صفحات 164 تا 183 ...
فصل هفتم
پاییز فرا رسید. پاییزی که قرار بود آخرین خزان جدایی نیاز و امید باشد. تنها بودن نیاز و مسئولیت دانشگاه و بیمارستان، و مهم تر از همه مسئولیت نگهداری فرزندش، از او زنی ساخته بود محکم و مصمم. سختی و رنجی که در نبود امید کشیده بود، مشکلات و مسائل سه چهار سالۀ گذشته اش، به اندازۀ بیست سال او را تواناتر و با قدرت تر ساخته بود. اعتماد به نفس زیادی در خود احساس می کرد و می دانست که بعد از آن حتی به تنهایی می تواند زندگی سه نفری شان را اداره کند و بچرخاند.
اما او برخلاف خواست و تفکر شوهرش، چندان به پول نمی اندیشید و خواهان زندگی راحت و بی دردسر نبود، بلکه دوست داشت بجنگد و کار کند و روی پای خودش بایستد. از خانه نشستن و بچه داری کردن دل خوشی نداشت. شاید اگر ین اتفاقات تلخ برایش رخ نمی داد، همچنان به امید متکی بود و به حمایت او نیاز داشت. و همچنان دوست داشت به هر ترتیب که شده به خواست شوهرش عمل کند و طبق خواسته های او زندگی اش را ادامه دهد. برایش فرزندان بیشتری به دنیا آورد و تحت حمایت و پشتیبانی او کار کند. اما اکنون حتی فکر داشتن فرزندی دیگر، ذهنش را مختل می کرد. به هیچ وجه نمی توانست زیر بار داشتن فرزند و یا فرزندانی دیگر برود.
گویی به کلی تمام خواسته ها و نیازهایش تغییر کرده بودند. دیگر دوست نداشت تحت حمایت هیچ کس، حتی امید، قرار گیرد. دانش و تجربه هایش از او زنی کارآمد و مورد اعتماد ساخته بود. با وجودی که عاشقانه پیروز را می پرستید و دوست داشت تمام ساعتهای فراغتش را با او بگذراند، پا بر روی خواسته اش می گذاشت و به کتابخانه می رفت تا هرچه زودتر به پایان نامه اش سر و سامان دهد.
خبر موفقیت و پیشرفت خود را به طور مفصل برای امید می نوشت. غافل از اینکه حال او دگرگون می شد و خون به صورتش هجوم می آورد. جالب آنکه خودش همان خبرها را با آب و تاب برای خانواده اش تعریف می کرد، انگار از پیشرفت زنش احساس غرور به او دست می داد.
امید تصمیم داشت بعد از تمام شدن آپارتمان و حاضر کردن آن برای سکونت همسر و فرزندش، ماشین نویی برای نیاز بخرد. هر چند دوست داشت اسباب و لوازم خانه را با همدیگر خریداری کنند، اما دلش نمی خواست نیاز را به خانه ای خالی و بدون لوازم شیک و لوکس وارد کند. از سوی دیگر، بر این عقیده بود که هرچه بگیرد مورد پسند نیاز واقع خواهد شد.
تقریباً همگان موضوع اعتیاد او را به دست فراموشی سپرده بودند. غیر از خودش. به خصوص هر وقت نامه ای از همسرش می رسید و می فهمید که فاصله چندانی با گرفتن مدرک نهایی اش ندارد، بیشتر داغ دلش تازه می شد. همیشه آرزو داشت خودش تخصص اطفال بگیرد و نیاز متخصص زنان و زایمان شود. از اینکه او رشتۀ دیگری را برای تخصص انتخاب کرده بود، ناراضی به نظر می رسید. دوست داشت بیمارانی که به همسرش مراجعه می کنند زن باشند، نه مردهایی که هر کدام هزاران ناراحتی و عفونتهای ریه دارند و نیاز مدام با آنها در تماس خواهد بود.
اما در دل امیدوار بود که با او صحبت کند تا حداقل کارش را محدود به محیط و یا افراد به خصوصی کند. حتی امیدوار بود آن قدر نیاز را در رفاه نگه دارد تا او احتیاجی به کار کردن نداشته باشد و ترجیح دهد در خانه بماند و به بچه ها رسیدگی کند. در هر صورت، این موضوع برای امید مسجل بود که یک فرزند برای آنها کم است و نیاز بی برو برگرد خودش هم خواهان فرزند دیگری است.
شیرین هم ازدواج کرد و همراه شوهرش به آلمان رفت. اکرم خانم تا توانست پُز داد و افاده فروخت. خوشحالی احمد آقا هم کمتر از همسرش نبود. بعد از آن، روابط بین دو خانواده کمی بهتر شد. اما حسام و برادرش احسان- پسرعموهای امید- همچنان حالت قهر و عناد داشتند و هیچ تمایلی به دیدار خانوادۀ عموی خود از خود نشان نمی دادند.
اواسط پاییز بود که شیرین و شوهرش به ایران آمدند. خوشحالی اکرم خانم دیری نپایید چون هنوز یک ماه از رفتن دخترش نگذشته بود که خبردار شد زن و شوهر دچار اختلاف شده اند. دعواهای آنها پایان ناپذیر بود. احمد آقا اعتقاد داشت که این اختلافها طبیعی است و به زودی رفع می شود. اما روزی هم که آنها به تهران رسیدند، باز هم قهر بودند.
شیرین رنگ پریده و آشفته به نظر می رسید. خانواده آقای جباری هم چندان روی خوشی به آنها نشان ندادند. به خصوص مادر شوهر شیرین که در جریان درگیریها و دعواهای آنها بود، به مجرد دیدن عروسش، اخمهایش درهم رفت و نگاه ملامت باری به اکرم خانم انداخت.
آن شب شیرین به خانه پدری اش وارد شد و مجید همراه پدر و مادر و خواهرهایش رفت. محیط به هیچ وجه دوستانه و گرم نبود. غمی به بزرگی کوه در دل اکرم پدید آمده بود. قبل از آنکه غم دخترش را بخورد، به فکر حرف مردم و به خصوص واکنش پروین خانم و دخترهایش بود و سعی داشت این موضوع را مخفی نگه دارد.
احمد آقا می گفت: «فکرش رو نکن. فردا خودم آشتی شون می دم. بالاخره زن و شوهرن دیگه!»
اما وقتی که به خانه رسیدند، مشکل را بزرگ تر از آنچه فکر می کردند، مشاهده کردند. در تمام طول راه، شیرین یک کلمه هم حرف نزد. هر سؤالی که از او می شد، پاسخی نمی داد.
زن برادرش، که دختر خاله شیرین محسوب می شد، با مهربانی پرسید: «شیرین جون، عزیزم، قرصهات رو می خوری؟»
باز هم جوابی شنیده نشد.
وقتی که به منزل رسیدند و چمدانهایش را آوردند، رو به مادرش کرد و گفت: «مامان، من دیگه آلمان نمی رم. دیگه مجید رو هم نمی تونم تحمل کنم. حالم ازش به هم می خوره.»
احمد آقا ناگهان خونش به جوش آمد و گفت: «چه غلطها! دخترۀ بی شعور خجالت نمی کشه! انگار شوهر پیراهن تنه که هر روز بشه عوضش کرد!»
شیرین بلافاصله به اتاقش رفت و در را از داخل قفل کرد. اکرم خانم توی سر زنان دنبالش رفت و صدایش کرد. و چون از شیرین عکس العملی ندید، رو به بقیه کرد و گفت: «نکنه بلایی سر خودش بیاره؟ بچه م چیزی ش نشه؟»
حسام با عصبانیت جلو رفت و به در کوفت و رو به پدرش کرد و گفت: «حقش بود همون موقع که دیپلومش رو گرفت، شوهرش می دادین. من هی گفتم، شماها گفتین بذار دخترمون بره دانشگاه. بفرما، این هم فایدۀ دانشگاه.» و دوباره با شدت تمام شروع کرد به در کوفتن و فریاد زدن.
شیرین از ترس به خود لرزید. با خودش فکر کرد حداقل مجید این حرکات وحشتناک را با او نمی کند و فریاد نمی زند. همان لحظه تصمیم گرفت با شوهرش آشتی کند. از حسام وحشت داشت و چندین بار مزۀ تلخ کتکهای او را چشیده بود.
هر چند مجید از صبح تا شب در خانه نبود و با بیرون رفتن او هم مخالفت می کرد، هر چند خسیس بود و حتی در مورد مصرف آب و برق هم به او هشدار می داد، هر چند نسبت به احساسان و تمایلات او بی توجه بود و هرگاه خودش دوست داشت و هر طور که خودش می خواست با همسرش رفتار می کرد، هر چند مخالف بود که شیرین حتی به کلاس زبان برود و آلمانی یاد بگیرد، و هر چند دوست نداشت زنش قرص اعصاب بخورد و آن را از همه پنهان کرده بود و قرص خوردن او را ممنوع کرده بود، و غیره و غیره... اما هرگز این خشونت و سبعیت را از او ندیده بود.
شیرین در همین فکر بود که ناگهان در اتاقش شکسته شد و هیکل چاق و تنومند برادرش در چهارچوب در نمایان گردید. آن قدر عصبی و دیوانه بود که شیرین به شدت وحشت کرد و به گریه افتاد. و چون حسام به سوی او هجوم آورد. زن جوان با صدای محزون و گریانی گفت: «غلط کردم! ...خوردم، داداش حسام! نزن، نزن! فردا می رم با مجید آشتی می کنم. همین فردا!»
مشتهای گره خورده حسام بین زمین و هوا معلق ماند. در همان لحظه برگشت و از اتاق خواهرش خارج شد. نگاه پیروزمندانه ای به پدر و مادرش و بقیه اعضای خانواده انداخت، رو به همسرش کرد و گفت: «پاشو حاضر شو بریم. دیگه دارم از خستگی از پا درمی آم. بالاخره هر مشکلی یه راه حلی داره!»
با رفتن او، برادرها و دیگر خواهرها هم همراه شوهرهایشان رفتند. احمد آقا با خوشحالی به اتاق دخترش رفت. او را بوسید و گفت: «غصه نخوریها! همین فردا می دم در اتاقت رو درست کنن و یه در نو و تر و تمیز به جاش بذارن! حالا دیگه بخواب تا فردا صبح سر حال و کیفور باشی تا ببینم چی پیش می آد.» آن گاه به دخترش شب به خیر گفت و او را تنها گذاشت.
اکرم خانم مثل آدمهای گناهکار به او نزدیک شد و گفت: «چیزی می خوری برات بیارم؟»
شیرین با درماندگی او را نگاه کرد و بغضش ترکید. سرش را روی سینۀ مادرش گذاشت و هق هق شروع به گریه کرد. اکرم تودۀ بزرگ غم و اندوهی را که در گلویش جمع شده بود، قورت داد و خدا را شکر کرد که دخترش رضایت داده با دامادش آشتی کند.
یک هفته بعد، احمد آقا مهمانی بزرگی ترتیب داد و همه را به خانه اش دعوت کرد. بیش از چهل نفر مهمان داشت. دلش می خواست جلوی خانوادۀ دامادش سنگ تمام بگذارد.
از زمانی که شیرین و مجید آشتی کرده بودند، زن جوان آرام تر و مطیع تر شده بود. احمد آقا این طور وانمود کرد که دخترش محیط خارج را دوست ندارد و بهانه گرفته است. مجید هم قرار شد که به تنهایی سفرهایش را انجام دهد. او هم قول داد که شیرین را مجبور به انجام کاری نکند و به قول پدرزنش سر کیسه را هم کمی شل کند.
برای مهمانی خانوادۀ اکبر جاوید هم دعوت بودند که باز هم امید در آن جمع حضور نداشت. خانم جباری- مادرشوهر شیرین- هم خلق و خویش بهتر شده بود و می گفت و می خندید. نمایشگاه جالبی از جواهرات و سنگهای قیمتی بود که بر دست و گردن و گوش خانمهای مجلس خودنمایی می کرد. که در بین آن سنگهای سفید و سبز و قرمز، الماسی به بزرگی یک قوطی کبریت بر گردن فریده خانم- خواهرشوهر شیرین- جلوه گری می کرد که از دیگر جواهرات موجود گوی سبقت را ربوده بود.
پروین خانم دلش گرفته بود. به خاطر اینکه پسرش حضور نداشت. از سوی دیگر، با وجودی که می دانست وضع مالی برادر شوهرش با آنها قابل مقایسه نیست و خیلی بهتر از آنهاست، اما باز هم معتقد بود که شوهرش در حق تنها پسرشان کوتاهی می کند و دست و بالش را نمی گیرد. وقتی که خانه های بزرگ و مجلل پسرهای احمد آقا را با آپارتمان نیمه تمام امید مقایسه می کرد، دلش به درد می آمد و اشک در چشمهایش حلقه می زد.
اکبر آقا می گفت که بیش از پول این خانه ها، خرج تحصیل امید را در امریکا داده است که آن هم هیچ و پوچ شد. اما این حرفها به گوش پروین فرو نمی رفت. او همواره حسرت خانه و زندگی و پول جاری اش اکرم و بچه های او را می خورد. پروین خانم خبر نداشت که در آخرین معامله ای که شوهرش اکبر آقا قرار بود سودکلانی ببرد، اوضاع بر وفق مرادش پیش نرفته و ضرر بزرگی کرده و نزدیک به ورشکستگی بوده. و اگر شرکت وارداتی اش نبود و نمی توانست از آن طریق جبران کند، تا به حال خانه و زندگی اش هم بر باد رفته بود.
همگان کمابیش این موضوع را می دانستند، اما به گوش پروین نرسیده بود. او در خانۀ بزرگ و راحتش نشسته بود و به فکر این بود که چه غذایی برای پسرش بپزد که او بیشتر دوست داشته باشد. به فکر این بود که هرچه زودتر خواستگار خوب و پولداری برای شیدا پیدا شود تا او را هم به خانۀ بخت بفرستد.
امید از معاملۀ اخیر پدرش مطلع بود، اما او هم کاری از دستش برنمی آمد. شنیده بود که در این ماجرا دست پسرعمویش در کار بوده و او با نقشۀ قبلی این بلا را سر عمویش آورده است.
اکبر آقا خودش هم در این مورد مشکوک بود. چون خرید اجناس به پیشنهاد حسام انجام گرفته بود، غافل از اینکه خود او از همین جنس به مقدار زیادتر با قیمت ارزان تری خریده و به بازار روانه کرده بود. اکبر آقا می دانست که پسر برادرش در این معامله دست دارد، اما نمی دانست که او مدتها پیش از او دست به کار شده و با قیمت بسیار ارزان تری از او اجناس را معامله کرده است. در هر حال، چیزی که باعث خوشحالی اکبر آقا بود این بود که هر چند خسارت دیده بود، اما کارش به ورشکستگی نرسیده بود.
اواخر زمستان بود که کار آپارتمان امید به پایان رسید. هر چند در مضیقۀ مالی نبود، اما دست و بالش هم آن چنان باز نبود. کم پولی آزارش می داد. هرچه درمی آورد، باز هم یک جای کار می لنگید.
به هر ترتیب بود، اواسط بهار توانست خانه را مبله کند. اتاق پیروز را آماده کرده بود و با بی قراری انتظار آمدن پسر و همسرش را می کشید. با نیاز به طور مرتب در تماس بود. همسرش به او گفته بود که تا پایان تابستان کار دارد و در صورت قبولی دفاعیه اش، می تواند به سوی ایران پرواز کند.
خودش امید زیادی داشت که بتواند دفاع خود را با موفقیت انجام دهد، اما امید با خودش فکر می کرد اگر رد بشود چه خواهد شد. او دیگر از انتظار کشیدن خسته شده بود و گاهی نگاهی خصمانه به درس خواندن همسرش پیدا می کرد. با خودش فکر می کرد که او حق ندارد دیگر باعث جدایی او و پسرشان شود، حق ندارد که تا این اندازه شوهرش را تنها و بی مونس رها کند.
نیاز فارغ از تمام افکار پنهان شوهرش، با رضایت و امید بیشتری سعی می کرد هرچه زودتر مدرکش را بگیرد و نزد امید برگردد. او دیگر زنی سی و یکی دو ساله شده بود که بیش از نیمی از عمر خود را صرف درس و تحصیل کرده بود. و اینک قصد داشت از آن همه کار و تلاشش بهره گیری کند.
پسرش به فراخور محیط و تربیتی که شده بود، بسیار خودکفا بار آمده بود. در سنین سه چهار سالگی هیچ گونه نیازی به کمک مادرش نداشت و تمام کارهای شخصی اش را خودش انجام می داد. حتی این اواخر، بعضی شبها را تا صبح در اتاقش به تنهایی می خوابید و کوچک ترین شکایتی نمی کرد. نیاز هرگز در این باره چیزی به امید نمی گفت. چون می دانست اگر او بفهمد پسر کوچکش شبی را به تنهایی در خانه به صبح رسانده است، از شدت وحشت پس خواهد افتاد.
سرانجام، روز دفاع نیاز فرا رسید. صبح زود پیروز را به کودکستان گذاشت و خودش مصمم و امیدوار راهی سالن بزرگ دانشکدۀ پزشکی شد. حاصل یک عمر تلاش و زحمتش را آن روز دریافت می کرد. قلبش به شدت در سینه اش می کوبید. هیجانی بی سابقه ای داشت و بند بند وجودش از اضطراب و نگرانی کش می آمد. همه دوستان و همکارانش به او قول داده بودند برای دیدن دفاعش در سالن حضور به هم برسانند.
پرفسور جان، استاد مربوطه اش که ماهها او را می شناخت و از کار او بسیار راضی بود، با لبخند انتظارش را می کشید. وقتی که می رفت تا پشت تریبون دفاع خود را شروع کند، در بین تماشاچیان چشمش به فیلیپ افتاد. خدای من، او از کجا می دانست که به تماشا آمده؟
دقایقی بعد، نیاز همه چیز را به دست فراموشی سپرده بود و فقط در مورد تز خود و تحقیقاتش سخن می گفت. بیش از دو ساعت صحبت کرد و به سؤالهای گوناگون پاسخ داد. و سرانجام توانست رضایت استادش را جلب کند و ورقۀ قبولی و مدرک تخصص ریوی خود را بگیرد.
آن روز و آن دقایق و ساعات، زیباترین و شیرین ترین لحظه های زندگی اش بودند. دوست داشت پرواز کند و همه را در آغوش بگیرد و ببوسد. چند روز بعد، مراسم فارغ التحصیلی اش بود. و بعد از آن، برای همیشه سبکبال و آزاد می توانست نزد خانواده اش برود و زندگی جدیدی را شروع کند. هر چند عاشق رفتن بود و برای رسیدن به امید و پدر و مادرش لحظه شماری می کرد و بی قرار بود، اما دل کندن از استادها و دوستانش و کسانی که سالها با آنها کار کرده و درس خوانده بود، بسیار سخت و جانگداز بود.
روزهای آخر تابستان را با سختی سپری کرد. لوازم و وسایل خانه اش هیچ کدام در خور بسته بندی و بردن به ایران نبود. دلش می خواست تمام وسایل منزلش را از امریکا خریداری کند و ببرد، اما پول کافی نداشت. هر چند می توانست به خاطر چند سال دوری از وطن از معافیت گمرکی اش استفاده کند و بدون پرداخت پولی برای آنها همه را به ایران ببرد، اما تنها خرید آن وسایل هم مستلزم داشتن پول هنگفتی بود که نیاز آن را نداشت.
قسمت اعظم وسایل او را کتابهایش شامل می شد. و غیر از آن، چند چمدان که حاوی تعدادی لباس و سوغاتی بود. روزی که می خواست خانه اش را برای همیشه ترک کند و برود، تمام وجودش از شدت اشک و بغض می لرزید.
در طول هفتۀ آخر اقامتش، از تمام دوستان و آشنایان خداحافظی کرده بود. تلفنی هم به فیلیپ زد و به او هم بدرود گفت. نیاز کاملاً غم و درد را در صدای او تشخیص داد، اما چیزی به رویش نیاورد. سعی کرد کلامش را کوتاه کند تا دیگر او هم غمی بر غمهایش اضافه نکند.
یکی از دوستان ایرانی اش همراه شوهرش برای کمک و رساندن او به فرودگاه نزدش آمده بودند. آپارتمان کوچکش را تحویل داده بود و حساب کتابهای لازم را کرده بود. حتی حسابش را در بانک مسدود کرده بود. گویی می دانست هرگز دوباره به آنجا پای نخواهد گذاشت.
پسرش گوشه ای ایستاده بود و در سکوت او را نگاه می کرد. گویی می دانست که مادرش در چه حال و روزی سر می کند و با سکوت خود با او همدردی می کرد. سعی داشت کاری نکند که فکر و ذهن مادرش را بیشتر مختل کند. لبهای کوچک و برجسته اش را جمع کرده بود و با دقت ناظر کارهای مادرش بود. نیاز بی توجه به او، ضمن جمع آوری آخرین قطعات کوچک و گذاشتن آنها درون ساک، با دوستش مژگان حرف می زد و از او نظر می خواست.
بیش از پنج شش ساعت به پروازش مانده بود. رو به مژگان کرد و گفت: «قهوه می خوری؟»
قبل از اینکه پاسخی بشنود، صدای زنگ در توجهش را جلب کرد. سعید- شوهر مژگان- بلند شد و بدون پرس و جویی در آپارتمان را باز کرد. نیاز نمی دانست مخاطب سعید کیست. خودش را به در رساند و ناگهان از دیدن داریوش خشکش زد.
همان طور که زبانش بند آمده بود و قدرت حرف زدن نداشت، ذهنش بی اختیار به گذشته پرواز کرد. از پررویی و جسارت داریوش به حیرت آمده بود و با چشمهای فراخ و خشمگین او را نگاه می کرد. رنگش پریده بود و لبهایش از شدت خشم و عصبانیت به کبودی می زد.
سعید مات و مبهوت ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد. او از ماجرای امید مطلع بود، اما چون با همسرش در شهر دیگری زندگی می کردند، داریوش را ندیده بود و او را نمی شناخت.
داریوش ایستاده بود و با پشیمانی و التماس به نیاز خیره شده بود. مثل همیشه شیک پوش و آراسته بود. موهای سرش تک و توک سفید شده بودند و قیافه اش مسن تر و پخته تر شده بود.
سرانجام، نیاز تکانی خورد و با صدای لرزان پرسید: «چیه؟ چی می خوای؟ چرا اومدی اینجا؟»
پرده ای اشک چشمهایش را فرا گرفت و گفت: «اومدم تو رو ببینم. می شه بیام تو؟»
نیاز با نفرت سری تکان داد و گفت: «نه، هرگز. آدم به پررویی و وقاحت تو تا به حال ندیدم. اگه نری، الان پلیس رو خبر می کنم.»
داریوش به گریه افتاد و گفت: «نیاز، ازت خواهش می کنم. تقاضا می کنم اجازه بدی بیام چند کلمه باهات حرف بزنم.»
مژگان که شاهد ماجرا بود، دلش برای او سوخت. اما حرفی نزد. او می دانست که داریوش با زندگی نیاز و امید چه کرده. به خودش حق دلسوزی و یا دخالت نمی داد.
نیاز دیگر به نقطۀ انفجار رسیده بود. عادت نداشت داد و فریاد راه بیندازد، اما سوز دلش و آتش خشم درونش آن قدر شدید بود که بی اختیار فریادش به آسمان رفت و در حالی که می لرزید، گفت: «برو گمشو! من از تو بیزارم! تو چقدر وقیح و پررو هستی! بی شرف، پست. بی همه چیز!» و با شدت به سوی تلفن هجوم برد که شمارۀ پلیس را بگیرد.
در این هنگام، پسرش که از فریادهای نیاز ترسیده بود جلو دوید و گریه کنان گفت: «ماما، ماما، چی شده؟»
داریوش قدمی جلو گذاشت و چشمش به پسرک افتاد و خشکش زد. تا آن زمان او را از نزدیک ندیده بود. از زیبایی چهرۀ پیروز و شباهت او به مادرش، چشمهایش پر از اشک شد و گفت: «نیاز، خواهش می کنم به پلیس خبر نده. من می رم. قول می دم الان اینجارو ترک کنم.»
سعید جلوی در ایستاده بود و مانع وارد شدن او بود. تصمیم داشت اگر خطایی از داریوش سر بزند، حسابی او را ادب کند. اما داریوش قبل از اینکه نیاز شماره پلیس را بگیرد، از آپارتمان دور شد و در حالی که پله ها را پایین می رفت، گفت: «نیاز، من هنوز دوستت دارم. عاشقتم. می خواستم اگه کمکی از من خواستی، برات انجام بدم.»
نیاز در حالی که در آپارتمان را می بست، فریاد زد: «غلط کردی اومدی! من از تو بیزارم و اگه بمیرم، از تو چیزی طلب نمی کنم.»
تمام بدنش از شدت عصبانیت می لرزید. رو به مژگان کرد و گفت: «چه خوب شد که شما اینجا بودین. نمی دونم اگه تنها بودم، چی می شد؟»
سعید با خنده گفت: «هیچی، می کشتیش! خوب شد من اینجا بودم، وگرنه در جا خفه ش می کردی.»
نیاز نمی توانست بخندد. سرش را تکان داد و گفت: «حیف! حیف که فرصت ندارم، وگرنه حتماً می دادمش دست پلیس!»
مژگان گفت: «ولش کن، بذار بره گم بشه.»
نیاز در حالی که پیروز را در آغوش گرفته بود و او را دلداری می داد، گفت: «نمی دونم آدرس منو از کجا پیدا کرده. خوبه که دارم از اینجا می رم، وگرنه هر روز می خواست مزاحمم بشه.»
نیاز نمی دانست که داریوش ماههاست او را پیدا کرده و دورادور تعقیبش می کند. نیاز خبر نداشت که داریوش با زرنگی تمام به کمک وکیل و پول سرشار پدرش، نزدیک به یک سال بود که از زندان آزاد شده و او را تحت نظر دارد. اگر امید کمی پشتکار به خرج می داد و دنبال شکایتش را می گرفت، داریوش به این آسانی و سادگی نمی توانست رها شود و زندگی عادی خود را از سر بگیرد.
وقتی که نیاز و پسرش سوار اتومبیل سعید شدند و به طرف فرودگاه حرکت کردند، نفس راحتی کشید و گفت: «خدا رو شکر که از اینجا می رم و دیگه چشمم به ریخت و قیافۀ نحس داریوش نمی افته!»
مژگان گفت: «بهتره دیگه فکرش رو نکنی. می دونم که چه کار زشت و گناه بزرگی مرتکب شده. این کار جز از یه ذات پست و دنی از کس دیگه ای ساخته نیست.»
سعید برای اینکه فضا را عوض کند، گفت: «خواهش می کنم دیگه حرف این نامرد رو نزنین. حالم ازش به هم می خوره.» و بعد شروع کرد سر به سر مژگان گذاشتن تا اینکه به فرودگاه رسیدند.
پیروز تا آن زمان سوار هواپیما نشده بود و از ازدحام موجود در فرودگاه کمی ترسیده بود. نیاز با اشک و گریه از مژگان و سعید خداحافظی کرد. و وقتی که سوار هواپیما شد و همراه پسرش روی صندلی نشست، سرش را به پشت تکیه داد و های های گریست. پیروز او را نوازش می کرد و دستهای مادرش را می بوسید. مظلومانه به او نگاه می کرد و سؤالهای ناگفته را در دلش نگه داشته، منتظر فرصتی بود که مادرش را سؤال باران کند. در طول پرواز، با صبوری تمام نشست و حرفی نزد. نگران نیاز بود و مرتب با نگاه پرسشگرش او را برانداز می کرد.
ساعات آخر پرواز، نیاز حالش بهتر شد و شروع به صحبت و گفت و گو با پسرش کرد. بعد از عوض کردن هواپیما، پیروز به خواب رفت و مادرش را با دنیایی فکر و خیال گوناگون تنها گذاشت.
امید به او گفته بود که آپارتمانشان حاضر و آماده شده و از فرودگاه می توانند مستقیم به خانه خودشان بروند. نیاز دوست داشت چند روزی را با پدر و مادر و خواهرش سپری کند، اما به خاطر اینکه امید را ناراحت نکند، حرفی نزده بود. چیزی که باعث دلخوشی اش بود این بود که پسرش از غریبی و تنهایی خلاص می شود و بین فامیل و خویشان اوقات خوشی را می گذراند. به هیچ وجه از ترک امریکا ناراضی نبود، اما خودش هم نمی دانست چرا تا آن حد دلش گرفته و دچار افسردگی شدیدی شده بود.
وقتی که به فرودگاه مهرآباد رسید، با خودش فکر کرد: «باید همه چیز رو فراموش کنم. زندگی جدید من از حالا شروع شده و باید به اون عادت کنم.» پیروز را از خواب بیدار کرد. پسرک مطیع و مهربان، به دنبالش به راه افتاد. کمی خسته بود، اما او عادت به غرولند کردن و لوس شدن نداشت.
در سالن انتظار، فقط خانوادۀ امید و پدر و مادر و خواهر نیاز حضور داشتند. امید اجازه نداده بود که مادرش به خاله و عمه و عمو و غیره خبر بدهد. خواهرهای امید اولین بار بود که نیاز را می دیدند. هر چند عکسهای او را دیده بودند، اما در هر حال کنجکاو بودند او و پسرش را از نزدیک ملاقات کنند.
پروین خانم خوشحال بود و با پدر و مادر عروسش برخوردی دوستانه داشت. چادر کرپ دوشین مشکی سر کرده بود و صورتش از تمیزی و چاقی برق می زد. اما نمی توانست به دامن کوتاه نازنین- خواهر کوچک نیاز- به دیدۀ انتقاد نگاه نکند.
وقتی که سر و کله نیاز و پیروز از دور پیدا شد، سیل ابراز احساسات برای پسر کوچولوی امید به هوا بلند شد. پسرک بی خبر از همه جا، ناگهان خود را در هجوم چهره های نشناخته و خندان یافت و با حیرت به آنها نگاه می کرد. از بغل یکی به بغل دیگری، و هر کدام بوسه های متعدد از گونه هایش می گرفتند، او را می فشردند و مهر و محبت خود را ابراز می داشتند. هر چند هم خسته بود و هم از آن همه بغل و انتقال و بوسه و صداهای بلند اذیت شده بود، اما در چشمهای کودکانه اش رضایت و خرسندی به خوبی احساس می شد.
علی رغم خواستۀ امید، هر دو خانواده راهی خانۀ آنها شدند. نیاز از دیدن شوهرش خوشحال بود، اما ته دلش احساس تردید و نگرانی می کرد. برخورد خانوادۀ شوهر نسبتاً گرم و صمیمانه بود، و ظاهراً چیزی برای نگرانی و تشویش وجود نداشت.
وقتی که به مجتمع کوچک و شیکی که آپارتمانشان در آن قرار داشت رسیدند، نیاز احساس بهتری داشت و سعی کرد افکار پوچ و نومید کننده را از خود دور کند. در تمام مدت رسیدن به خانه، پیروز در بغل شیدا لم داده بود و از ابراز مهر و دوستی عمۀ جوانش لذت می برد و لبخند می زد.
بالاخره رسیدند. آپارتمانشان در طبقۀ سوم یک ساختمان چهار طبقه قرار داشت. همه چیز از نظر نیاز خوب و قابل قبول بود. هر چند در لحظۀ اول مبلمان و لوستر و به تدریج بقیه لوازم خانه مورد پسندش واقع نشدند، اما از آنچه فکر می کرد بهتر بود. در خانه، روابط بین او و خواهر شوهرها گرم تر و صمیمانه تر شد و همگی بعد از یکی دو ساعت خداحافظی کردند و رفتند.
پیروز به خواب رفته بود و امید به بزرگ ترین آرزوی زندگی اش رسیده بود؛ آمدن نیاز و زندگی با او تا هنگامی که نفس می کشید و زنده بود. با خوشحالی گوشه و کنار خانه را نشانش داد و گفت: «نیاز، البته این خونه موقته، به زودی یه خونۀ بزرگ و ویلایی برات می سازم.»
نیاز خندید و تشکر کرد. تنها چیزی که از نظر او مطرح نبود، عوض کردن خانه و خرید یک منزل ویلایی بود. او عجله داشت هرچه زودتر مشغول کار شود و از محیط خانه فرار کند. خواهرهای امید چنگی به دلش نزدند و آنها را مطابق میل و خواستۀ خودش نیافت. امیدوار بود که امید زندگی آنها را الگوی زندگی خود قرار ندهد و از او انتظار نداشته باشد مثل خواهرهایش دربست در اختیار خانه و فرزند و شوهر باشد.
با وجودی که بیش از سه چهار سال از شوهرش دور نبود، احساس می کرد او عوض شده و تغییر کرده است. حتی طرز لباس پوشیدن و رفتارش با امیدی که او می شناخت، فرق کرده بود. البته برایش چندان اهمیتی نداشت که شوهرش خیلی هم در بند لباس و پوشاک خود نباشد، اما می ترسید این تغییرات در خلق و خوی او هم نفوذ کرده باشد.
آن شب هم مثل شبهای دیگری که بعد از دوری و جدایی طولانی به یکدیگر می رسیدند، زن و شوهر جوان به گفت و گو و درد دل نشستند. پیروز را روی تختش خواباندند و ساعتهای طولانی از آینده و فرداهای بهتری که در پیش بود، صحبت کردند.
چند روزی طول کشید تا نیاز و پیروز به وضعیت جدیدشان عادت کنند. یکی دو روز اول، امید در خانه ماند تا به همسرش کمک کند. نیاز هم احتیاج به کمک داشت، و از مادر و خواهرش خواست چند روزی نزد او بیایند.
بعد از گذشت سه هفته، نیاز احساس کرد که اگر دیر بجنبد و فکری به حال خودش نکند، تبدیل به یک زن خانه دار می شود که باید از صبح تا شب مراقب کودک و شوهرش باشد. آپارتمان بزرگ بود و هر روز احتیاج به نظافت داشت. از طرفی، نگهداری پیروز و رسیدگی به تغذیه و آموزشش وظیفۀ سنگینی بود که تا آن روزها نیاز به اهمیت آن پی نبرده بود. زیرا مستلزم وقت زیادی بود.
غیر از پیروز که مرتب ریخت و پاش داشت، امید هم لباس عوض می کرد و در گوشۀ اتاق تلنبار می کرد و می رفت. در ضمن، تنها شبها و گاهی اوقات ظهرها هم برای ناهار و شام به خانه می آمد.
اولین کاری که نیاز باید انجام می داد، پیدا کردن یک کودکستان خوب برای پسرش بود. از طرفی، احساس می کرد به خاطر معاشرت با فامیل و عوض شدن طرز زندگی اش، اخلاق او هم تغییر کرده و به تدریج تبدیل به یک بچۀ لوس و تنبل می شود.
مادر خودش و یا مادر امید آن قدر به او محبت می کردند و در برآوردن خواسته ها و تقاضایش بی چون و چرا بودند که پسرک در مدت بسیار کوتاهی، آن قدر لوس و ننر بار آمده بود که باعث تعجب و حیرت مادرش می شد. تا اینکه یک روز نیاز بعد از یک تنبیه جدی، رو به پیروز کرد و وظایفش را که مدت چهار سال بدون چون و چرا انجام می داد، به او یادآور شد. و از فردای آن روز، او را به کودکستان دو زبانه فرستاد. سپس فرصتی پیدا کرد که به کارهای خودش رسیدگی کند.
پدرش- دکتر ارژنگ- قبلاً تمام مقدمات کارش را درست کرده بود. ارزیابی مدارک و ترجمۀ آنها بیشتر از یک هفته وقت او را نگرفت. بعد از آن، نیاز می توانست به راحتی مطب دایر کند. و همچنین چندین بیمارستان خوب در تهران طالب استخدام او به طور نیمه وقت شدند. او قصد داشت در بیمارستانی کار کند که ببیشترین تعداد مریضهای ریوی را دارا باشد. برایش مهم نبود که حتماً در بیمارستانی مجهز و درجه یک مشغول به کار شود.
بعد از پیگیریهای زیاد، بالاخره یک شب تصمیم خود را گرفت و آن را با امید در میان گذاشت. امید کمابیش در جریان فعالیتهای او قرار داشت، اما فکر نمی کرد که کار نیاز به این زودی به سرانجام برسد.
وقتی که همسرش به او گفت که در بیمارستان بیماران ریوی دارآباد استخدام شده و فردا از صبح مشغول کار می شود، دهانش از حیرت باز ماند. اخمهایش را در هم کشید و گفت: «چرا زودتر به من نگفتی؟ حالا که کارها تموم شده و از فردا می خوای بری سر کار به من می گی؟»
نیاز تعجب کرد و گفت: «چه حرفهایی می زنی، امید؟ من که گفتم به چند تا بیمارستان و وزارت بهداری تقاضای کار دادم. خب، بالاخره باید یه جایی مشغول به کار می شدم!»
امید گفت: «ببینم، فکر بچه رو کردی که خدای نکرده این آلودگیها براش خطر آفرین باشه؟»
نیاز دیگر داشت دیوانه می شد. خنده ای عصبی کرد و گفت: «می شه منظورت رو واضح بگی؟»
امید که افکارش پریشان شده بود و به هیچ وجه دوست نداشت همسرش در آن بیمارستان کار کند، گفت: «یعنی تو مردم بیگانه رو به خونوادۀ خودت ترجیح می دی؟ می دونی توی اون بیمارستانها چه بیماریهای وحشتناکی وجود داره؟»
نیاز دهانش خشک شده بود و بسیار عصبی گفت: «بله، می دونم. مثل اینکه من دکترم، نه؟ اگر من اونها رو معالجه نکنم، پس به درد چی می خورم؟ این همه درس خوندم و هزینه کردم و زحمت کشیدم برای اینکه بیام توی خونه برای جناب عالی و او پسربچه آش بپزم؟»
امید به هیچ وجه انتظار چنان حرف و واکنشی را از همسرش نداشت. آب دهانش را قورت داد و گفت: «مگه چه عیبی داره؟ مگه تمام زنهایی که توی خونه برای شوهر و بچه هاشون آشپزی می کنن، لایق و شایسته نیستن و باید مسخره شون کرد؟ ارزش کار اونها خیلی بالاست و تو حق نداری با این لحن تحقیرآمیز راجع به اونها صحبت کنی!»
نیاز که از آن همه غیرمنطقی بودن شوهرش به تنگ آمده بود، گفت: «من نه اونها رو تحقیر می کنم، و نه مسخره. فقط می گم من یکی که بیشتر عمرمو درس خوندم، سزاوار اون نیستم که از داشته هام استفاده نکنم و از تخصصم بهره ای نبرم.»
کلمۀ تخصص به مذاق امید خوش نیامد. او با گرفتن تخصص چندان فاصله ای نداشت که داریوش آن بلا را بر سر او آورد. نیاز بدون توجه به او، ادمه داد: «در ثانی، امید، مگه تمام دکترها تمام امراض بیمارستان رو به خونه می آرن که این طور می گی به فکر بچه نیستم و اونو در معرض خطر بیماری قرار می دم؟»
امید سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت: «من فکر می کردم تو فقط می خوای توی مطب کار کنی و دیگه به بیمارستان نمی ری.»
نیاز با حیرت گفت: «امید، تو جوری حرف می زنی انگار نه انگار ده سال درس خوندی و پزشک شدی!»
امید میان حرف او دوید و گفت: «نه خیر، پزشک نشدم!»
«چرا، تو در واقع یه پزشک هستی. خودت هم خوب می دونی اگه فقط اون چند واحد آخری رو پاس می کردی، یک پزشک خوب و ماهر بودی! من در حیرتم که چرا اینجا دنبالش رو نمی گیری و ادامه نمی دی؟ می تونی واحدهایی رو که پاس کردی، نشون بدی و با کمی دوندگی دکترات رو بگیری.»
امید از روی بی حوصلگی سری تکان داد و گفت: «نیاز، تو رو خدا بس کن! من دارم راجع به کار تو حرف می زنم، تو باز می چسبی به مدرک من!»
نیاز دیگر حرفی نزد و امید هم که در مقابل کار انجام شده ای قرار گرفته بود، بدخلق و عصبی گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت.
بعد از دقایقی، نیاز به آرامی رو به رویش نشست و گفت: «امید، من دوست دارم که توی مطب کار کنم، اما می دونی که مطب دایر کردن پول می خواد.»
امید براق شد و گفت: «خودم برات یه جایی رو اجاره می کنم، از همین فردا مشغول کار بشی.»
نیاز گفت: «می دونم که تو هر کاری از دستت بربیاد برای من می کنی. اما امید، باید بدونی مطب من باید تو یکی از خیابونهای خوب تهران تو شمال شهر باشه. در ثانی، من وسایل مخصوص عکسبرداری و دستگاه مخصوص برای دیدن ریه های بیمارانم لازم دارم. البته خوشحالم که تو وارد کنندۀ وسایل پزشکی هستی و از این لحاظ هم می تونی به من کمک کنی. ولی من خیلی منتظر شدم که تو برای مطب من دست به کار بشی و جایی رو پیدا کنی، اما تو انگار نه انگار! نه حرفش رو زدی، و نه خودت اقدام کردی!»
امید نگاه ناموافقی به او انداخت و گفت: «من نمی دونستم تو هنوز نیومده دوست داری بری سر کار. باشه، از فردا می سپارم تا یه آپارتمان خوب برای مطبت پیدا کنن.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)