قطار از یک ایستگاه کوچک وسط راه می گذرد جهان نگاهی از کنار روزنامه اش به ایستگاه می اندازد، بعد می گوید: بلیت ها را دادم به تو؟
به یاد بلیت دیگری می افتم که سالها پیش بمن داد.
سعی می کنم دیگر دنبال فاخته نروم بهانه می اوردم و زودتر از معمول راهی مدرسه نی مانم. خودم را لعنت و نفرین می کنم و سعی می کنم همه چیز را فراموش کنم. فاخته اما رهایم نمی کند. سر به سرم می گذارد و هر خاطره از جهان و دوره این که با بادرش مدرسه می رفت و به خانه آنها می آمده دارد، تکرار می کند. مخالفت با او فایده ای ندارد. اگر خود را در میان خاطراتی که می گوید رها کنم آن وقت مچم را می گیرد و قسم می خورد که عاشق شده ام. قسم می خورم که تا زده ام دیگر با او حرف نزنم. چند روز به سراغش نمی روم. درس می خوانم که می گوید: شرط کی بندم امسال شاگرد اول همه استان می شود.
اما درسی را هم که می خوانم درست نمی همم. احساس نیرومندی در درونم می جوشد که خستگی ناپذیر، بیدار و پرتلاتم است. انگار زمین زیر پایم را حس نمی کنم. چیزی به امتحانات نمانده که ر.زی فاخته می گوید: جهان سراغت را می گیرد.
دلم می لرزد اما می پرسم: جهان کیست؟
خنده ای می کند ابروهایش را بالا می برد و می گوید: جهان کیست؟
بعد مشتی محکم به بازویم می زند، روبرویم می ایستد، شانه هایم را می گیرد و وسط پیاده رو نگهم می دارد و می گوید: جهان، جهانبخش، آره یادت رفته. پس اگر رفته که هیچ.
ـ مگر فرانسه نبود؟
قیافه ای جدی به خودش می گیرد و می پرسد: کی؟
رویم را برمی گردانم و می گویم: هیچکس. فراموش کن.
ـ خب دوباره آمده، برای تابستان آمده.
صورتم داغ شده، می گوید: امروز منزل ما بود.
سکوت می کنم تا از او بگوبد، زیر چشمی نگاهم می کند.
ـ امروز از دست مهران خیلی حرص خوردم. هی به من می گوید باید کتاب بخوانم و این قدر سر به هوا نباشم. این را جلو مامان و جهان گفت. انگار سرپرست من است. ولم نمی کند. مامان هم حق را به او می دهد و چشمش به اهان اوست. حالا نمی گویم چه خوب ولی خدا رحم کرده که باباهه مرده. اگر او هم زنده بود که دیگر حتماً یک قفس می خریدندو مرا در آن زندانی می کردند. خوشا به حال تو که کسی کاری به کارت نداد.
ـ کاری ندارد؟ در خانه همه به من کار دارند. اما من نمیگذارم عادت کنند که بهشان حساب پس بدهم و گرنه می شوم نوکر خانه.
می خندد: نوکر که نه.
ـ آره نوکر نه.
به شیطنت دستش را در بازویم می اندازد و می گوید: جهان...
بی اختیار می گویم: تو را به خدا حرفش را نزن.
ـ یعنی چه؟ چرا؟
با این که در دلم قندآب می شود، می گویم: حرفش را نزن. بگذار به درسمان برسیم.
ـ درسمان چه ربطی به او دارد؟ تازه مهران می گفت یک نمایش خوب تو دانشگاه نشان می دهند. می گفت قرار است با جهان بروند و آن را ببینند می گفت بد نیست ما هم آن را ببینم.
می گوید: مهران کم بود جهان هم اضافه شده. باور می کنی یک لیست از کتابهای تازه منتشر شده گرفته، به منهم داد و گفت باید آها را بخوانیم. دلش خوش است، با کدام وقت؟
می پرسم: چه کتابهایی؟
ـ تازه از راه نرسیده معلوم نیست لیست کتابها را از کجا آورده. فکر کنم کار وهران باشد سفارش از بالا رسیده. نمی دانم همه فکر می کنند من بیسادم و باید راهنمایی ام کنند.
دوباره می پرسم: چه کتابهائی؟
ـ تاترچی، می آیی؟
ـ نمی دانم، با این امتحانات و وقت کم.
بازویم را فشار می دهد: آخ که تو هم با این درس من را کشتی تازه جهان هم می آید.
از او فاصله می گیرم: نه نه، نمی توانم بیایم.
لبخندی می زند: آره جان خودت، پس حتماً می آیی. به جان مامانم قسم می خورم که می آیی.
ـ بی خودی چرا جان مامانت را قسم می خوری.
ـ پنجشمه ساعت شش این جا باش.
ـ من که گفتم نمی توانم بیایم.
ـ با مهران می رویم.
ـ من نمی آیم.
با حرکتی نمایش مآبانه می گوید: و جهان هم این جا خواهد بود.
ـ مثل اینکه کر شده ای. مگر نشنیدی گفتم نمی آیم؟
ـ چرا، شنیدم. ساعت شش. یادت نرود.
اولین بار که پدر و مادرم اسم او را شنیدند، پدرم خندید و گفت: هم جهانبخش است هم جهاندار؟
آن روز طنین آن اسم برای من زیباترین م.سیقی بود. اولین بار گفت: حالا دیگر خانم جهاندار هستی. نمی دانستم آن سعادت را با چه چیز می توانستم بسنجم.
به جهان نگاه می کنم و از خودم می پرسم آیا می تواند تصوری از دلهره و بی تابی آن روزهای من داشته باشد؟
از صبح هیچ چیز نخورده بودم. غذا از گلویم پایین نمی رفت. خوشبختانه در خانه ما کسی چندان دربند خورد و خوراک ما نبود. همه می دانستند که به هر حال در یکی از خانه ها چیزی می خوردیم در غیز ایم صورت حتماً کسی متوجه بی اشتهایی و تغییر حالت من می شد. هزار بار لباس هایم را زیر کرده بودم و هزار بار به خود گفته بودم که بهتر است نروم. نزدیک خانه فاخته پاهایم انگار قدرت تحمل بدنم را نداشتو زنگ درشان را که فشار می دادم دستم می لرزید. فاخته فوراً در را باز کرد.