پسربچه ای همراه پدرش در حالیکه دستش در دست اوست،از قطار پیاده می شود.مرد دست بچه را می کشد و پسرک دنبال او می دود.مرد اخم کرده است و قدمهای بلند و شتاب زده ای دارد.بچه بطرف قطار برمی گردد،ظاهراً از پیاده شدن راضی نیست و هنوز دلش با قطار است.مرد بار دیگر دست او را می کشد.بچه به حالت دو با او همراه می شود.سرک می کشم،فقط نیمرخ بچه را می بینم.نیمرخی که معلوم نیست چند بار سیلی خورده و دستش را برای محافظت روی صورتش گذاشته است.
به آسمان نگاه می کند،یک تکه ابر از گوشه ای رد می شود.می گویم:انگار هزار سال پیش بود که همه خوشی و ناخوشی مان در قصه این ابرها بود.
ـ انگار همین دیروز بود.
می گویم:اگر آدم می توانست آن سوی مرگ را کشف کند،چه خوب بود.راستی،تو فکر می کنی دنیای دیگری هم وجود دارد؟
سرش را می خاراند:بدون هیچی که نیست.
می گویم:عده ای عقیده دارند آدم بارها و بارها می میرد و باز به دنیا می آید تا به حد تعالی برسد.
ساکت است.می گویم:اگر می توانستیم یک بار دیگر به دنیا بیاییم،تو دلت می خواست کجا بدنیا بیایی و چه کاره باشی؟
دستی روی سرش می کشد و می گوید:تو چی؟
ـ من دلم می خواست در جایی به دنیا بیایم که مجبور به ترک آنجا نباشم.
ـ مگر خودت نمی خواستی بروی؟
ـ آدم همیشه که از انتخابهایش راضی نیست.یک راهی یک وقتی جلومان قرار می گیرد. یکی از مشکل ترین کارها در زندگی این است که انسان بتواند تصمیم بگیرد در کجا ماندگار شود و زندگی کند.آن که می رود نه اینجاست و نه آنجا.همیشه طرف دیگر است.انگار هاله ای دورش را گرفته.
تک خنده ای می کند:هاله که چیز بدی نیست.مخصوصاً اگر هاله تقدس باشد.
بدون توجه به خنده اش می گویم:هاله نیست،یک حباب است.آدم همیشه و همه جا با یک حباب از بقیه جداست.گاهی آنرا فراموش می کنی؛اما حتی در این وقتها هم بطور ناخودآگاه آن را حس می کنی.هیچ راهی برای ندیده گرفتنش نیست،هیچ راهی.فقط عادت می کنی،همین.
با او می توانستم بهتر از هر کسی درد دل کنم.بهتر از برادرهایم که هر یک دانشگاه دیده و صاحب شغل و مقامی بودند،بهتر از جهان که دور دنیا گشته و تخصص علمی داشت.بهتر از فاخته که نیمه دیگر جوانیم بود.
می گوید:چرا برنگشتی؟.یعنی هیچ وقت نخواستی؟
ـ مسأله خواستن ونخواستن نبود.ماندگار شده بودیم.اما دفعه دیگر حواسم را جمع خواهم کرد...
ـ پس داری معامله می کنی؟
می گویم:آره،چرا نه.زندگی همه اش معامله است.تو چی؟
ـ من؟من چی؟
ـ اگر قراربود یکبار دیگر...
ـ یک سؤال دیگر قبل از این سؤال قرار دارد که باید اول آن را پرسید.
ـ چه سؤالی؟
ـ اول آدم باید ببیند اصلاً دلش می خواهد و حساب معامله تو...
حرفش را قطع می کنم:سؤال این نبود.گفتم که فرض کنیم اگر...
ـ من دلم می خواست پرنده بودم و می توانستم پرواز کنم؛آزاد و رها.
اخم می کنم:من را بگو که می خواهم از اینجا دور نباشم و تو می خواهی دور شوی.
ـ من کی گفتم می خواهم دور شوم.خیالت راحت باشد خیلی دور نمی روم.مرا پیدا می کنی.


اما خیلی خیلی دور رفته ای...