سلمان پسرعمه اش بود و دوستش داشت. با هم دوست صميمي بودند و با اين حال نمي توانست به خودش اجازه عشق ورزيدن به عسل را ندهد. در اين ميان دلش به حال سلمان مي سوخت، اما آيا هم دردي با عشق ورزيدن يكي بود. او هم حقش بود كه عسل يا يكي ديگر دوستش داشته باشد و تنها به او فكر كند و متعلق به او باشد. سيروس به عسل فكر كرد و لبخندي روي لبش نشست. عسل براي او چه بود. به فكر فرو رفت. براي رسيدن به جواب سؤال خود از اعماق ذهنش احتياج به وقت داشت. اگر دلش مي گرفت به ياد عسل مي افتاد و خاطرات شيريني كه با ديدن او تجربه كرده بود. سيروس در دوران جواني اش دختران زيادي را ديده و شناخته بود. نه شايد عميق و از نزديك، ولي هيچ كدام مثل عسل نظر او را نگرفته بودند. هيچ يك از آن دختران جايي در روح و روان او باز نكرده و او را تحت تأثير قرار نداده بودند. عسل بود كه لبخند به لبش مي آورد و وقتي به او فكر مي كرد، خوشحال مي شد و احساس سبكي مي كرد. يادش مي آمد كه با لبخند دوست داشتني چشم به او دوخته و بدون اينكه متوجه باشد دلش را ربوده بود. وقتي هم آن شب براي نامه نوشتن به خانه عصمت احضار شد، از چيزي خبر نداشت و فكر مي كرد كه براي اولين بار او را ملاقات مي كند. چگونه با ساده لوحي بچگانه كنار دستش نشسته و نامه را براي او ديكته كرده بود. گاهي كه دلش براي او تنگ مي شد فرمان را كج مي كرد و به طرف خيابانشان مي چرخيد و البته حتي ديدن جاي خالي او در خانه و خياباني كه او زندگي مي كرد برايش تسلي بخش بود.
سيروس اشتباه مي كرد. عسل براي او يك سرگرمي نبود. دختري نبود كه بخواهد درباره اش زورآزمايي كند و يا فقط از دست پسرعمه اش بقاپد. عسل براي او مهمتر از اين حرفها بود. او آن دختر خوش خنده را دوست داشت. درست كه در آن شرايط به ازدواج فكر نمي كرد. در حال حاضر مشكل ادامه تحصيل و برنامه شركت در كنكور و خانواده اش را داشت، ولي اگر مي خواست ازدواج كند، به طور قطع عسل در رديف اول ليست او قرار مي گرفت. با اين وجود كه پيش خودش اعتراف به عشق دختر كرده بودع باز هم ناراحت بود. چيزي مثل عذاب وجدان او را رنج مي داد. خودش هم تعجب كرده بود. شايد به خاطر اينكه به سلمان دروغ گفته بود. يك دروغ كوچك و مصلحتي كه به زبانش جاري شد تا پسرعمه اش را بيشتر از آن عذاب ندهد. مي توانست راحت حرف دلش را بزند. او كه چيزي به عسل بروز نداده بود. حس مبهمي به او مي گفت كه عسل دوستش دارد و به او فكر مي كند. لبها و چشمهاي خندانش را مي ديد و خوشحالي او را در موقع ديدن همديگر، و اين چه چيزي را به او مي گفت خياباني كه او زندگي مي كرد براييش تسلي بخش بود.
سيروس اشتباه مي كرد. عسل براي او يكي سرگرمي نبود. دختري نبود كه بخواهد درباره اش زورآزمايي كند و يا فقط از دست پسرعمه اش بقاپد. عسل براي او مهمتر از اين حرفها بود. او آن دختر خوشگل و خوش خنده را دوست داشت. درست كه در آن شرايط به ازدواج فكر نمي كرد. در حال حاضر مشكل ادامه تحصيل و برنامه شركت در كنكور و خانواده اش را داشت، ولي اگر مي خواست ازدواج كند، به طور قطع عسل در رديف اول ليست او قرار مي گرفت. با اين وجود كه پيش خودش اعتراف به عشق دختر كرده بود، باز هم ناراحت بود. چيزي مثل عذاب وجدان او را رنج مي داد. خودش هم تعجب كرده بود. شايد به خاطر اينكه به سلمان دروغ گفته بود. يك دروغ كوچك و مصلحتي كه به زبانش جاري شد تا پسرعمه اش را بيشتر از آن عذاب ندهد. مي توانست راحت حرف دلش را بزند. او كه چيزي به عسل بروز نداده بود. حس مبهمي به او مي گفت كه عسل دوستش دارد و به او فكر مي كند. لبها و چشمهاي خندانش را مي ديد و خوشحالي او را در موقع ديدن همديگر، و اين چه چيزي را به او مي گفت.
سيروس آن شب بدون اينكه با مادرش صلاح و مشورت كند، در سكوت ساكش را بست تا به شهري كه در آن تدريس مي كرد برود. او تيپ محافظه كار و بسته اي بود. آدمي منزوي كه در دنياي خودش غرق بود. به راحتي احساسش را بروز نمي داد و تا مطمئن نمي شد عكس العملي از خود نشان نمي داد. شايد براي كشف خود احتياج به زمان داشت. بايد مدتي از عسل دوري مي كرد. با اين جدايي به خودش فرصت مي داد تا از علاقه دروني خود نسبت به عسل مطمئن شود. جدايي كه شايد بيشتر از سال هم طول مي كشيد. دست كم تا زمان پيدا كردن جواب سوال سلمان كه واقعاً او براي عسل چه نقشه اي در سر داشت.
شايد تا آن موقع هم آبها از آسياب مي افتاد و سلمان هم دختر مورد علاقه اش را پيدا مي كرد. چرا كه مطمئن بود سلمان به عادت خانواده هاي روستايي براي ازدواج كردن عجله داشت.