در آن روزها هر موقع كه قلي خان عسل يا مادرش را مي ديد دست به زير شلوارش ميبرد. روزي عسل به او گفت: «اگر شما مي دانستين كه من قبلاً چقدر براي شما احترام قايل بودم، هرگز چنين حركتي نمي كردين.»
از آن پس قلي خان از آن حركت ناشايست دست كشيد و شروع به عذرخواهي كرد. باور كردني نبود، قلي خان كه با برادرش علي خان قهر بود مورد سرزنش برادرش قرار گرفت و براي پوزش و طلب بخشش به در خانه درنا آمد. عسل هيچ گاه كوتاه نيامد تا زماني كه حكم قطعي دادگاه مشخص شود. قلي خان از ترس، وكيل معتبري براي دفاع از خودشان گرفت، ولي هنوز هم جنجال آن شب را از چشم عزيزه مي ديد و زنش را سرزنش مي كرد. حيف از مردي كه به حرف زنش گوش بدهد.
در مدت هشت ماهي كه خبر دعواي درنا و دختر مثل بمب در شهر تركيد، از سيروس خبري نشد كه نشد. انگار قطره اي آب شده و به زمين رفته بود. خبرهاي خيلي زود در شهر پيچيد. آيا او درباره قبولي عسل از دانشگاه هم خبر نداشت. يعني روزنامه نميخواند. انگار كه سيروس هرگز وجود نداشت. او را نديده و در آن شهر نبود. يكبار با احتياط درباره سيروس از مادرش سؤال كرد. درنا مطمئن بود كه همه چيز به گوشش رسيده و خودش را عقب كشيده، چرا كه مادر سيروس و قلي خان هم ولايتي بودند. امكان نداشت او در شهر باشد و اين حرفها را نشنود. خيلي از در و همسايه ها هنوز عسل را نامزدار مي پنداشتند و بقيه شان هم با حسادت روي روشنايي زندگي او خاك مي ريختند و پيش خواستگاراني كه به تحقيق درباره او مي آمدند بد مي گفتند.
عسل هيچ وقت نااميد نشده و از ياد خدا غافل نبود. اين قضايا پيوند او را با خدا محكم تر كرد. بيشتر از هميشه به نماز و روزه اش چسبيد و به مادرش گفت كه غصه نخورد و يادش باشد كه قوم دو روي تازه مسلمان شده چه رفتار بدي با حضرت فاطمه و حضرت زينب داشتند. خدا آدمهاي خودش را به آزمايش مي كشيد. خدا دوست دارد ضچه آدمهاي خوبش را بشنود كه مدام اسم او را روي لبشان ذكر مي كنند و براي همين است كه بعضيها هميشه با دشواريهاي زندگي دست و پنجه نرم مي كنند. با اين وجود درنا نگران نتيجه دادگاه و حرف مردم بود و عسل بدون دغدغه خاطر، ساك و چمدانش را بست تا در شهري دور در رشته مورد علاقه اش تحصيل كند.
روزي كه عسل براي ثبت نام با پدرش راهي تهران شد، در كوچه و خيابان چشمش دنبال سيروس بود، ولي انتظارش عبث بود. حتي ديگر در گوشه و كنار هم او را نمي ديد. پيش كسي حرفش را نمي زد و عشقش را در دلش مدفون كرد. مجبور بود، بايد گذشته را پشت سر مي گذاشت، گذشته اي كه با او بود.
هنوز تكليفشان در دادگاه روشن نشده بود. حتي ممكن بود به شكل مضحك و خنده داري آنان را محكوم به چيزي كنند كه او روحش هم خبر نداشت. صفيه خانم، كلاغ محله، كه از اينجا و آنجا خبر مي آورد و مي برد، گفته بود كه قلي خان وكيل زبردستي گرفته و تازه ممكنست آنان را كه در دادگاه كار مي كنند، تطميع كند. مادر از شنيدن اين حرفها دلش مي لرزيد و خود و دخترش را به خدا مي سپرد. خدا سر بي گناه را سر دار مي برد، ولي بالاي دار نمي برد.
دختر عكس خودش را در جام پنجره اتوبوس ديد. چقدر خسته بود. اين مدت همه جا سگ دو زده بود. با چشم تر، سرش را تخت صندلي اتوبوس گذاشت و بيرون شيشه را كاويد. در اين مدت، ترس، نگراني و واهمه اش را فرو خورده و به خاطر مادرش دم نزده بود. باورش نمي شد كه چنين خطري از بالاي سر او و مادرش گذشته باشد. چه بسا زنان بي گناهي كه با افتراهاي آبكي تر از آن، پشت ميله هاي زندان رفته و يا شلاق خورده بودند. عسل در اين مدت دشمنانشان را شناخته بود كه انتظار سنگسار شدن او را داشتند. خوشحال بود كه خدا هنوز آنان را فراموش نكرده و به دادشان مي رسيد.دعاها و نمازهاي مادر، آه و استغاثه هاي سر سجاده، نه امكان نداشت آنان محكوم شوند، اما هنوز شايد امكانش بود، احتمالي كوچك و ناچيز.
آب دهانش را قورت داد و به تكيه گاهي كه جز خدا نداشت فكر كرد. بله، شايد جهان هستي او را به راه ديگري راهنمايي مي كرد. كائنات اين طور مي خواست كه عسل محكم در مقابل اين سختيها بايستد و در مسير زندگي راه مدرسه را به راه دانشگاه پيوند دهد و از پلههاي ترقي بالا برود. فقط خدا مي دانست كه سرنوشت، زندگي ديگري را براي او مقدر كرده بود.