هفته بعد قلي خانه با يك تريلي ده چرخ به خانه برگشت. رضا هم همراهش بود. نو كرده و لباسهاي شيكي به تن داشت. انگار نه انگار كه شاگرد بود و يك ساعت بعد زير تريلي دراز مي كشيد و روغن عوض مي كرد وگلگير در بنزين مي شست. رضا هم اين را مي دانست. او به خاطر اينكه عسل را ببيند و با او صحبت كند هر كاري مي كرد. آن روز وقتي فريده را در راه برگشت از مدرسه گير آورد، فهميد كه عسل جواب نامه او را نداده است. او هم تصميم گرفت عسل را در راه مدرسه تعقيب كند و با او حرف بزند.
عسل حس كرد كه رضا سايه به سايه دنبالش مي آيد. دست و پايش را گم كرد. نميدانست چه بگويد. او را از خودش نراند، ولي زمزمه هايي را كه پشت سرش مي گفت، نشنيده گرفت و بي جواب گذاشت. آن روز عصر وقتي عسل از مدرسه بر مي گشت، چشمش به رضا افتاد كه دستهايش را در جيب شلوار لي فرو كرده و مثل بره چشمهايش را به او د وخته بود. نگاهش مأيوس و دل شكسته بود. عسل نزديك تر آمد و مرد رويش را از او برگرداند. تا چند روزي با او قهر بود. يك روز متوجه شد كه لبخندي در گوشه لب مرد نشسته. با حيرت نگاهش كرد. برقي در چشمهاي رضا نشست. از توجه عسل خوشحال شد.
در خانه همسايه عروسي بود. زن همسايه دخترش را دنبال عسل فرستاد. عسل آنجا كه رسيد. زن شيريني بزرگ خامه اي به دست داشت. آن را از وسط نصف كرد و تكه اي را به دخترش داد. مابقي آن را به طرف عسل گرفت و گفت: «اين امانتي را برادر وجيهه داده. از امروز صبح گوش من را برده كه اين شيريني را به تو بدهم.»
عسل به ناچار شيريني را گرفت. بعد از آن، رضا بارها با مادر عسل صحبت كرد و سعي مي كرد خودش را به خانواده آنان نزديك كند. يك روز بدون رودربايستي دنبال عسل افتاد و وقتي به خيابان خلوتي رسيدند خودش را به او رساند و همراهش قدم بر مي داشت. عرق از سر و روي دختر مي ريخت و التماس مي كرد كه رضا دست از تعقيب او بردارد. رضا گفت: «من تو را دوست دارم. نمي خواهم كه آبروي تو را ببرم. مي خواهم بپرسم كه چرا جواب نامه من را ندادي. من دوستت دارم.»
دست و پاي عسل مي لرزيد. زير چشمي اطرافش را پاييد و گفت: «مي دوني چيه، من قصد ازدواج ندارم. من مي خواهم درس بخونم.»
«من مي خواهم باهات ازدواج كنم. كاري به درس خوندن تو ندارم. من خودم هم مي خوام درسم را ادامه بدهم.»
عسل سايه رضا را مي ديد كه پا به پاي او مي آمد. زيرچشمي روبه رويش را مي پاييد. وقتي آن طرف خيابان مي رفت سرش را بلند كرد و در يك لحظه چشمش به او افتاد. نگاهش قرمز بود. با صداي لرزاني گفت: «خواهش مي كنم دنبال من نيايين. گفتم كه من قصد ازدواج ندارم.»
رضا ناگهان ايستاد و از قدم برداشتن منصرف شد. با نگاه تأسف بار او را دنبال مي كرد. چه انتظاري از او داشت. شايد دختر برايش ناز مي كرد. حرفهاي هميشگي خواهرش به يادش افتاده بود.
درنا از گوشه و كنار شنيد كه رضا مي خواهد با دختر او ازدواج كند.
رضا تصميم گرفت خواهرش را به خواستگاري بفرستد. در خيابان كه نمي شد جواب دلخواهش را بگيرد. بايد تكليفش را روشن مي كرد. وقتي مي شنيد فلاني عسل را دوست دارد، ديوانه مي شد و از خشم به خودش مي پيچيد.
در اواخر سال كهنه و شب چهارشنبه سوري كه به رسم معمول براي قاشق زني مي آمدند، رضا همراه يكي از پسران همسايه روي بام خانه عسل آمده و شالي انداخته بود. آنچه كه بيشتر درنا را عصباني كرد، شعر پسره بود كه مي خواند: من براي تو سيب مي اندازم تا تو دست يارم را به من بدهي. خبر نداشت كه مادر عسل در حياط ايستاده و حرفهاي او را گوش مي دهد. آن وقت درنا يقين حاصل كرد اين شايعات زياد هم بيخود نيست. حرف و نيشخند در و همسايه ها صبر درنا را بريد و به زن همسايه گفت كه رضا اول خودش را حفظ كند، زن گرفتنش پيشكش. او جنازه دخترش را هم دوش رضا نمي دهد. نه چند كلاس سواد دارد و نه كار حساب يو بدتر هم كه هرويين در رگهايش نفوذ كرده.