سفره شام را كه انداختند، پسران جوان كه گويا برادران عروس بودند داخل اتاق آمدند. عسل چادر را روي سرش كشيد. موهاي لخت و بلندش زير چادر مچاله شد. حلقه اي از موهايش را پيچ داد و زير گوله موهاي گذراند و پشت گوش طرف ديگر با سنجاق گره زد. در اين حال احساس كرد كسي به او نگاه مي كند. سلمان بود. تبسمي لبهايش را رنگ كرد. با اشاره به دختر سلام داد. عسل به ناچار سرش را تكان داد. لبهايش بي اختيار جنبيد. سر و كله رمضان هم با آن پشت خميده و شانه هاي آويزان و پاهاي لاغرش پيدا شد. قيافه اش به هر كسي مي خورد الا داماد مجلس.
درنا با خنده گفت: «اي خاك بر سر كسي كه به اين پسره زن داده.»
در اين فاصله سيروس هم آمد. چشمهاي سياه شبق رنگش را به دختر دوخت. عسل شرمگين نگاهش را دزديد. چطور مي توانست پيش چشم همه او را با نگاه دريده اش لخت كند. جاي انكار نبود كه خوشحال شد،اين قدر كه چين و چروك بدنش باز شد و روحش در طاقچه ها مي گشت. سيروس جلوتر آمد. به مهمانان شهري خوش آمد غرايي گفت. مادربزرگ سلمان از پيراهن سيروس كشيد و داد زد: «آي ورپريده ها، وسط زنان چه مي كنين؟ بي شرمها، برين بيرون، اينجا مجلس زنان است!»
سيروس خنديد. سرش را بيخ گوش زن برد و چيزي پچ پچ كرد. «ننه مي گويد من هم كه درآمدي ندارم، پس چيزي از زن كم ندارم.»
پيرزن داد زد: «غلط كردي با آن ننه ات. پسره پررو، برو بيرون.»
مرد دوباره چيزي در گوشش گفت كه بقيه نشنيدند. اين بار باز هم پيرزن فرياد كشيد: «به چهنم كه دختره را دوست دارد. دختر شهري به چه درد ما مي خورد.»
زنان دور و برش خنديدند. درنا گر گرفت. صورتش تا بناگوش قرمز شد. اين پيرزن حرف دهانش را نمي فهميد. چي داشت زير لب و لثه بي دندانش بلغور مي كرد. عصمت گفت: «ولش كن، حوصله داري. كي به حرف او گوش مي كند. همه مي دانند كه چرت و پرت زياد مي گويد.»
بلبل از پاچه شلوار پسرش گرفت كه مانع رفتن او بشود. سيروس مؤدب سلام كرد. زن با نگاه افتخارآميزي پسرش را برانداز كرد. با صداي نجوا گونه اي رو به پسرش زمزمه كرد: «پسركم تا دايي ات نيامده از اينجا برويد بيرون. اون بياد داخل اتاق شما را اينجا ببيند، داغ مي كند و با تركه گيلاس مي افتد به جانتان، پيش اين زن و بچه ها هم زشت مي شود.»
نگاه سيروس متعجب روي صورت مادرش و عسل سرگردان بود. زير چشمي او را مي پاييد و ريز ريز مي خنديد. مثل پسربچه ها خنده پرشوري كرد و گفت: «مامان جان ما سفره مي اندازيم و شام مي كشيم تا شما راحت باشيد.»
زن تبسمي كرد و گفت: «باشه. پس بگذاريد دايي اسد خودش بيايد و بيرونتان كند. حالا تا مي توانيد لنگر بيندازيد.»
سلمان گوشه اي ايستاده و عسل را ديد مي زد. آتش تمنا در چشمهايش زبانه مي كشيد. دختر رويش را به طرف مادرش برگرداند تا از تيررس نگاه او در امان باشد. چشمهاي رمضان به دنبال نامزدش گلي بود. دو دقيقه نكشيد كه پدر سلمان از راه رسيد. شلاق اسب را در دستش تكاند. دختران ريسه رفتند. مرد پسران جوان را از اتاق تاراند. خودش روي رف پنجره نشست و پاهايش را از بيرون آويزان كرد. درنا خنديد و به عصمت اشاره كرد و گفت: «اين سيروس واقعاً شر است.»
پيرمرد جوانان را بيرون كرد تا خودش روبه روي پنجهر بنشيند، چپق بكشد و چشم چراني كند.»
سفره هاي گلدار پلاستيكي را روي فرشها انداختند. پياله هاي پياز و ترشي را تند و تند دست در دست چيدند. زني از آن ميان داد زد كه ضبط را خاموش كنند. با صداي دانگ و دونگ كه نمي توانستند شام بخورند. پارچهاي آب و دوغ را با ليوانهاي روحي چيدند و بعد هم تند و سريع كاسه هاي آبگوشت را آوردند. سبزي خوردن و نان ساج و ماست هم بود. آبگوشت لپه، سيب زميني و گوشت بره خوشمزه بود و طعم زردچوبه مي داد.
عصمت در حالي كه انگشتانش را ملچ و ملوچ مي ليسيد گفت: «آبگوشت ده خوشمزه است. روي هيزم اجاق طبخ مي شود.»
درنا سكوت كرد.