. نكند رها حق داشت، مادرش هم زياد موافق نبود. خاله و همسايه اش و لابد هر كسي آن شرايط را مي شنيد، مخالف از آب در مي آمد.
بعد از چند روز فكر كردن، وقتي كف سرش و حتي پياز موهايش درد گرفت، تصميم گرفت كه افكارش را روي كاغذ بياورد. هيچ چيز بيشتر او را ناراحت نكرد كه بايد نامه سيروس را پس مي فرستاد. او فكر آبروي عسل را نمي كرد، دم در خانه اش مي آمد و در خيابانهاي شهر كوچكي كه همه همديگر را مي شناختند مي گرداند تا مثلاً شرايطش را بگويد، آن وقت نگران يك كاغذ پاره بود.
پاكت نامه سيروس را از لاي كتاب بيرون كشيد و آن را دوباره از چشم رها خواند. آتش گرفت. هر كلمه اش نشان دهنده غرور، خودپسندي و خودخواهي او بود. او غير از خود، خانواده و موقعيتش به كسي فكر نمي كرد. انگار اگر او نباشد، يكي ديگر حاضر به قبول شرايطش خواهد بود. بيشتر شبيه يك معامله بود تا نامه رمانتيك عاشقانه. سيروس خطها را يك در ميان نوشته بود. زير خطها نوشت:

سلام سيروس جان، نامه ات رسيد. خيلي خوشحال شدم. دلم در سينه آرام و قرار نداشت. با هزار اميد روي تختم نشستم و نامه ات را خواندم. در پايان، از نامه چيزي نفهميدم. معني حرفهاي تكراري ات كه نمي دانم چرا اين قدر هم رويشان اصرار مي كني! نمي فهمم. مي بيني كه من دانشگاه قبول شده ام، دارم درس مي خوانم و آن وقت تو برايم مي نويسي كه زن خانه دار مي خواهي. من دوست دارم تو به خواسته ات برسي و زن خانه دار بگيري. مي خواهي من با مادرت زندگي كنم، شايد دل من مي خواهد كه زندگي مستقلي داشته باشم. تو هميشه از آنچه خودت مي خواهي مي گويي و مي نويسي. شده كه بپرسي من چه مي خواهم؟ شرايط من چيست؟ تكليف من چه مي شود؟ چرا حقوق برابري براي زن قايل نيستي. حدس من اينست كه نردبان را گذاشته اي تا من روي سرت بالا نروم، در عوض خودت مي خواهي روي سرم بنشيني. يادت باشد كه ممكن است از نردبان پايين بيفتي. خودت خوب مي داني كه دوست داشتن با من شروع نمي شود. عاشق بيشتر به فكر معشوق است تا خودش. تو كه در ظاهر فقط به فكر خودت هستي و بس. تو هميشه درباره من مي گويي و ما در لابلاي حرفهايت نيست. من فلان و من بهمان. پس ما چي، سيروس خان!؟»
هميشه از چادر و حجاب دم مي زني. من كه به حرف تو چادري نميشوم، بي چادر هم نمي شوم. هر كاري دوست داشتم مي كنم. من در مسجد محله فعاليت داشته ام. در كلاسهاي ديني و عرفاني امام جمعه شركت كرده ام. با همين دستها و انگشتهاي خودم براي سربازان جبهه پليور بافته ام. من مذهبم و عقيده ام را دوست دارم. نمي خواهم مردي از راه برسد و درباره حجاب و شرع دم بزند. بايد حتماً به دستورتو چادر سرم باشد. من چادر سر مي كنم، نماز مي خوانم و روزه هم مي گيرم، ولي نه بخاطر تو يا ديگري، چون خودم را دوست دارم و خدا را دوست دارم.