ازدواج دوست آرزو حساب نشده و ناگهانی بود و وقتی جریانش را برای عسل تعریف کرد، او گفت لابد مادرش برای مخالفتش دلیلی داشت. آنها گول نگاههای تشنه و عاشقانه هم را خورده اند و از جای کوتاهی به مسایل زندگی نگاه کرده اند و به قول مادرش کارشان به رسوایی کشیده بود.
آرزو برای او تعریف کرد که تازگیها با پسری آشنا شده که راننده مینی بوس خط شهری است و مدام دنبالش می افتد و ایما و اشاره می کند که دوستش دارد. عسل به او گفت که باید سعی کند طرف را درست بشناسد و کلاه سرش نرود. او هنوز هم خوش بین و امیدوار بود و دلیلی برای نگرانی نداشت که آرزو نتواند خوشبخت شود.
درنا خبر فرار و ازدواج ناگهانی سودابه، دوست آرزو، را که شنید لب ورچید و گفت دختره به هوای سراب رفته، چشمش کور که بعدها دو انگشتش را در چشمهایش فرو خواهد کرد. عسل علت بدبینی مادر را نمی فهمید. درنا می گفت:«لذت عشق به همان عاشق بودن و عاشق ماندن است و قسمت دیگر قضیه نه شوخی بردار بود و نه به راحتی به دست می آمد. زندگی عاشق و معشوق تا قبل از ازدواج فرق می کند، همه چیز جدی می شود و پای دخل و خرج خانه و دشواریهای شغلی و مالی پیش می آید.»
شنیدن این حرفها دختر را غمگین کرد. با ناراحتی گوشه ای اخم کرد و به آرزوی بیچاره فکر کرد که همیشه از بودن و زندگی در خانه پدرش گله داشت و اگر هم روزی خودش ازواج می کرد و انتخابش به بن بست می رسید، خانواده اش او را قبول نمی کردند. از فکر بدبختی احتمالی دوستش ناراحت شد. دید که مادر با چشمهای نگران به او زل زده. مجبور بود زورکی هم شده لبخند بزند و بیشتر از آن با بق کردن، کفر مادرش را در نیاورد. تعجب او وقتی بیشتر شد که مادر لبخند به لب گفت که لباسهای پلوخوری اش را حاضر کند. مادر، مژده دعوت به یک عروسی را به دختر داد. عسل بی حوصله گفت: «من که درس دارم. نمی توانم بیایم.»
مادر روسری را از روی زمین برداشت و به اعتراض گفت: «ایش! ش!ش!... تو که همیشه خدا درس داری. کی این درست تمام می شود تا ما هم راحت شویم. دست کم بپرس که عروسی کی هست.»
عسل بی تفاوت گفت: «ما که در همسایه و فامیل جشن عروسی نداریم. سودابه هم مجلسی نگرفته که بخواهد ما را دعوت کند.»
مادر با حرص گفت: «مرده شور آرزو و سودابه و آن شوهرش را ببرد که بخواهند عروسی هم بگیرند. از قدیم گفته اند که دیگ می گردد در خودش را پیدا می کند. دروغ نیست و الله. همین دوستت هم یه پسر این جوری گیر می آره.»
«آرزو این جوری نیست.»
«آره تو گفتی و من باور کردم. از همین دوستت آرزو بعید نیست که با همین یارو راننده فرار کند. می دونی، همه پسره را به بدنامی می شناسند، از هر نظر که فکرش را بکنی. نه ناموس سرش می شود و نه غیرت. گیر این پسره ازگل بیفتد، کارش زاره. اگر دو روز پول موادش را گیر نیاورد، مهر حراج به پیشانی زن می زند و می فروشدش.»
عسل با نگرانی مادر را نگاه کرد.خواست چیزی بگوید. لبهایش لرزید.
مادر گفت: «بیخود آن قیافه ننه من غریبم را نگیر. شوهر آینده آرزو هم معتاده و هم مواد فروش.»
عسل جديت را در صورت مادر ديد و تنش لرزيد. گلويش گرفت. حتماً چيزي از جايي شنيده بود كه آن حرف را مي زد. با ترديد پرسيد: «حالا اين عروسي كه گفتين، عروسي كي هست؟»
مادر لبخند كم رنگي زد و گفت: «چه عجب پرسيدي! راستش حق با توست، ما فاميلي كه دم بخت باشد نداريم. رمضان برادر سلمان عروسي مي كند. در قريه خودشان، حنابندان خواهند گرفت!»
عسل هاج و واج مادر را نگاه كرد. نمي دانست چه بگويد. اولين فكرش اين بود. آخ جان! سيروس هم آنجا خواهد بود و سرانجام چشمم به جمالش روشن خواهد شد.
مادر چشمهايش را تنگ كرد و پرسيد: «ه.ه.ه.م.م.م... فكرش را مي كردم. اي ناقلا به چي فكر مي كردي؟ راستش را بگو ببينم.»