و خویشام رودربایسی دارم.اصلا صورت خوشی نداره که شما از ما فرار کنین.
نیاز اب دهانش را قورت داد و با درماندگی گفت: نه اصلا اینطور نیست!
اما....
داریوش فرصتی به او نداد وگفت: اما نداره من امشب منتظرتون هستم.فرنگیس ه اینجاست میخواد باهاتون حرف بزنه.وبلافاصله گوشی را به دست همسرش داد.
نیاز در مقابل عمل انجام شده ای قرار گرفته بود که راه برگشتی نداشت.بیش از همه مادرش عصبانی بود.و بعد هم که با فرنگیس صحبت کرددر مقابل اصرار او نتوانست مقاومت کند و سرانجام قول داد که شب به خانه داریوش برود.سر از کار داریوش ارجمند در نمی اورد.مطمئن بود که چند روزی است امده وگرنه به محض ورود نمی توانست مهمانی بدهد و پذیرای عده زیادی گردد.
ان روز عصر کار نداشت و مطبش تعطیل بود.تصمیم داشت ان شب از اردشیر دعوت کند تا شام را با هم بخورند.اما داریوش برنا مه ی او را به هم زده بود.چاره ای نبود.به قول داریوش انها فامیل بودند و در صورت ناخوشی که نیاز هرگز پا به خانه پدر عروسش نگذارد.
وقتی که به خانه رفت بهتر دید حرفی به مهرانگیز نزند.او دیگر کار خود را کرده و دوت داریوش را پذیرا شده بود.چه سود که یک اوقات تلخی دیگری هم به راه بیندازد.اما از نگاه های تردید امیز مادرش فهمید که خودش خوب می داند کاری برخلاف میل نیاز انجام داده است.
نیاز ارجمند وقتی فهمید مادر شوهرش دعوت پدرش را به هم زد او را در اغوش گرفت.ان شب چهار نفری لباس پوشیده و حاظر شدند وبه خانه داریوش رفتند.سر راه پیروز سبد گلی خرید و راه خانه ی پدر زنش را پیش گرفت.داریوش و همسرش از مجروح شدن پیروز خبر داشتند اما از وجود ان قطعه ی کوچک که شب و روز نباز را سیاه کرده بود خبری نداشتند.
وقتی که به کوچه محل زندگی خانوادهارجمند رسیدند جای سوزن انداختن نبود.تمام کوچه را ماشین های فراوانی اشغال کرده بودند.به محض ورود ماشین پیروز برادر کوچک نیاز - اخرین فرزند داریوش - جلو رفته و به انها اشاره کرد ماشین را داخل باغ ببرند.
پیروز قبلا خانه پدرزنش را دیده بود.اما تا ان روز هیچ حرفی راجع به مادر دیگرش نزده بودزیرا می دانست نیاز کوچک ترین علاقه ای به چگونگی وضع زندگی داریوش ندارد.به خاطر همین نیاز که برای اولین بار خانه و زندگی داریوش را می دید دچار جیرت شد.وسعت باغ و تعداد ماشین هایی که در ان پارک شده بود و عمارت زیبای سفید رنگی که در انتهای ان جلوه گری می کرد باعث حیرت و تعجب او شده بود.با وجودی که میدانست داریوش از نظر مالی در چه سطحس قرار دارد اما باز هم نمیتوانست این گونه تصور کند.
بلافاصله سروکله داریوش هم نمودار شد که خود را به انها رساند . با استقبال بسیار گرمی به درون خانه راهنمایی شان کرد.درون خانه هم انقدر شیک و مجلل بود و چلچراغ و مجسمه و مبلمان وجود داشت که چشم هر بیننده ای را خیره می کرد.داریوش از نظر ظاهری بهتر شده بود.اما چهره اش نشان از درون بیمارش میداد.دکترها به او نوید داده بودند که حداقل تا پانزده سال دیگر میتواند زنده بماند و بعد از ان هم باز جای امیدواری بیشتری وجود دارد.
فرنگیس جلو دوید و با روی باز از انها استقبال کرد.خانمها به سالن بالا راهنمایی شدند و پیروز همراه داریوش به سالن مخصوص پذیرایی اقایان رفت.
بیش از پنجاه شصت نفر مهمان بود و نیاز به خوبی احساس کرد که در بین خانم ها وصله ی ناجوری است و به هیچ وجه با دیگران همخوانی ندارد.با وجودی که فرنگیس و دخترش مرتب به انها سر میزدند و پذیرایی میکردند شب بسیار کسالت اوری برای نیاز و مهرانگیز بود و گویی ساعت ها برای طولانی می شد و کش می امد.
بعد از شام مفصلی که سرو شد نیاز از میزبان خداحافظی کرد و به همراه مهر انگیز سالن را ترک کرد.دقایقی بعد پیروز و همسرش هم به انها پیوستند و داریوش هم خودش را به نیاز رساند و دوباره از امدن او تشکر و اظهار شادمانی کرد.
در راه برگشت به خانه نیازبه فکر فرو رفت.با خود می اندیشید اکنون که داریوش دارای این ثروت و امکانات است بهتر است غرورش را زیر پا بگذارد و در مورد رفتن پسرش از او کمک بخواهد.بدون شک او به راحتی میتوانست پیروز را به خارج بفرستد.همانطور که خودش به همراه همسرش و یکی از پسرهایش به خارج رفت و برگشت.درخواست کمکش مالی نبود و همین قوت قلبی بود که بتواند به راحتی با داریوش صحبت کند.
همسر پیروز -نیاز- هم در این مورد می توانست با پدرش صحبت کند و در ان صورتمقدمات رفتن انها خیلی زود امکان پذیر می شد.اما ترجیح داد حرفی نزند و فردا در اولین فرصت به بهانه تشکر از مهمانی موضوع را با داریوش مطرح کند.
وقتی که به خانه رسیدند بچه ها خواب بودند و پرستاری که از انها مراقبت می کرد در را به رویشان پشود.دیروقت بود و نیاز ترجیح داد زودتر بخوابد تا فردا صبح اقدامات لازم را به عمل اورد.مطمئن بود داریوش دنبال فرصتی میگردد تا بتواند برای او خدمتی انجام دهد.
حدسش درست بود.چون فردای ان روز به محث اینکه موضوع جراحت پیروز و رفتن او به خارج را عنوان کرد داریوش با گرمی و هیجان فراوان اظهار همدردی کرد و گفت فکرش رو نکنین.من در اسرع وقت مقدمات رفتنشون رو فراهم می کنم.
نیاز خوشحال شد.چون می دانست چون می دانست اجازه ی رفتن زن و شوهراز ایران و گرفتن ویزا و غیره کار چندان اسانی نیست.البته پیروز که در امریکا به دنیا امده بود می توانست به خارج از کشور پرواز کند اما موضوع اصلی نیاز همسرش بود که پیروز گفته بود دون او پایش را از ایران بیرون نمی گذارد و هرچند پرونده ی قطور پزشکی پیروز وگواهی پزشکان مدرک و مجوز خوبی برای خروج او از کشور بود اما نیاز به مواردی برخورده بودکه با وجود تمام مدارک در مورد پیروزممکن بود به همسرش ویزا ندهند.
بدون شک داریوش می توانست در این مورد کمک موثری برای او باشدقرار شد برای فردای ان روز هنگام نهار داریوش به بیمارستان برود و تماممدارک را بگیرد و اثدامات لازم را به عمل اورد.
اردشیر از داریوش هیچ دلخوشی نداشت.اما وقتی که از تصمیم نیاز مطلع شد اقدام او را تایید کرد و گفت : کار خوبی کردی نیاز.در این طور مواقع باید دید چه چیزی به صلاح ادمه.امیدوارم که این مرد با این کار بتونه کمی از گذشته رو جبران کنه.
ظهر داریوش خود را به بیمارستان رساند.مثل همیشه اراسته و شیک بود.وقتی که نیاز را دید بعد از سلام کوتاهی گفت: دکتر ارژنگ اگه اشکالی نداره نهار رو جای خلوتی بخوریم که کسی مزاحم نشه.
نیاز حیرت کرد و ابروانش را بالا برد و پرسید:آه.ببخشین!من نمیدونستم شما میخواین با من نهار بخورین.فکر کردم...
و بعد احساس کرد شاید این حرفش ارجمند را بیازارد. و بحث را عوض کرد و گفت : یعنی...باشه باشه.هرطور شما بگین.میخواین بریم جایی بشینیم یا بگم غذا رو بیارن توی دفتر کارم؟.در ضمن متوجه شد داریوش برای اولین بار بدون همسرش به بخش وارد شده است.با وجودی که از حرف های داریوش مبنی بر اینکه کسی مزاحم نشود دچار جیرت شده بود اما چیزی به رویش نیاورد.میدانست که داریوش از این غلو ها و گزافه گویی ها زیاد می کند.
داریوش پاسخ داد: بله بله...بهتره در دفتر کار شما صحبت کنیم.البته من صبحانه دیر خوردم و زیاد میلی به نهار ندارم.
با وجود این نیاز با تلفن دستور غذا را داد.و روبه روی داریوش به انتظار نشست.داریوش ارجمند از پشت عینک نگاه عمیقی به نیاز کرد و بدون مقدمه گفت: نیاز یادته چه روزاها و شب های قشنگی رو توی دانشگاه داشتیم؟یادته هردوتامون چقدر جوون بودیم؟
نیاز از تعجب خشکش زد و در وهله ی اول از لحن خودمانی او حیرت کرد و دوم اینکه متوجه شد داریوش باز هم با همان پررویی سابق اظهار دوستی و صمیمیت می کند.کوچک ترین ندامت و شرمی نه در چهره و نه درگفته هایش مشاهده نمیشد.نیاز فکر میکرد که او دیگر یادی از گذشته نخواهد کرد و تلخی ان روزها را یاداور نخواهد شد.اما داریوش در حال و هوای دیگری سیر می کرد.انگار نه انگار که درگدشته نیاز با او چه رفتار بدی داشته و چه خاطرات بدی از او در دل دارد.
نیاز به ناچار سکوت مرد.دلش نمی خواست در این موقعیت درگیری و ناراحتی دیگری به وجود اید.ترجیح داد حرفی نزند و شنونده باشد.منتظر بود صحبت های داریوش تمام شود و به موضوع اصلی بپردازد.اما او همچنان حرف میزد و از سلامتی از دست رفته و روزهای سلامتی اش یاد می کرد و افسوس میخورد.
در این هنگام در اتاق باز شد و یکی از کارکنانبا سینی غذا وارد شد.نیاز سینی را گرفت و روی میز گذاشت وگفت اقای ارجمند بفرمایین.امیدوارم باب میل میل باشه.به هرحال غذای بیمارستانه و...
داریو میان حرف او پرید و گفت: میشه خواهس کنم به من اقای ارجمند نگی؟بابا جون من و تو سال های سال با هم دوست و اشنا بودیمتو به وضع و شرایط من چیکار داری؟من همون داریوش هستم.همون داریوش سابق.اقای ارجمند چیه؟!
نیاز ارام ارام صبرش به پایان می رسد.راه گلویش بسته شده بود. و حرفی نمی توانست بر زبان اورد.چهره اش از عصبانیت سرخ شده بود..اما داریوش ام را حمل بر هیجان و دستپاچگی او کرد و ادامه داد: اره نیاز.باور کن من همون داریوش سابق هستم و این اوضاع و ثروت منو عوض نکرده!.
نیاز در حالی که بشقاب غذایش را جلوی خودش می کشید گفت : می دونم می دونم.اما فاصله بیست ساله بین این دوستی و اشنایی وجود داشته که منو وادار می کنه به طور رسمی و جدی با شما صحبت کنم.خومواده شما همیشه بسیار ممتول بود و تو امریکا هم شما از ایرانیای ثروتمند بودین.
داریوش خندید و گفت:نیاز فراموش نکن تا همین چند ماه پیش هم با پرخاش و دعوا با من حرف می زدی و هم منو تو خطاب می کردی.تورو به خدا بس کن و انقدراز من کینه به دل نگیر.نیاز ازت خواهش می کنم گذشته رو فراموش کنی و این همه منو شماتت نکنی.
نیاز بدون اینکه نگاهی به او بکند کفت: میشه لطفا غذات و بخوری و بریم سر اصل موضوع موضوع؟
داریوش صورتش از شادی شکفت و گفت: به روی چش!هرچی شما بفرمایین!
هر چند نیاز از طرز صحبت او خوشش نیامده بود اما از سویی خنده اش گرفته بود و از شخصیت کودکانه او حیرت می کرد.
دقایقی سکوت برقرار شد و بالاخره نیاز گفت: من تمام مدارک پزشکی پیروز رو جمع اوری کردم.از همه اونها کپی گرفتم و یه نسخشو در اختیارت قرار میدم تا ببری نظام پزشکی.البته من خودم اونجا اشنا دارم.اما من فکر میکنم تو راحت تر بتونی موافقت اونها رو جلب کنی تا ویزای اونها رو از سفارت انگلیس بپیری.اخه شنیدم تو کلی اشنا و پارتی دار!البته منظورم بیشتر در مورد نیاز است.چون پیروز در هر حال شناسنامه امریکایی داره و متولد اونجاست.من مطمئنم اون بدون همسرش از ایران نمی ره.به خاطر همین در این مورد نگرانم.
داریوش که هیچگونه قدرت اجرایی در خود سراغ نداشت و خودش هم با تکیه بر پرونده قطور پزشکی اش توانسته بود از کشور خارج شود خود را از تک و تا نینداخت و بلافاصله پاسخ داد: من خودم کمتر از یه هفته کارهام جور شد و رفتم امریکا.فکرش رو نکن.برای دوتاشون ویزا میگیرم و میفرستمشون برن.
نفس از خوشحالی نفس راحتی کشید و گفت :خداروشکر.هرچی زودتر اقدام کنیم بهتره. وبعد از جایش بلند شد و پرونده را از کشوی میزش بیرون اورد و جلوی داریوش گذاشت.
انتظار داشت که او نگاهی به پرونده بیندازد و بعد هم زحمت را کم کند و برود.اما داریوش بدون کوچک ترین توجهی به پرونده مشتاقانه چشم به نیاز دوخته و لبخندی زد و گفت: میشه لطف کنی و بگی براموم چایی بیارن؟
نیاز که دیگر صبرش به انتها رسیده بود با بی حوصلگی از جایش بلند شد و با تلفن دستور چای داد.
در این هنگام داریوش چشم به چهره زیبای نیاز دوخت و گفت: ببین نیاز.باید خوب به حرفام گوش کنی.ما دیگه جوون نیستیم و باید قدر زندگی که داریم و نمی دونیم چند سال یا ماه دیگه طول میکشه رو بدونیم.
نیاز سر از حرف های او در نمی اورد.با ناراحتی روبه رویش نشست و گفت: اره همین طوره!
داریوش ادامه داد:چه خوب که با من هم عقیده ای!ببین نیاز خودت خوب می دونی که فرنگیس چه وقتی جوون بوده و چه حالا که پا به سن گذاشته و هشتاد کیلو شده هیچوقت چیزی نداشته که به من بده.چیزی نداشته که توی زندگی منو دلخوش یا روح و روان منو ارضا کنه.البته زن خوبیه.مادر بچه های منه و بهش احترام می ذارم و کوچک ترین چیزی رو ازش دریغ نکردم.اما دروغ چرا.واقعیتش اینه که هیچوقت دوستش نداشتم.هیچ وقت عاشقش نبودم.در سطح من نبوده.یه دختر تاجر پولدار بوده که توی هونه خورده و خوابیده.می فهمی گه چی می گم؟!
نفس در سینه نیاز حبس شده بود.نمی دانست منظور داریوش از گفتن این حرف ها چیست.بنابراین بلافاصله گفت: به هرحال داریوش هرچی بوده گذشته.تو سال ها با این زن زندگی کردی.حالا ذزست نیست سر پیری این جرف ها رو به زبون بیاری.
داریوش براق شد و با عصبانیت گفت:این چه حرفیه که می زنی؟پیری چیه؟من هم حق زندگی دارم.حالا که دکترها برای عمرم حد و مرز تعیین کردن و حالا که محبورم هرچند ماه یه بار برم خونمو عوض کنم و هزار درد و بلای دیگه رو تحمل کنم چرا نباید از بقیه عمرم لذت ببرم و اونطورکه دلم میخواد زندگی کنم؟
نیاز شانه هایش را بالا انداخت و گفت خب بکن!هرجور که دلت میخواد زندگی کن.ولی باید بدونی اگه این تصمیم تو همسرت رو ناراحت کنه پیش بچه ها وجهه ی پدری خودت رو از دست میدی و اون زن بیچاره رو هم دلگیر و ازرده می کنی.به نظر تو این کار درستیه؟این تو بودی که خواستار ازدواج با فرنگیس شدی نه اون.مگه اینطور نیست؟
داریوش به شدت سرش را تکان داد و گفت: بله درسته!اما من در بد شرایطی بودم.تمام وجودمو عشق تو پر کرده بود.من به هرجا می رفتم و هرکاری می کردمتو در نظرم بودی.فرنگیس که هیچ اگه اون موقع مادر خدا بیامرزم دختر کارگر خونه رو هم برای من می گرفت برام هیج فرقی نمی کرد.
نیاز با ناراحتی از جایش بلند شد و گفت" توروخدا بس کن داریوش!دیگه داره حالم به هم می خوره.از تو دیگه بعیده این حرف ها رو بزنی.واقعا که.سر پیری و معرکه گیری!
نیاز میدانست که این حرفش چه نیشتری به قلب داریوش وارد میکند.به طریقی می خواست او را سر جایش بنشاند تا بیش از ان ادامه ندهد و جرف دیگری نزند.
اما داریوش از ان بیدها نبود که با این بادها بلرزد.همانطور با سماجت ادامه داد: نه اصلا اینطور نیست!من با وجود بیماری مهلکی که دارم به هیچ وجه احساس پیری نمی کنم.تمام وجودم احساس و عشقه و قصد دارم بقیه عمرم رو اونجور که دوست دارم سپری کنم.در این هتگام صدایش را پایین اورد و گفت:نیاز!خداوند شوهرت رو رحمت کنه.اما اگه اون بیشتر به فکر تو و پسرش بود دست به اون کارهای قهرمانانه و شهادت طلبانه نمی زد.
نیاز دیگر نمی توانست تحمل کند و با نفرت نگاهش کرد و گفت: تو حق نداری راجع به امید این طور جرف بززنی.داریوش!خودت میدونی که اون چه انسان والایی بود و تا چه حد با توفرق داشت.بهتره بیشتر از این منو عصبی نکنی.
داریوش نگاه ملتمسانه ای به او کرد و گفت:نیاز توروخدا بس کن!باور کن منظوری نداشتم.ازت معذرت میخوام.حالا اجازه میدی بقیه حرفامو بزنم؟
نیاز که رشته ی کلام داریوش از دستش در رفته بود و به کلی فراموش کرده بود در چه مقوله ای حرف می زند گفت: باشه بگو!اما حق نداری راجع به شوهرم حرف بزنی.فهمیدی؟!
داریوش گفت:چشم چشم!قول میده! وبعد جرعه ای از چایش را نوشید وگفت:بله داشتم می گفتم: علی رغم اونچه که تو فکر می کنی من هنوز احساس می کنم جوونم و دوست دارم بقیه عمرمو اونجور که دلم میخواد بگذرونم.
نیاز با بی اعتنایی گفت:خب بگذرون.کسی جلوت رو نگرفته.
داریوش قوت قلبی پیدا کرد وگفت: آه.نیاز چه جوری برات بگم.باور
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)