فصل سوم...
ميگويند عشق دارويست كه دواي همه دردهاست.
عسل كتاب شعر را بست و گوشهاي گذاشت. با پوزخندي به خودش گفت: تا عشق چه باشد. گاهي وقتها عشق خود درد است. درد كِي ميتواند درمان هم باشد. عشق هم درد است و هم درمان.
تابستان خسته كننده به كندي گذشت. پاييز با طمطراق شاعرانهاش از راه رسيد. پاييز فصل رمانتيكي است. فصل شاعران و نقاشان و آدمهاي عاشق است. دختر و پسران جواني كه در كنار هم در پاركهاي و خيابانهاي پر درخت قدم ميزنند و دانه دانه برگهاي ترد رنگين را از شاخه ميچينند و رنگهاي زيباي شان را ديد ميزنند. طبيعت پاييز، فصل برگ ريزان، همه جا ديدني است. پاييز زيباييها و دلتنگيها را به ياد آدم ميآورد.
روي نيمكت حياط مدرسه نشسته بودند و به برگهاي زرد و نارنجي زل ميزدند. عسل برگهاي ريز مجنون را در دستش جمع كرد. آنها را در مشت فشرد. صداي خش خش ملايمي به گوشش رسيد. زيباييها ترد و شكننده در دستش خرد شده بود. رو به آرزو گفت: «ميبيني يك حركت نادرست ميتواند چه بكند.»
آرزو خنديد و گفت: «بله، اما تو كجايي؟ چرا اين قدر پكري؟ مگر اتفاقي افتاده؟»
«ديگر ميخواستي چه بشود، مثل اينست كه دار و ندارم را در قمار باختهام.»
آرزو نیشخندی زد و گفت: «دلت خوشه دختر، من امسال رد شدم. دیگر نمی توانیم در یک کلاس باشیم. تو صبحها می آیی و من عصرها. می دانی یعنی چه؟»
عسل شانه اش را بالا انداخت و گفت: «متأسفم. این را دیگر نمی دانستم. من با معدل هفده و نیم قبول شدم.»
آرزو به دستش زد و گفت:«سیب زمینی خوش شانس. تو چه مرکته. شانس من راباش که هر موقع خانه می روم مادرم سرزنشم می کند.»
عسل با بی قیدی گفت: «گوش تو که دیگر باید از این حرفها پر شده باشد. من را بگو که بدبخت شده ام و خودم خبر ندارم.»
این بار آرزو با دست پشت دوستش زد .مشت پر شده اش روی زمین ریخت. حیرت زده پرسید: « چی شده؟ می گی یا نصف عمرم می کنی؟ نکنه سرطان گرفته ای، نه فکر می کنم یک چیز بدتر اتفاق افتاده. نامزد کردهای و در خواب دیده ای که به خانه شوهر رفته ای . آره خودشه، خانه بخت رفته ای؟»
عسل هاج و واج نگاهش کرد و گفت: «تو هم دلت خوشه ها. یادته یک آهنگی را زیر لبی زمزمه می کردی و می خوندی، من از پایان شروع کردم، من از مغرب طلوع کردم...»
«خب که چی؟»
«تو این آواز را برای من می خواندی. می دانی یعنی چی، یعنی اینکه من غروب کرده ام. بدبخت شده ام، از آخر شروع کرده ام. حق با تو بود.»
آرزو از جایش برخاست و روبه روی دختر ایستاد تا راحت تر بتواند جوابش را بدهد. قیافه اش حالت کسی را داشت که نمی دانست چه بگوید. از حالت جدی دوستش بخندد یا اینکه از غمی که در چشمهای دختر موج می خورد و می شکست، غصه بخورد. با دیدن قیافه مثل مادر مرده عسل، خنده از لبش دور شد. باور نمی کرد چه بر سر این دختر شوخ و شنگ آمده بود که این طور نشسته و آه و ناله می کند. نوک انگشتش را روی پیشانی دختر گذاشت و با لحن جدی پرسید: «ببینم تو حالت خوبه؟ تبی، چیزی نداری؟ همه اش ناله می کنی. از وقتی آمده ای اینجا یک حرف درست و حسابی از دهانت در نیامده. می خواهم بدانم سر به سر من می گذاری یا ...»
عسل با بی حوصلگی جواب داد: «یا چی؟»
«گفتم شاید زبانم لال مردنی باشی. خواستم بگم حلوای ما را فرامشو نکنی.»
عسل که تازه دو ریالی اش افتاده بود، با مشت به شکم دختر کوبید و گفت: «زهر مار بخوری. فکری به حال من فلک زده بکن که در خودم می سوزم و می سازم.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)